میترا روشن
ما ز یاران چشم یاری داشتیم…
آقای نیما میگوید: «من چند سال است از همسرم جدا شدهام، برای تربیت بچهها، پیدا کردن کار یا زندگی روزانه، اینجا هزار جور مشکل دارم. اگر شما فکر کنید از اول تا آخر این نشریات ایرانی خارج را که ورق میزنم یک کلمه پیدا کنم که از درددلهای امثال من بنویسند یا راهنمایی بدهند؟ همهاش یا از افتخارات ایرانیها مینویسند، یا بحثها و دعواهای سیاسی و شخصی است، یا شعر و داستان. تازه همه اینها به شرطی است که نشریه خوبی باشد وگرنه بیشترشان فلایر هستند با چهار تا خبر از ایران. خوب اینها را که دیگر امروز همه در اینترنت میخوانند. چرا از مشکلات ایرانیهای مهاجر نمینویسید؟ از نژادپرستی که مانع کارکردن در رشته تخصصیمان میشود، از بهترین خانوادههای ایرانی که از درون مشکل دارند و نه تنها در جوانی که سر پیری هم از هم طلاق میگیرند، از باهوشترین نوجوانان ایرانی که در زندانها یا خانههای اصلاح و تربیت نوجوانان هستند، چرا نمیگویید که هرسال هزاران پدر و مادر تحصیل کرده بهترین زندگی و عزیزترین کسانشان را در ایران میگذارند و به اینجا میآیند تا بچههایشان در مدارس چندزبانه تحصیل کنند، بعد بچهها از نوجوانی سر از زندان در میآورند و خودکشی میکنند و یا در ارتباط با گنگهای خیابانی کشته میشوند؟ آیا ایراد از خانواده است؟ از مدرسه یا محیط اجتماع است؟ ما از روزنامههایمان انتظار داریم در این دیار غربت به ما راه و چاه نشان بدهند، بگویند در جامعه و مدارس و بیمارستانهای اینجا چه میگذرد، در تاریخ اینجا چه گذشته، ما داریم با چه کسانی زندگی میکنیم و چگونه باید برخورد کنیم یا نیازهایمان را رفع کنیم. کمک کنند تا مردم آگاه شوند تا دانسته عمل کنند.»
آقای پورشفیعی هم از خبرنگاران و نشریات شهرش گلهمند است. او یک بازرگان مقیم کانادا و مدیر یک دفتر ارزی است که از تیدی بانک شکایت کرده است. این بانک بطور سرخود اقدام به بستن حسابهای مشتریانی کرده است که با ایران مراوده مالی داشتهاند. آقای پورشفیعی میگوید که نشریات میتوانستند کاری کنند که حداقل یک گروه مردم معترض پشت در دادگاه بایستند و به این تصمیم ناعادلانه تیدی بانک اعتراض کنند. با اینکه این یک مسئله شخصی نیست و همه ایرانیها از این مبارزه من نفع میبرند ولی هیچکدام از نشریات فارسیزبان شهرمان به دادگاهها و بحثها توجه نشان ندادهاند. حتی یک خبرنگار هم نفرستادند.
