میترا روشن
من رضام و این قصه من است
ستون «قصه من» میخواهد به تجربههای ایرانیان ساکن کانادا در مواجهه با واقعیتهای زندگی در سراسر این کشور بپردازد و در زمان حاضر بیشتر بر روی تجربه زندگی در مونترال کبک متمرکز شده است. هدف این است که ببینیم این راویان از رفتار سایر ساکنان این استان بهویژه ساکنان قدیمی و غیرمهاجر با خود چه حکایتهایی دارند؛ آنها را چگونه افرادی یافتهاند و چه جنبههای مثبت و منفی در این رفتارها مشاهده کردهاند. شما هم میتوانید قصه خود را برای مخاطبان این صفحات بیان کنید.
سلام. من رضا هستم. خیلی وقت بود که میخواستم از تجربیات زندگی سیساله خودم در کانادا بنویسم. ممنون از مجله پرنیان که این فرصت را پیش آورد.
من در میان همسالهایم، یعنی جوانانی که در زمان جنگ ایران و عراق به خارج آمدند، یکی از موفقترینها از لحاظ مالی بودهام. راستش از همان اول دنبال درس نرفتم، فقط زبان فرانسه و انگلیسی خواندم و بعد هم کار کردم. آن موقع مثل حالا نبود که ایرانیها با جیبهای پر پول مهاجرت کنند. اکثرا همه مثل من از صفر شروع میکردند، من هم مثل بیشتر بر و بچههای ایرانی از تاکسی شروع کردم. اولش یهکم پول جمع کردم. بعدش رفتم دنبال معامله و خرید و فروش ملک، بیزنس و آخرش هم واردات و صادرات. در میان دهها کار جورواجوری که کردم یکی دو تایش سر بزنگاهی بود و پول خوبی داد. یک ساختمان بزرگ را مفت و در زمان رکود ملک در مونترال خریدم که سود قابل توجهی بردم. یکی دو سود خوب هم از واردات و صادرات در آوردم که قطعات کامپیوتر و جارو برقی بود که از چین آوردم. پدر و مادرم هم در این میان زندگیاشان را فروختند و به کانادا آمدند، همه را روی هم گذاشتیم و به نام خودشان اینجا چند ملک و مغازه خریدیم. الان با قسط خانهها که تا بیست سال دیگر باید بدهیم و مخارج دررفته، من برای خودم ماهی چهار هزار دلار درآمد دارم، ولی چه فایده؟! به خدا خیلی از ولفریها را میشناسم که از من راحتتر و بهتر زندگی میکنند. از این پول که دو هزار دلارش جرینگی و ماهانه برای اجاره و برق و تلفن و اینترنت و غیره میرود. میماند دوهزار تا که باید خرج من و دو تا بچهام شود. آنهم بچههای حالا تو کانادا که هرروز یک چیزی میخواهند. هرماه هم یک داستان جدیدی اتفاق میافتد که دستم را خالی میکند. به خدا دندانهایم خراب شده وقت نمیکنم به دندانپزشکی بروم. میدانم حداقل پنج هزار دلار هم آنجا گیر میافتم. حالا اگر ولفری بودم همه اینها حل بود.
اسمش هست که من یک مرد مجرد میلیونر هستم و سه زبان میدانم و کار هم نمیکنم! اگر شما فکر کنید در هفته یک روز وقت آزاد برای من میماند که بخواهم برای خودم استراحت کنم؟ تمام هفته باید از صبح زود بیدار شوم و بچهها را صبحانه بدهم و به مدرسه ببرم. بعد لباسهایشان را بشویم، ریخت و پاشهایشان را جمع کنم و فکر غذایشان باشم. بعد بروم بچهها را از مدرسه بیاورم. در این میان حداقل یک روز هفته هم مال سر و کله زدن با مستاجرهاست، میآیند و میروند و هرکدامشان یک خرده فرمایش دارند. این هفته سه تا از آبگرمکنها با هم خراب شده باید بروم بخرم، هفته پیش در یکی دیگر از خانهها موش پیدا شده بود. سه تا دختر دانشجو زنگ میزدند و جیغ و داد…، خلاصه هر هفته یک داستان داریم. اینها هم از بدبختیهای ملک زیاد داشتن است دیگر! هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.
