گفتگوی میترا روشن با یک نیروی فنی ساکن کبک
من نادرم و این قصه من است
با سلام. من نادر هستم و ۵۱ سال دارم. دوستانم اسم مرا نابغه گذاشتهاند در حالی که حتی دیپلم هم ندارم! بیست سال پیش به کانادا آمدم. آن زمان ما مثل بچههای حالا با یکی دو زبان و آمادگی و آشنایی کامل مهاجرت نمیکردیم. کافی بود که مثلا دریک مهمانی گیر بیفتیم و از ایران بیرون بزنیم که آزاد باشیم. من تازه ازدواج کرده بودم. آنهم به اصرار مادرم که مرا خانهنشین و سر به راه کند، ولی همان باعث مهاجرتم شد. میخواستم بچهام در یک کشور آزاد و مثل یک انسان زندگی کند. الان میفهمم که بچه خوب تربیت کردن همه جا سخت است. مخصوصا در خارج از کشور که ما دست تنها هستیم و فامیلی برای کمک نداریم.
من انگلیسی و فرانسه را همینجا خواندم. هرکدام را شش ماه بیشتر کلاس نرفتم. بقیهاش را خودم در حین کار و تفریح و فیلم یاد گرفتم. مثل بقیه کارها که خودم یکی یکی انجام میدهم و فوت و فنهایش را درمیآورم و تا به جایی نرسانم ول نمیکنم. من تقریبا همهکاره هستم. به قول معروف آچار فرانسه. همه کار میکنم ولی آنی که خرج زندگیام را میدهد تعمیرات خانه است. اگر چه که یک خانه را از اول تا آخر خودم میسازم و از فونداسیون گرفته تا برقکاری و لولهکشی و در و پنجره و نجاری و موزاییک و رنگ…همه را خودم انجام میدهم. غیر از اینها تعمیرات لوازم منزل، وسایل برقی یا کامپیوتر و موبایل هم انجام میدهم. ولی فقط برای سرگرمی. گاهی دوستان سربه سرم میگذارند: «یک سفینه را دست این نابغه بدهید برایتان پیاده و سوار میکند و بعد هم میفرستد فضا!»
بزرگترین مشکلی که در کانادا داشتهام مسئله نداشتن دیپلم بود. اینجا هرکاری بخواهی بکنی باید بروی گواهی و اجازه آن تخصص را از سازمان مربوطهاش بگیری. باید یک دوره کوتاه درسش را گذرانده باشی و مدتی تجربه کار در رشته خودت را داشته باشی. برای بیشتر اینها هم دیپلم میخواهند. من که زمان انقلاب دبیرستان را ول کردم و دیگر برنگشتم، اینجا هم حوصله نکردم سرکلاس بروم و دیپلم بگیرم؛ تازه با اینکه دبیرستانهای اینجا از ایران آسانتر است. مدارس که اصلا مشق شب هم به بچهها نمیدهند! با اینحال حوصله نکردم بروم دوباره پشت نیمکت بنشینم. در نتیجه نتوانستم هیچکدام از مجوزهای نجاری یا آهنگری و جوشکاری بگیرم و اتفاقا اینها کارهایی است که دارم روزانه میکنم و کلی مشتری دارم! با ده دوازده نفر از دوستانم که شرکتهای ساختمانی و یا نجاری و … دارند قرارداد بستهام، در ازای بخشی از درآمدم، کارها را با مجوز و تایید آنها انجام میدهم. البته خیلی از مواقع مشتری و قرارداد هم با خودشان است. من فقط کار را انجام میدهم. آنهم با سریعترین و تمیزترین روش ممکن.