خانم گیتی هم دل پردردی از نشریات فارسی شهرش دارد: «من دهسال پیش با شوهر و سه پسرم به کانادا آمدیم. با ۳۵۰ هزار دلار پول برای سرمایهگذاری؛ آقای ایرانی در همسایگی ما بود که به ما پیشنهاد خرید رستورانی را که خودش در آن کار میکرد را داد. به شرطی که نیمی به نام او باشد. رستوران را خریدیم. در این حین شوهرم به ایران رفت و آنجا فوت کرد. این آقا هم در کمال نامردی پول ما را بالاکشید و مرا تهدید به مرگ کرد و با کتک از رستوران بیرون انداخت. جای دستهایش دور گردنم را سیاه کرده بود. برایش هم پرونده جنایی درست شد و هم حقوقی. در این مدت پسرهایم در رستوران دیگران کار میکردند. خودم دو جا، سه جا کار میکردم تا خرج زندگیمان را درآوریم. بعد از چند سال شکایت و وکیل و دادگاه توانستیم بخشی از پول را پسبگیریم. در تمام این مدت ماهنامه شهرمان داشت آگهی رستوران مرا به نام و عکس این آقا چاپ میکرد! حالا که بعد از این همه سال دادگاه را بردم، وکیل من چک را گرفته و آن را به نام خود به حساب خوابانده است! دوباره یک سری الان شکایتکشی دارم تا تهمانده پولم را این بار از وکیل پس بگیرم! فعلا به شکایتم رسیدگیشده و جوازش را باطل کردهاند. جالب اینجاست که او هم هنوز دارد آگهی میدهد! من از این نشریه سوال میکنم آقا آیا مگر شما شریک دزد و رفیق قافله هستید؟ چرا آگهی امثال این کلاهبردارها را چاپ میکنید؟ آیا صنار سه شاهی پول آگهی ارزش آن را دارد که مردم سادهدل به دام این شیادها بیفتند؟»
نشریات کامیونیتی، به جای آگاهی، آگهی میدهند!
اما چرا این نشریهها راه و چاه را نشان نمیدهند یا کمک اشخاص نادرست را قبول میکنند؟ حتما از بدجنسیشان نیست و به نظر میآید ریشه در فقر مالی نشریه دارد. مشکل هماهنگکردن هزینه و درآمد مطبوعات، معضلی جهانی است که شامل نشریات محلی و کامیونیتی هم میشود. برای تهیه یک گزارش خوب، به حداقل ده ساعت کار حرفهای نیاز است. همچنین صفحهبندی، تایپ، گرافیک، طراحی وب و بالاخره چاپخانه وقت و هزینههای جداگانه دارند. نشریات کامیونیتی حتی قادر به پرداخت حداقل حقوق نیستند که هیچ، اکثرا با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتهاند. خیلی شانس بیاورند، درآمد نصفه-نیمه آگهیها، خرج و دخل نشریه را به نقطه سر به سر میرساند. ولی اکثر مدیرمسئولها باید ماهانه مبلغی بین پانصد تا هزار دلار از جیب بگذارند و در نتیجه در مخارج تا حد امکان صرفهجویی میکنند و کارها را به داوطلبهایی که همیشه هم در دسترس نیستند میسپرند. اگر کسی نبود البته خودشان باید آستین بالا بزنند و به قول آقای رحیمیان مدیرمسئول ماهنامه پیوند، یک «وان من شو» به راه بیندازند. فشارهای مالی، معنوی و کاری به حدی است که بسیاری از مدیران نشریات را پس از چاپ چند شماره به تعطیلی و یا حتی ورشکستگی میکشاند! درمیان حدود ده نشریه تعطیل شده شهر مونترال در دهسال اخیر که بین شش تا سی شماره ماهانه عمرداشتهاند، به ارقام بدهی بین سی تا دویست هزاردلار برمیخوریم. با اینهمه کمتر کسی باور میکند که هزینه نشریه نه از سازمانهای مختلف سیاسی یا امنیتی بلکه از جیب اشخاصی مانند خود آنها تامین میشود.
آقای خسرو شمیرانی مدیر مسئول اولین هفتهنامه فارسیزبان مونترال میگوید: «سایت ما بخشی دارد که پربینندهترین مطالب را نشان میدهد. نشریه شامل صفحات ادبی، علمی، اقتصادی، محیط زیست، اخبار کامیونیتی و کانادا، سرگرمی و آشپزی است. نتیجه برای خود ما هم جالب است: بخش گزارش مالی نشریه بیشترین بازدیدکننده را دارد! البته دانستن حق مردم است، قبل از آنکه نشریه را بخوانند، اول میخواهند بدانند که از کجا بودجه میگیرد و حمایت میشود.»