بچههایم یک دختر و یک پسر هستند که از یک خانم کبکی دارم، هر دو زیبا و باهوش هستند. در هر مدرسه و هر کلاسی آنها را گذاشتهام، شاگرد اول شدهاند. با مادرشان چند سال پیش ازدواج کردم ولی زندگیامان نشد. قصیر خودم هم بود. زنم جوان و زیبا بود. از این فعالها بود که برای استقلال کبک و محیط زیست و این فقیر فقرا … کار میکرد. اول زندگی او را چند تا سفر لوکس و اینطرف آنطرف بردم. بعد که برگشتیم، دیگه لوس شد و حاضر نشد سر کار برود! میگفت تو پولداری، خبرش را هم دارم که مردهای ایرانی خیلی لارج هستند و به تنهایی خرج یک خانواده بزرگ را میدهند! من هم مثل زنهای ایران خانه میمانم و به بچهها میرسم. من هم عصبانی شدم و گفتم چطور اینجا ایرانیها خوب شدند؟! تا حالا که همهاش اخ بود و بد بود و ما وحشی بودیم! تازه ما اینجا تو کانادا هستیم. مردهای شما که یک آب هم برایتان میخرند پولش را میگیرند! اینجا ماشاا… زنها همه شیرزن هستند، کار میکنند و تازه خرج مردها را هم میدهند، حالا من نمیخواهم تو حتی خرج بچهها را بدهی ولی دیگر پول توجیبیات را باید در بیاوری. خلاصه سر همین حرفها بحثمان شد و ایشان هم رفت. بعد هم تقاضای ولفر کرده بود. بعد از مدتی به خاطر بچهها برگشت. یک مدت ماند باز اختلاف پیش آمد، گفتیم اصلا طلاق قانونی بگیریم و تمامش کنیم، این وسط ولفر هم فهمید که او به خانه برگشته بوده است و ما را جریمه کرد. تمام پولهایی که در طول چند سال به او داده بود را قسطبندی کرده و هنوز دارد از من بدبخت میگیرد! این دفعه آخری که آمد و گفت میخواهد بماند گفتم دیگر نمیخواهم او را ببینم، او هم لج کرد و رفت و حتی برای دیدن بچهها که آنهمه دوستشان داشت نیامد.
الان که دارم برای شما درد دل میکنم یک ماه از سال نوی ۲۰۱۴ گذشته است. شب سال نو رفتم پنج هزار دلار کادو و درخت کاج و خردهریز خریدم، گفتم بچههای بیمادرم را خوشحال کنم. همان شب زیر درخت کریسمس نشسته بودیم که خانم زنگ زد و به بچهها گفت که پاشید زود از خانه فرار کنید چون ممکن است پلیس بیاید! بچهها ترسان و لرزان به گریه افتادند و التماس به من که ددی ما را از اینجا ببر وگرنه پلیس بازداشتمان میکند! گفتم ما از اینجا تکان نمیخوریم. مگر چهکار کردهایم ما را بازداشت کنند؟! گفتند مامی گفته که در خطر است و آدرس خانه ما را میدانند…خلاصه معلوم شد که پلیس یک بیخانمان را هل داده کشته، خانم بنده هم در دفاع از فقرا روی فیسبوکش به پلیس فحش داده و تهدید کرده است. اینجا هم تهدید جانی جرم است، آنهم به پلیس! به بیست و چهارساعت نکشید که آمدند او را ببرند. او هم از ترس از پنجره طبقه سوم بیرون پرید. حالا یکماه است زنم با دست و پای شکسته روی تخت بیمارستان افتاده و پلیس هم دم در اتاق نشسته است. بچههایم هی سراغ مادرشان را میگیرند، جرات نمیکنم آنها را به بیمارستان ببرم! میگویند برای روحیه بچهها خوب نیست. آن که شب عیدمان بود. از آن وقت تا حالا هم دنبال وکیل هستم که مادر بچههایم را زودتر آزاد کنم. تا حالا با دو سه تا صحبت کردهام میگویند بین ۱۸ تا ۲۰ هزار دلار خرج دارد و تازه هشتاد درصد هم بازندهایم!
وا… اگر از من بپرسید من میگویم امثال من اینجا خارج از کشور کلاه گشادی سرمان رفته است. این کلاه آنقدر گشاد و بزرگ است که دیگر آن را نمیبینی، هیچ چیز دیگر را هم نمیبینی. مردی مثل من اگر ایران بود، یک تاجر، زبر و زرنگ، باهوش، تیپ و قیافهام هم که الحمد… خوب است. الان آنجا برای خودم یک زندگی راحت و آسوده داشتم، یک زنی و زندگی و چند تا بچه و فک و فامیل همه دور و برم بودند، شیطونیها و حالم را هم میکردم، بالاخره ما مردها بلدیم چطور به بهانههای مختلف خوش بگذرانیم، دوره بیلیارد، جکوزی، فوتبال …حالا اینجا مثلا من چه خوشی میگذرانم؟ آخر من الان در سن پنجاه سالگی دیگه حوصله دارم برم دانسینگ یا توی بار بنشینم؟! بعد هم درست که فرانسه و انگلیسی را مثل بلبل حرف میزنم، بچههام حتی فارسی بلد نیستند، ولی آخر با این زبانها نمیتوانم حرف دلم را بزنم یا بشنوم! امکان رفتن به ایران را که ندارم، اینجا هم که کسی را پیدا نکردم، فقط دلم را به بچههایم خوش کردهام. خیلی هم که حوصلهام سر میرود پنجاه دلار توی جیبم میگذارم میروم کازینو و یا با اسلات ماشینها بازی میکنم.
