دکتر مرتضی قمشهای
ونکوور/در آستانه نوروز ۱۳۹۳
جونم براتون بگه: قدیما – نه خیلی قدیما! – همین چند ده سال پیش که مراسم هنوز ریشهاشون تو خاک بود، نوروز یه رنگ دیگه داشت.
نمیخوام بگم که امروز مراسم ریشه ندارن! دارن! اما قدیما ریشهها هایدروپونیک (hydroponic) نبود، ریشهها تو خاک بود. خوشبختانه ریشهها هنوز نمرده و میشه مجدداً اطرافشون خاک ریخت.
اما خاک -خاک خوب- خاک تمیز از کجا بیاریم؟ خاک هم خاکهای قدیم که پر از سرب و آرسنیک و سم موش نبود.
خاک خوب اما -به قول خانم بزرگ- همون همت ماست که جاش توی دل هست. خانوم جان وقتی میخواست منو با یکی آشتی بده میگفت: «پسرم! همتت بلند باشه!»
یادش به خیر! هرچه خاک اونه عمر شما باشه! خدا بیامرز وقتی ازش میپرسیدیم که همت از کجا بیاریم میگفت: «همت دست بالا زدن و کار کردنه –نه واسه خودت بلکه واسه دیگرون.» ما اگر همت داشته باشیم هم خونهامون رو تمیز میکنیم، هم کوچهامون رو و هم دلامونو.
از زمان به تخت نشستن جمشید تا امروز ایرانیان نوروز رو به دو خاطر جشن میگیرن، اول برای پشت سر گذاشتن سردی و بیمهری و دوم برای روی آوردن به گرمی و مهر.
اما تا بیمهری رو پشت سر نگذاریم و فراموشش نکنیم نمیتونیم رو به مهر و دوستی بیاریم و روزهامون نو نمیشه.
خانم بزرگ میگفت: «از نعمتهای بزرگ خداوند یکی فراموش کردنه. ظرفیت ذهن و قلب ما محدوده. با فراموش کردن کینه جایی باز میشه برای نگهداری دوستی.»
هنوز صدای گرم و شیرینش تو گوشمه که میگفت: «مامان جون! دیو چو بیرون رود فرشته درآید!»
اشکالی که ما در درک سال نو داریم این است که به غلط تصور میکنیم که میشود شاد شد بدون اینکه غم را فراموش کرد. همه به دنبال شادی میگردند ولی توجه ندارند که سایه غم بلند و کشیده پشت سرشون داره میآد.
اگر این سایه را از خود دور نکنیم شادی خیلی زودگذر خواهد بود. باید به خاطر داشت که شادی سایه نداره ولی غم سایه داره. ما شاد میشیم و وقتی که شادی میره سایهای از خودش به جا نمیذاره. شادی مثل یک پرنده خوشآوازه که رو شاخه درختی در گوشه حیاط میشینه و آوازی میخونه و بعد پر میزنه و میره. اما غم مثل اون کلاغ سهمگین ادگار آلن پو وقتی به خانه شما اومد به خودی خود بیرون نمیره. باید با زور بیرونش کرد.
آلن پو (Allan Poe) شعر معروفی داره به نام کلاغ سهمگین (Raven). در این شعر کلاغ سهمگین که نماد غم هست شب هنگامی در خانه شاعر را میکوبه. وقتی که در باز میشه پرنده شوم به درون میآد و بر فراز مجسمهای که نماد خرد هست میشینه و سایه وحشتناکش تمام اطاق رو پر میکنه. شاعر به هر زبانی از پرنده میخواد که اطاق را ترک کنه ولی پرنده تنها یک پاسخ داره: «هرگز نه»(Never More)!
این سایه منحوس همچنان در خانه دل آلن پو میمونه تا اینکه بدن بیجان شاعر رو بر روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان در بالتیمور (Baltimore) پیدا میکنن.
فرهنگ نوروز درواقع یک دستورالعمل کاربردی هست برای رهایی از دست سایه غم. غم را از خانه بیرون کردن فرهنگ میخواد و ایرانیان طی قرنها ستیز با مصیبتهای بزرگ برای خودشون فرهنگی ساختند که با کمک همدیگه خاطره سیاه مصیبتها را از ذهن و دل دور کنن و جایی باز کنند برای امید به روزهای سپید نو.
تاریخ ما پر است از مصیبتهایی مثل حملات اسکندر و مغول و اشرف افغان. علاوه بر اینها طبیعت نیز هر از گاهی با زلزلهها و سیلها و قحطیها غمی بر غم ما اضافه کرده. با این همه ما ایرانیان یاد گرفتهایم که از تو دالون غمها بگذریم و شاد بیرون بیاییم. ما ایرانیها فرهنگ مقابله سازنده با غم را در طول تاریخ یاد گرفتهایم. نوروز قسمتی از این فرهنگ است. اگر ادگار آلن پو با این فرهنگ آشنا بود و درست به کارش میبرد میتونست پرنده منحوس غم رو از خونه دلش بیرون کنه. در دنیای پرآشوب امروز، بشریت بیش از هر چیز احتیاج به فرهنگ غمستیزی داره، فرهنگی که به بشر یاد بده چگونه زشتیها رو فراموش کنه و قلبش رو آماده کنه برای زیباییهای نو. اما اینکار تنهایی انجام نمیشه. احتیاج به همکاری داره.