ولی آقای روزنامهنگاری که سالها برای نشریات کامیونیتی به رایگان کار کرده بلکه گاه از جیب خود نیز به آنها کمک کرده است میگوید: «این حرفها بهانه است. واقعیت این است که ما فقط در حرف به فرهنگ و تمدن خود مینازیم و آنجا که پای عمل میرسد کسی حاضر نیست دست توی جیبش کند. برای کنسرت و کباب و سیگار و قلیان خوب پول میدهیم. به کتاب و نشریه و فیلم که میرسیم همه را مجانی میخواهیم. هنوز هم پس از هزار سال باید نه یک فردوسی که دهها فردوسی زندگیشان را بگذارند تا بتوانند میراث عظیم زبان فارسی را در غربت حفظ کنند. کرهجنوبیها که یکصدم منممنمزدنهای ما را ندارند، چهار نشریه کامیونیتی دارند که دانهای یک دلار است. همهشان میخرند. میدانند نشریه مثل تلفن و ماهواره جزو وسایل ارتباطشان با یکدیگر است، به بالا رفتن سطح آگاهیشان کمک میکند و بهترین راهنمای خرید و تجارت است؛ با خرید نشریه در واقع به خودشان نفع میرسانند. از طرفی نشریه هم خیالش از حمایت مالی خوانندگان راحت است. میرود دنبال بالا بردن کیفیت تا بتواند آنها را راضی نگه دارد. حالا شما اگر بگویی این نشریات فارسیزبان دانهای ۲۵ سنت، سه چهارم مجلهها توی جایش میماند! خبرنگار باید برود مجانی گزارش کند، یکی دیگر مجانی وقتش را بگذارد و ادیت کند، آن یکی مجانی صفحهبندی کند، مدیر مسئول برود به خرج خودش چاپ کند و در یکی یکی مغازهها پخش کند تا من خواننده نوعی آن را بردارم، بعد هم بگویم که معلوم نیست پول این کارها را از کجا میآورند و اصلا هدفشان چیست! نه خیر اینجوری نمیشود. تا این طرز فکر هست وضع نشر و کتاب و روزنامه هم همین است. خانه از پای بست ویران است!»
به این ترتیب نشریات کامیونیتی از جایی جز آگهی بنگاهها و بیزنسهای کوچک اطراف خود تامین نمیشوند. فقط زمان انقلاب مشروطه نبود که هزینه مالی آگاهی مردم به عهده بازرگانان تبریزی افتاد. صد سال بعد، هزاران کیلومتر دورتر و در امریکای شمالی هم هنوز شاهرگ حیات نشریات، در دست بیزنسهای بزرگ و کوچک شهر است که اتفاقا تعدادشان زیاد هم نیست. در نبود مردمی که دست در جیب کنند و دو دلار برای خرید نشریه زبان مادریشان پول بدهند، در غیاب سازمانهای دولتی و غیردولتی که به نشریات مهاجران کمک و امکانات برسانند، فقط همین چند آرایشگاه، شرکت ارزی، رستوران و معاملات ملکی و چهار تا دکتر و وکیل و حسابدار و بیمه هستند که سالهاست بار مالی فرهنگ و هنر و ادب ایران بزرگ و باستانی را در غربت، به دوش کشیدهاند. تعجبی ندارد که در شرایط بحران مالی دائم، در تلاش و رقابت دائمی برای گرفتن آگهی، دیگر جایی برای سختگیریهای اخلاقی باقی نمیماند. فضا برای شارلاتانها بازمیشود تا با خرجی اندک، از نشریه برای تبلیغ خود استفاده کنند، تا صفحاتی که باید سفره دل مردم باشد، سفره نان خود کرده و کلاهبرداری کنند؛ بعد مردم خشمگین را با نشریهای که تا همین دیروز عکس و آگهیهایشان را میگذاشتتند، زخمی و تنها برجای بگذارند و ناپدید شوند.