در کانادا کار زیاد است و وقت کم. اینجا ما ساعتهای عمرمان را با اسکناس عوض میکنیم. هر قرارداد کارم، از ۵۰۰۰ به بالا شروع میشود، یکماه دو ماه بسته به کار تا شش ماه طول میکشد و تا پنجاه هزار دلار میرود. در کانادا درآمد یک لولهکش به اندازه یک دکتر است. خانهها هم بیشتر چوبی و قدیمیاند و بقیه هم که زمین خدا که باید از اول بسازی. برای همین امثال من که در کار ساخت و ساز هستند همیشه کار دارند. حتی در اینجا که کارها فصلی است و معمولا ششماه که هوا بهتر است کارگران کار میکنند تا نهصد و خردهای ساعت بزنند و ششماه بعدی که توفان برف است و سنگ میترکد و دست به هیچ کاری در بیرون نمیتوان زد، روی بیمه بیکاری میروند و هفتاد و پنج درصد حقوقشان را تا شش ماه میگیرند. اینجا پول در آوردن سخت است ولی من مثل همه فنی کارها، دستم همیشه پر است فقط از لحاظ عاطفی خالی هستم.
زن نازنینی داشتم که چند سال پیش سرطان گرفت و فوت کرد. وقتی ایران بودیم صحیح و سالم بود ولی اینجا و کلا مهاجرت بهش نساخت. دائم مریض میشد و بعد هم در عرض ششماه حالش به کلی به هم ریخت و همه چیز تمام شد. من آنقدر نگران پسرم بودم که غم خودم را فراموش کردم. گفتم حاصل زندگی و یادگار خوشبختی و ازدواج کوتاه ما همین بچه است و باید او را به جایی برسانم. بیست سال او را مثل گربه به دندان گرفتم از خانه به مدرسه بردم و برگرداندم. اینجا پسرداری از دخترداری سختتر است! در ضمن که بیشتر خطرها در راه خانه و مدرسه است. برای همین روی رفت و آمدش حساس بودم. حالا که دیگر دانشگاه میرود خیالم کمی راحت شده است. اگر چه که هر سنی مشکلات خودش را دارد.
من همه این سالها را با پسرم زندگی کردهام ولی همیشه تنها بودهام. همیشه به شوخی میگویم من با کارم ازدواج کردهام. ولی واقعیت است! بیشتر مواقع وقتی قرارداد دارم حتی به خانه نمیروم و محل کارم میمانم. همانجا میخورم و میخوابم. هفته به هفته سری به خانه میزنم، حمام میکنم و قبضها را جمع میکنم که پرداخت کنم و همین … یاد مادربزرگم به خیر. چند سال پیش ساپورتش کردم و آمد اینجا. دو سه ماهی پهلوی من ماند. یکروز ازش پرسیدم مادرجان نظرت راجع به کانادا چیه و او جواب داد: «ننه جون اینجور که من فهمیدم اینجا یک کشور هردم بیلییه! چون دم و دقیقه یک بیل واست میاد در خونه!»
خدا بیامرزدش که اینقدر باهوش بود که کل وضع اقتصاد اینجا را دو ماهه فهمید! حالا هم که دیگر هیچکدامشان نیستند. نه مادربزرگی و نه خانوادهای و نه کسی. این بیست سالی که من تک و تنها اینجا برای خودم اره میکشیدم و تیشه میزدم آنجا در خانوادهام باد اجل آمد و همه را جارو کرد و برد. چقدر هم عمرها در ایران کوتاه است. مردم زود میمیرند. حالا هم اصلا دیگر پایم نمیکشد به ایران بروم. گاهی بین دو تا قرارداد یک استراحت میگیرم و به کوبا یا اینطرف و آنطرف میروم. اگر داستان ژول ورن هشتاد روز بود و مال من دو هفته است. دور دنیا در دوهفته! ششماهی دو هفته که آنهم یک هفتهاش را از اینطرف و آنطرف در راه و چمدان بستن و باز کردن هستی…
دوست داشتم دوباره ازدواج میکردم. مخصوصا حالا که پسرم مستقل شده است. ولی وقتی یک چیز خوب داشتهای و از دست دادهای دیگر نمیتوانی راحت برایش جایگزین پیدا کنی. یاد زن مردهام همیشه با من است. آنقدر مهربان بود و غم مرا میخورد. زنی که همیشه در کنارم بود، شب تا من نمیآمدم شام نمیخورد. اگر شده تا صبح مینشست … فکر میکنید من دیگر بتوانم چنین زنی پیدا کنم؟ آنهم اینجا توی کانادا که دست هر کسی را میگیری اول میگوید اجاره خانه مرا میدهی؟! بعضی وقتها که با دوستانم برای وقتگذرانی میرویم میگویم این عروسکهای رنگ و لعاب کرده را میبینید که چطور برای صنار سه شاهی به ما لبخند میزنند، اگر چند قدم آنطرفتر خیابان زیر ماشین برویم حتی برنمیگردند که نگاه کنند مبادا حالشان بد شود!
