آرون ویلیامز-گلوب اند میل/برگردان نادیا غیوری
والدینم همیشه به من میگفتند: «باید یک حرفه یا فن بلد باشی تا بتوانی اگر لازم بود و راه دیگری نبود، از طریق آن امرار معاش کنی.» اما این حرف هیچ وقت برای من معنایی نداشت.
من در شهر پرینس روپرت استان بریتیش کلمبیا بزرگ شدهام. من و دوستانم در سال ۲۰۰۴ دبیرستان را تمام کردیم یعنی همان زمان که اقتصاد منطقه داشت دوران سختی را میگذراند؛ دورانی که تقریبا از زمان تولد ما شروع شده بود. همراه با رشد ما، بیکاری هم در منطقه رشد کرده بود.
هر چه بزرگتر میشدیم برایمان روشنتر میشد که کسی در شهر کسی را برای انجام کار استخدام نمیکند. من نمیدانستم در دنیای بیرون از جزیره بارانی و بیکار من چه خبر است. به همین دلیل هم وقتی پدر و مادرم گفتند حرفهای بیاموزم تا اگر لازم شد بتوانم با آن زندگی کنم، حرفشان خیلی به نظرم جالب نیامد. این حرف برایم همانقدر معنا داشت اگر میگفتند برو و پاپ شو.
با این وضع اقتصادی در جزیره، اغلب بچههای فارغالتحصیل دبیرستان هم برای پیدا کردن کار و هم برای اینکه ببینند بیرون از دینای جزیره چه خبر است، آنجا را ترک کردند. بعد از فارغالتحصیلی خیلی از دوستان من در منطقه غرب کانادا گشتند تا شاید بتوانند در جاهایی که خیلی هم دوست نداشتند کار پرمنفعتتری پیدا کنند.
من هم از جزیره رفتم تا به عنوان آتشنشان جنگل در وزارت جنگلداری استان بریتیش کلمبیا به کار مشغول شوم. ۲۰ ساله که بودم همه چیز خیلی خوب بود و من هم به اندازه دوستانم درآمد داشتم؛ با این تفاوت که کارم کمتر بود و زمان تفریحم بیشتر. وقتی آنها داشتند در اطراف و اکناف استان البرتا کارهای پردردسر و پرزحمت میکردند، من به کاری مشغول بودم که غذایم را هم میداد و برای تردد هم هلیکوپتر زیر پایم بود.
من و دوستانم تلفنی با هم حرف میزدیم و با این که حالشان خوب بود اما کارهایشان خیلی وحشتناک به نظر میرسید. آنها همه دستیار آدمهای فنی و ماهری شده بودند که پدر و مادرم برایشان خیلی احترام قائل میشدند.
به خاطر کار خوب تابستانی و حقوق بالای آن، توانستم به دانشگاه بروم. در رشته علوم سیاسی و بعد از آن هم در رشته ژورنالیسم درس خواندم.
در همین دوران، دوستانم با کارهای مشکلشان سرگرم بودند. آنها دور از خانه کار میکردند، غذایشان را از فروشگاه ارزان و معروف ۷-Eleven میخریدند، گاهی در ماشینهایشان میخوابیدند و برای شستوشو هم به سراغ دوش استخرهای عمومی میرفتند.
روال زندگی بچههای فنی زندگی در تبعید و خاک وخل بود یعنی همان چیزی که در معادن شمالی و سرزمینهای نفتخیز اتفاق میافتاد و همکلاسهای من در دانشگاه از آن با نفرت یاد میکردند.
از طریق حرفه ارتزاق کردن یعنی رفتن به شهر دورافتاده فورتمککری و یادگرفتن کار با دستگاه جوشکاری تا بتوانی لولهها را جوش بدهی و تا آخر عمر از فروشگاه سر کوچه ساندویچ مرغ بخری. من طی آن سالهای طلایی که پر از اعتماد به نفس بودم، هرچه بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که برای کار فنی ساخته نشدهام.
اما بعد از آن اتفاقی افتاد.
به یکباره دوستان فنی من شروع کردند به حرف زدن از ترفیع شغلی و آموزشهای ضمن کار و درآمدهای سالی ۱۰۰ هزار دلار. حتی بعضی از آنها به جزیره پرینس روپرت برگشتند. حالا دیگر اوضاع اقتصاد بهتر شده بود و آنها میتوانستند دوران بزرگسالی خود را در جایی بگذرانند که کودکیاشان در آنجا گذشته بود.
در مدتی کوتاه ورق برگشت و من که روزی آنها را با ماشین تا البرتا میبردم حالا این آنها بودند که با ماشینهایی که علامت شرکتشان رویش حک شده بود دم در دانشگاه به دنبالم میآمدند.
تابستان پیش بعد از پایان دانشگاه دوباره به سراغ کار آتشنشانی رفتم. حالا دیگر درآمد من در مقایسه با درآمد دوستانم خیلی کم و حتی خندهدار بود و همان هم به طور کامل برای دادن بدهی وام دانشجویی مصرف میشد.
تا پاییز همان سال به هر کس که میشناختم برای کار زنگ زده بودم. دلم میخواست یک کار ساخت و ساز پیدا کنم یا حتی حاضر بودم در یک معدن راننده کامیون شوم.
و با وجودیکه کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت و تقاضا برای نیروی کار هم بالا بود اما درسی که خوانده بودم و اطلاعات فراوانم درباره جان مکدانلد کمکی نمیکرد تا رزومهام بالاتر از دیگران قرار بگیرد.
خلاصه اینکه من حالا داشتم درست به دنبال همان کارهایی میگشتم که دوستانم بعد از پایان دبیرستان به سراغشان رفته بودند. حالا آنها به یمن سالهایی که در سختی گذرانده بودند به پاداش زحماتشان رسیده بودند و من یک بار دیگر ۱۸ ساله شده بودم.
درست قبل از کریسمس به دیدن یکی از عموزادههایم در شهر کیمبرلی بریتیش کلمبیا رفتم که نجار است و هر روز صبح زود برای کار از خانه خارج میشود. وقتی او سر کار بود، من وقتم را با گشتن در منطقه پر میکردم اما نمیتوانستم به کاری که میکرد فکر نکنم. او حالا دیگر به سرزمین مردان رسیده بود و من تازه از اتوبوس تحصیلات دانشگاهی پیاده شده بودم.
دانشگاه رفتن تلف کردن وقت و پول نیست اما مادامی که اقتصاد کشور بهگونهای است که نمیتواند از همه حمایت کند، کار اصلی ما ساختن و تعمیر کردن است.
و این هم همان کاری است که افراد فنی انجام میدهند و من هنوز هم نمیدانم چرا باید یک حرفه بدانم «تا در صورتی که لازم شد به آن تکیه کنم.» مدام از خودم میپرسم که چرا از همان اول به سراغ آموختن یک حرفه نرفتم.
این متن را میتوانید در این صفحات از شماره ۲۳ پرنیان مطالعه کنید.