روزنامه رایگان، روزنامهنگار رایگان، چاپخانه رایگان کجاست؟!
جنبه مهم دیگر نشریه، محتوای آن است. کاری که به عهده روزنامهنگاران و خبرنگاران است که باید با تهیه مطالب سودمند و خوشایند، به نیاز خوانندگان پاسخ دهند. از جامعه میزبان و سازوکار و قوانین آن برای مهاجران بگویند و آنها را در فرآیند سخت و چندبعدی ادغام در جامعه مهاجر کمک کنند. از ترجمه بروشورهای سازمانهای مختلف اداری و روزمره گرفته تا اطلاعات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را در اختیار همزبانان بگذارند، و از آن مهمتر در حد توان خود چند خطی از مطالب نشریه به زبانهای انگلیسی یا فرانسه چاپ کنند تا غیر فارسیزبانان یا بچههای نسل دوم مهاجران که قادر به خواندن به زبان فارسی نیستند حداقل بفهمند که در داخل صفحات چه نوشته شده است. متاسفانه اینجا نیز وضعیت بد مالی نشریه مانع بکارگیری نیروی متخصص میشود.
دکتر سعید خال، استاد روزنامهنگاری میگوید: «تجربه و تحصیلات دو بال اساسی یک روزنامهنگار هستند که هرکدام از آنها بدون دیگری فایده ندارد. و البته کم پیش میآید که فردی این دو را با هم داشته باشد. در ایران سواد حرفهای روزنامهنگاران کم است. ..» اگر در ایران که سرزمین مادر و مولد است نیروی ماهر کم داریم، درخارج از کشور اوضاع به مراتب بدتر است. نیروی متخصص یا نیست و یا اگر هست برای نشریه امکان پرداخت حقوق وجود ندارد و روزنامهنگاران حرفهای باید یا کار داوطلب بکنند و یا به دنبال کار در رشتههای دیگر باشند.
خانم روزنامهنگاری که ده سال پیش به کانادا آمده است میگوید که فشار معنوی هم به اندازه مشکلات مالی این کار، او را دلسرد کرده است: «من ازجامعه ایرانی خارج از کشور انتظار آزادمنشی بیشتری نسبت به ایران داشتم. برایم باورنکردنی بود که سطح نشریات کامیونیتی چه از محتوی یا صفحهبندی تا این حد پایین باشد که حتی اصول اولیه رعایت نشود، عکسها جعلی و مونتاژ باشد و خوانندگان و نویسندگان هنوز فرق گزارش و مصاحبه و مقاله را ندانند. من هم مثل همه تازهواردها پر از شور انرژی و مصمم به کار و تغییر شرایط بودم. بخصوص که فکر میکردم اینجا دیگر سالهاست که حکومت قانون و آزادی بیان است و کار کردن در این رشته مثل ایران خطرناک نیست. ولی خیلی زود متوجه شدم که وضع ژورنالیست ایرانی در غربت بدتر از ایران است و ایرانیهای خارج از کشور به مراتب بستهتر و خشکهمقدستر از مردم داخل ایران هستند. با این حال باز ناامید نشدم و فکر کردم میتوان با یک نشریه خوب و حرفهای، نگرشها را تغییر داد، به جای انگزدنها و حملات لفظی و تهدید، فرهنگ نقد و گفتگو و تحلیل را تمرین کرد و برای این کار نشریه باید از خود شروع کند وگرنه خفته را خفته کی کند بیدار! برای شروع موضوعات مذهبی و سیاسی (که معمولا جدلآمیز است) را کنار گذاشتم و روی مطالب اجتماعی و فرهنگی کار کردم. هنوز یکی دوماه از کارم در نشریه نگذشته بود که به من انگ جاسوسی زدند و دلیل آوردند که سوژههای اجتماعی مینویسم تا خط و ربط سیاسیام معلوم نشود، مطالبی بر علیه من نوشتند که آدم را به یاد ویژهنامههای زیرزمین کیهان میانداخت! و البته در کانادا جرم محسوب میشد و قابل پیگیری قانونی