همانطور که ما باید کوچه و محیط زیست رو از آلودگیها پاک کنیم، باید خاک سینه رو نیز از آلودگیها تمیز کنیم -و تمیز کردن کار سادهای نیست. خیلی ساده میشه یک قالی یا مبل جدید خرید ولی کار مهم اینه که خونه رو تمیز کنیم (که به اون خانهتکانی میگن).
در نوروز ما سه خانهتکانی داریم: اول اینکه محل اقامت خود را تمیز کنیم. دوم تمیز کردن محیط زیست و همسایگی و سوم تمیز کردن سینه از غم و کینه. این سه با هم در رابطه ارگانیک هستند. ما نمیتوانیم خانههامان را تمیز کنیم و آشغالها را به کوچه یا محیط زیست منتقل کنیم. به همین ترتیب نمیشود خانه را تمیز کرد و به آشغالهای درون دل بیاعتنا بود. ما از خانه شروع میکنیم ولی خانهتکانی به خانه ختم نمیشود.
از رسوم قدیم نوروز یکی این بود که تمام کسانی که با هم به دلیلی قهر بودند در این روز آشتی میکردند. من یک بار برای چند ماه با برادر بزرگترم قهر بودم و هیچکدام دل به آشتی نمیدادیم تا اینکه نوروز در کنار سفره هفتسین از پدرجان و مادرجان عیدی گرفتیم و شرط عیدی گرفتن این بود که روی یکدیگر را ببوسیم و گذشتهها را فراموش کنیم. من وقتی چهره برادر را به امر مادرجان بوسیدم احساس کردم که به حمام عید رفتهام و دلاک با کیسهای تمام چرکها را از گوشت و پوست و خون من دور کرده است. ما یک روز در میان حمام میکردیم ولی حمام عید متفاوت بود. حمام عید احتیاج به دلاک و کیسهکشی حسابی داشت. حمام عید ما را آماده میکرد که در کنار سفره هفتسین به حمام دیگری برویم برای شستشوی دلهامون.
گفتم سفره هفتسین؟ هفتسین هم واسه خودش داستانی داره. هر کدام از این هفت سین هفتاد خاصیت داره که هفتاد درد دل رو دوا میکنه. من امسال فقط قصه سمنو رو میگم- انشاا… عید دیگه یادم بندازین که قصه سنبل رو بگم.
یکی از مواردی که در هر سفره هفتسین ضرورت داره سمنوست. قدیما سمنو رو از سبزیفروش سر کوچه نمیخریدند. سمنو رو میپختند. پختن سمنو کار یک نفر و دو نفر نبود. سمنو احتیاج به همت تمام زنان و مردان و بچههای محله داشت. یادمه که در محله ما از یکی دو هفته قبل از نوروز مقدمات سمنوپزی فراهم میشد. جوانههای گندم را، که عدهای از همسایهها رویانده بودند، جمع میکردند و در یک پاتیل بزرگ شیره آنها را میگرفتند. پاتیل آنقدر بزرگ بود که اگر یک بچه توش میافتاد غرق میشد. تمام مردان و زنانی که در همسایگی ما بودند در مراسم سمنوپزون شرکت میکردند. هر کسی باید پارو رو به دست میگرفت و دیگ رو به نوبت هم میزد. آنقدر بر روی گندم بیمزه کار میشد تا شیرینیاش در میآمد.
در سفره هفتسین هر شیرینیای را نمیشه گذاشت. تنها شیرینی سفره هفتسین از آن سمنوست –برای اینکه شیرینیاش را کار و کوشش دستهجمعی مردم محله به وجود آورده- نه یه من شکر. شیرینی سمنو شیرینی دور هم جمع شدن اهالی محله است. شیرینی سمنو را نمیتوان خرید – باید آنرا ساخت. در سمنوپزون اهالی کوچه و برزن به خاطر سمنو دور هم جمع میشدند و اگر کسی با کسی قهر بود بر سر دیگ آشتی میکرد. دیگ سمنو را با نفرت و کینه نمیتوان هم زد -آن دیگ بزرگ با نیروی همکاری و عشق و دوستی آنقدر هم میخورد تا شیرین میشد.
یکی از دخترای محله ما اقدس خله بود که بیچاره خل هم نبود فقط یک کمی زیاد باهوش و پرشور و هیجان بود و آتیش دلش گاهی به دامنش میگرفت. اگر امروز بود میگفتن نابههنجاری کمبود مَحبت داره که به آن آ د د (ADD) میگن (Attention Deficit Disorder). اقدس نه کمبود توجه داشت نه کسری محبت. اقدس به همه کس و همه چیز توجه داشت. کمی توجه از کسری عشقه. تو محله ما سر سفرهها مرغ و فسنجون کمتر دیده میشد ولی نون سنگکش رو شاطر آقا با رقص عشق میپخت.