پدر و مادرم خیلی دلشان میخواهد من سر و سامان بگیرم. مادرم همهاش میگوید: «ننه ما رفتنی هستیم. زودتر یک زن بگیر که اینهمه تنها نمانی، دود سیگار خانه را برداشته، میترسم فردا معتاد یا الکلی شوی… آخه این زندگی شد همهاش غذای رستوران و …» میگویم: «مادرجان، آخه من کی رو بگیرم؟ اگه از ایران زن بگیرم که آره، بهترین دخترها هم هستند ولی از همون توی هواپیما بهشون یاد میدهند: حواست باشه اگه با شوهرت دعوات شد فوری زنگ بزن ۹۱۱٫ بعد میری رو ولفر، خودشون بهت خونه میدن، اگه شوهرت کتکت بزنه میاندازیش زندان، دویست دلار هم اضافه بهت میدن! تازه کارت متروی مجانی هم میدن! … اگه هم بخوام از اینجا زن بگیرم، اول سلام علیک باید نصف مالم رو بهش بدم، بعد اون نصفه دیگه رو هم به بهانههای مختلف یواش یواش از چنگم در میآره!»
خلاصه این داستان من است. اسمش هم هست که موقعیتم از همه لحاظ خوب است، همه راه و چاهها را بلدم و سی سال است در قلب یک کشور پیشرفته زندگی میکنم. هر کی ندونه میگه بابا دیگه از این بهتر هم میشه؟ از درد دل ما اینجا خبر ندارند که…حالا هرچی هم بگیم که چه کلاه گشادی سرمان رفته که تا مچ پایمان رسیده است.
در مورد راسیسم اینجا من همیشه میگویم که ما باید خودمان را به جای کاناداییها بگذاریم. اینها وقتی بچههایشان، سربازان کانادا در افغانستان یا جاهای دیگر کشته میشوند، وقتی میبینند که از همه جای دنیا هر چه درب و داغان است به کشورشان میآیند و کمک میخواهند، با همه آن چیزهایی که در اخبار میبینند و میشنوند، فکر میکنید که به ما مهاجران و پناهندهها چه نگاهی باید داشته باشند؟ آنها حتی فرق خیلی کشورها را با هم نمیدانند. بین ما و عربها و بنگلادشیها و … فرق نمیگذارند. برای آنها همه ما مهاجریم. البته خوب از ایرانیها یک کمی بیشتر میترسند. ایران و غرب سی سال است با هم در جنگ هستند. اینجا کلی تبلیغات منفی علیه ما شده است. حالا این وسط ایرانی موفق هم باشی! برای همین من کمتر میگویم که ایرانی هستم. اگر بگویم افغانیام خیلی مهربان برخورد میکنند! میگویند حیوونکیها سختی زیاد کشیدهاند. با بنگلادشی و پاکستانی هم بد نیستند و آن حساسیت را ندارند. اگر چه که من در دلم افتخار میکنم که ایرانی هستم. یا به قول اینها پرشیا، همیشه هم میگویم بهترین اتفاقی که در تاریخ کانادا افتاده مهاجرت ایرانیها به اینجا بوده است! ایرانیها خیلی فرق میکنند. اکثرا کاری، پول درآر، تحصیلکرده و هنرمند هستند. از همه مهمتر اینکه ایرانی که پایش را خارج میگذارد یعنی در کشور خودش دستش به دهانش میرسیده است. من در همان زمان جنگ با هواپیمای فرست کلاس به اینجا آمدم. مهاجرانی مثل ما کجا و آنها که از قحطی و گرسنگی فرار کردهاند کجا؟ حالا کو که اینها بفهمند با کیا طرفند؟!
در پایان هم اگر بخواهم به تازهواردها یک راهنمایی خوب بکنم این است که تا میتوانید پولهایتان را جمع کنید، قدر پولی که میآورید را بدانید و خرج الکی نکنید، اینجا هرچقدر بیشتر بمانید پول جمع کردن برایتان سختتر میشود. اگر میتوانید از همان اول یک آپارتمان کوچولو در یک محله رو به رشد بخرید که اجارهاتان برایتان پسانداز شود. مواظب قسطهایش هم باشید که اگر یک ماه عقب بیفتد فوری خانه را از چنگتان در میآورند. اگر بیزنس میزنید حتما حساب شده باشد. اینجا کار آدم معلوم نیست. ممکن است امروز میلیونر باشی و فردا بروی روی ولفر. از لحاظ مالی خیلی محتاط عمل کنید. با وکیل و حسابدار خوب مشورت کنید.
این نوشتار در این صفحات از شماره ۲۰ پرنیان کانادا انعکاس یافته است.