بود. من هم کار پردردسر و کمدرآمد روزنامهنگاری را تعطیل کردم و به دنبال رشته دیگری رفتم. بعد تا سالها همانها که به من تهمت جاسوسی زده بودند به دنبالم میآمدند و التماس میکردند که در نشریهشان رایگان کار کنم چون مردم کارهایم را دوست داشتهاند! الان دیگر سالهاست که از روزنامهنگاری فاصله گرفتهام. انبوه کارها و زندگی روزانه برایم دیگر مجال خواندن هم نمیگذارد چه رسد به نوشتن! با اینحال وقتی اینهمه سوژههای خوب دوروبرم پیدا میکنم، افسوس میخورم که چرا نمیتوانم از تخصصم استفاده کنم. بخصوص که جامعه مهاجر هم اینهمه نیاز به دانستن دارد. بعضی وقتها هم که دیگر طاقتم تمام میشود و از ساعات استراحت و خوابم میزنم تا موضوعی را که فکر میکنم واقعا دانستنش برای همه لازم است را کار کنم. ولی اینها همه سالی و ماهی است. کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما…»
سانسور در مغزهای ماست!
جنبه دیگر در مطالعه مطبوعات، خوانندگان هستند که به دلیل کوچکی جامعه مهاجر، با مدیرمسئول و نویسندگان رابطه رو در روی مستقیم و نقش تعیینکننده دارند. اگر فکر میکنید که در خارج از ایران دیگر سانسوری در کار نیست پس لطفا دو خط مودبانه برخلاف باورهای رایج همزبانان بنویسید تا جامعه کوچک اطرافتان بلافاصله مانند یک مشت به طرف شما بیاید! آنوقت است که میفهمید که آنهمه دفتر و وزارت برای نظارت و سانسور و ارشاد مردم در واقع ریشه در مغزهای ما دارد و از خودخواهی کسانی میآید که دانستن را فقط حق شخصی خود میدانند، از فرهنگ سکوت و اسمش را نبر و مصلحتاندیشی، از ترس اینکه مبادا در همین دیار غربت زبان سرخ، سرهای سبزشان را برباد دهد. اتفاقی نیست که در میان خطوط فارسی این نوشتههای دور از سرزمین مادری، هم زبان فاخر ادبی هست، هم تملق و مدیحهسرایی، هم لحن دستوری و گاه بیادبانه و تهاجمی؛ نمودی از جنگهای حیدری و نعمتی که در طول تاریخ، نیروی ایرانیان را در خود تحلیل برده و باعث شکست آنها از دشمنان شده است. اگر نشریات، آینه روح مردمان هرجامعه را منعکس میکنند، اگر این چند ورق چاپی تاریخ فردا هستند که امروز نوشته میشوند، با نگاهی به همین چند خط میتوان فهمید که مردم، اعم از خوانندگان یا نویسندگانش در چه حال و هوایی زندگی میکردهاند و در چه سطحی از آگاهی بودهاند.
مشکل دیگر توقف در برههای از تاریخ سرزمین مادری است که برای هر مهاجری پیش میآید و البته نشریه، این عضو زنده جامعه انسانی هم از آفت آن در امان نیست. هر مهاجری به هنگام ترک موطن، آخرین تصاویر را برای همیشه با خود به یادگار میآورد. در دوران مهاجرت با عوض شدن کشور، و حوادث و شرایط جدید، خود فرد هم عوض میشود. تنها آن تصویر ذهنی است که ثابت میماند. به این ترتیب میبینیم که نشریات کامیونیتی بسته به اینکه گردانندگان آنها چه زمانی از ایران خارج شدهاند، در حال و هوا و گفتمان آن دوره از تاریخ ایران به سرمیبرند. با یک نگاه کوتاه به مطالب اشخاص یا موضوعات مورد انتشار، میتوان حدس زد که آیا دستاندرکاران نشریه هنوز در حال و هوای فضای انقلاب و جنگ هستند، به دوران چندصدایی خاتمی تعلق دارند یا از موج جدید مهاجران پس از بحران سیاسی سال ۸۸ هستند.