در مورد راسیسم در اینجا هم باید بگویم که نژادپرستی هست و زیاد هم هست. ولی فقط مال کانادا نیست همان ایران خودمان از همه جا بدتر است. حالا اینجا چون علیه خودمان میشود بیشتر دردمان میآید! ولی من کاری به این حرفها ندارم. اینجا کارت خوب باشد و به شما احتیاج داشته باشند دیگر برایشان مهم نیست کجایی هستی! تازه اگر مثل من پول توی جیبشان کنی که دیگر نگو! چنان لبخندهای شیرینی میزنند و سلام احوالپرسی گرمی میکنند که نپرس! ولی خوب قبول دارم که یک کمی از ایرانیها میترسند. اسم ایران که میآید اصلا حالت صورتشان عوض میشود! چند سال پیش برای یک خانم پیر حمام مخصوص سالمندان درست میکردم. وقتی نتیجه کارم را دید خیلی خوشحال شد. آنقدر که گفت بیشتر از قرارمان کار کردهام و او هم مبلغ اضافه هدیه میدهد. بعد موقع خداحافظی ناگهان پرسید کجایی هستی و جواب دادم ایرانی. ناگهان صورتش متاثر شد و گفت پسرم من هرشب اخبار را گوش میدهم و از اوضاع جهان اطلاع دارم. کشورت اصلا شرایط جالبی ندارد، البته تقصیر خودش است چون دارد بمب اتم درست میکند و حالا هم هر لحظه امکان دارد بمباران شود. فقط چون گفتی ایرانی هستی میخواستم بگویم که یکوقت ناراحت نشوی. تازه تو اینجا کنار ما هستی و جایت امن است!
و اما توصیهام به تازهواردها: اگر دنبال زندگی حاضر و آماده و راحت و آسوده هستید، لطفا تا دیر نشده برگردید. اینجا آن رفاه و آسایش ایران نیست. کانادا کشور کار است. توی همان شرایط مهاجرتش هم نوشته است که چه مشاغلی را لازم دارد. اینجا همه چیز را باید از اول بسازید. ولی در عوض آزادید. بخصوص تا وقتی چیزی نخریدهاید چون بعدش دیگر داستان شروع میشود و تا قسط میدهی تکان چندانی نمیتوانی بخوری. ولی اقتصادش مطمئن است. مالیات زیاد میگیرد ولی سرویسهای خوبی میدهد. هوایش هم به نظر من مسئلهای نیست؛ سرد است ولی در عوض هوا تمیزاست. همین باد و طوفان قطب کلی آلودگیهای شهر را میشوید و میبرد… فقط این لامصب تنهاییاش است که پدر در میآورد. حتی برای خود مردم اینجا هم سخت است چه برسد به ما، اینجا از تنهایی خودکشی میکنند، معتاد میشوند…ولی آدم باید هر جور هست روحیهاش را حفظ کند. بخصوص سعی کند کاری که دوست دارد را انتخاب کند که مثل من برایش فان باشد و البته یک یار خوب، که از همهاش بهتر است و کمیابتر.
این مطلب در این صفحات از نسخه دیجیتالی شماره ۲۳ پرنیان منعکس شده است.