بگذریم، اقدس سنش داشت بالا میرفت ولی هنوز شوهر نداشت. نه اینکه خواستگار نداشت -حسین لاستیکی خاطرخواش بود ولی محبوبهخانم دلش نمیخواس دخترش رو به شاگرد مکانیکی بده. نه اینکه شاگرد مکانیکی کار بدی بود، برعکس! کار خیلی خوب و مفیدی بود – تنها اشکالش این بود که درآمد زیاد نداشت. محبوبهخانم هم دلش میخواست دخترش که به خونه شوهر میره اونجا نگرانی مالی نداشته باشه.
حسین لاستیکی خیلی اقدس رو دوست داشت. به همین خاطر روزها پنچری میگرفت و شبها میرفت کلاس شبانه. هر سال دو تا کلاس رو امتحان میداد و قبول میشد تا اینکه دیپلمش رو گرفت و رفت دانشکده پزشکی. مردم محله نمیدونستن که حسین دانشگاه میره -هنوز بهش میگفتن حسین لاستیکی- حسین هم همین اسم رو خیلی دوست داشت. آخه حسین هر پنچری که میگرفت دل یه خانواده رو شاد میکرد و ماشینشونو راه میانداخت.
یه سال در مراسم سمنوپزون دیگ بزرگ سمنو در حال هم خوردن بود و همه به نوبت میآمدند و دیگ رو هم میزدند. حسین سر دیگ بود که یه دفعه صدای شیون و فریاد از خونه یکی از همسایهها بلند شد. تورانخانم با سر لخت تو کوچه فریاد میزد: «به دادم برسین! مملی رفت!» همه دیگ رو ول کردند و ریختند تو خونه و دیدن که پسر شش ساله تورانخانم کنار حوض بیهوش افتاده. مملی افتاده بود تو حوض و تورانخانم از حوض کشیده بودش بیرون ولی بچه از هوش رفته بود. حسین که دانشجوی سال سوم پزشکی بود سر بچه رو پایین آورد تا آب از دهنش خارج بشه بعد با تنفس دهان به دهان مملی رو به هوش آورد. اینجا مردم محله تازه فهمیدن که حسین لاستیکی دانشکده پزشکی میره. همه برگشتن سر دیگ سمنو و مشغول هم زدن بودن ولی همه جا صحبت از حسین آقا بود.
«دیدی حسین آقا چیکار کرد؟! آره بابا! آخه ناسلامتی دانشکده پزشکی میره! واسه خودش یه پا دکتره!»
اقدس با بقیه دخترای دم بخت کنار دیگ بود و ظرفها رو آماده میکرد که توشون سمنو بریزن و پسرا ببرن در خونهها توزیع کنن. نمیدونم دخترا درگوش همدیگه چی پچپچ میکردند که اقدس بیچاره هی لب میگزید و صورتش از خجالت گل افتاده بود.
چند تا دست با ملاقه تو دیگ میآمد و میرفت بیرون و کاسه چینیها رو پر میکرد ولی چشمها همه به اقدس و حسین بود. تا اینکه تورانخانم اومد در گوش محبوبهخانم یه چیزی گفت. همه نگاهها به محبوبهخانم بود. عرق خجالت رو صورت حسین، خنده نیمه مشکوکی تو صورت محبوبهخانم و سرخی گونههای اقدس به همه کسانی که سر دیگ بودن میگفت منتظر یک خبر باشن. دهم عید بود که دیدیم سر کوچه چراغونی میکنن. مملی که با لنگ دم چراغ واستاده بود (چون تازه ختنهاش کرده بودن) به بچههای دیگه میگفت: «مگه نشنیدین؟ عروسی اقدسخانومه.» بچهها با تعجب پرسیدن که با کی؟ و مملی گفت: «کی دیگه؟ حسین آقا!»
چند ماه بعد بتولخانم (که به خانومای در و همسایه در رختشوری کمک میکرد) به خانمجان میگفت: « از شما چه پنهون! مخارج عروسی رو تورانخانوم داده بود. اما شما به کسی نگین!»
آره! تو محله ما مشکلات بود ولی بچههای محله همه پشت هم بودن علیالخصوص در ایام نوروز. در هر حال نوروز اون سال خیلی به همه خوش گذشت به ویژه به بچهها -یه ختنه سورون و یه عروسی و کلی عیدی و شیرینی.
سال گذشته مملی رو که برای تعطیلات به ونکوور اومده بود در یک کنسرت ایرانی دیدم. گفت که واسه ناسا کار میکنه. پرسیدم از بچههای دیگه محله خبر داره؟ گفت: «حسین هنوز تو تهرون پنچری میگیره یعنی یکی از بهترین جراحان قلبه. اقدس هم با دو تا بچه درساش رو تموم کرد و الان دکتر روانپزشکه.»
این مطلب در این صفحات از شماره ۲۰ پرنیان کانادا منعکس شده است.