مقایسهای کوتاه بین مطالب این نشریات نشان میدهد که از اولین نشریات مهاجران دوره انقلاب تا کنون، به تدریج از حالت بولتن و تعلق حزبی فاصله میگیرند و چندصدایی میشوند؛ نشریات به جای کوبیدن یکدیگر شروع به احترام حرفهای میکنند، از شدت و حدت بحثهای ایدئولوژیک کم میشود، مفاهیمی مانند حقوق بشر، آزادی و برابری زنان و یا حقوق سالمندان و کودکان از میان گفتگوهای اجتماعی جوانه میزند. همه اینها حکایت از روندی هرچند کند ولی مثبت به سمت مردمسالاری و شهرنشینی است.
نشریات کامیونیتی با بضاعت محدود و کمبودهایشان توانستهاند پیوندی هرچند محدود بین مهاجران و حتی گاه با جامعه میزبان بوجود بیاورند. تبریک مقامات کانادایی را برای جشنهای ایرانیها بگیرند، خبر مرگ یا برگزاری برنامهها را بدهند و جسته و گریخته مقالات و گزارش یا ترجمههای بدردبخوری را در اختیار خوانندگان بگذارند. با رشد جامعه مهاجر، تعدادشان اضافه شده و بابالارفتن سطح آگاهی خوانندگان و ورود نسلهای جدیدتر، کیفیت بهتری از مطالب را بخصوص در موضوعات علمی ارائه دهند. همین مطبوعات قومی در انتاریو موفق شدهاند در انتخاباتهای مختلف تاثیر بگذارند، یا در ابعاد بزرگتر، باعث آشنایی و صمیمت بیشتر بین اقوام مختلف ایرانی شوند. نشریه هفته در مونترال از دو سال پیش دو صفحه هفتهنامه را در اختیار افغانها گذاشته و از سال گذشته نیز دو صفحه برای هموطنان آذری باز کرده است. هرکدام مطالب و خاطرات، آگهیهای گردهماییها یا داستانهای قدیمیشان را در این صفحات مینویسند. موضوعی که ابتدا خیلی راحت هم برگزار نشد ولی بالاخره همه دارند عادت میکنند، تازه همان ناراضیها هم گاه سرکی به صفحات دیگران میکشند.
با بالارفتن آمار مهاجران و اعتلای سطح آگاهی مردم، نیاز به وجود نشریات قومی بیشتر میشود و شاهد رشد کمی و کیفی نشریات فارسیزبان در غربت خواهیم بود. اگرچه مشکلات حرفهای به جای خود باقی میماند. در فقر مالی و نیروی حرفهای، نشریه پرمحتوا و حرفهای نمیتواند شکل بگیرد و اگر هم بگیرد مانند شهاب، عمری درخشان ولی کوتاه خواهد داشت.
با اینهمه مطبوعات نوشتاری هنوز در میان ایرانیان مهاجر جایگاه ویژه خود را دارند. حتی پیشرفت اینترنت که بسیاری از نشریات بزرگ غرب را از دور خارج کرده است، هنوز نتوانسته جای این چند صفحه زبان مادری را بگیرد که برای خوانندگانش، آنقدر میارزد که برای به دست آوردنش چندین خیابان را اضافه میروند. این چند ورق کاغذ کاهی که نوشتههای فارسیاش گیراست و اشعار جسته گریختهاش به دل مینشیند و نشان از فرهنگ تابناکی دارد که انگار خیال فراموش شدن ندارد. حتی اینجا در همسایگی قطب شمال، همیشه هم عاشقانی شیدا دارد که حاضرند اسماعیل خود را در پایش قربانی کنند.