میترا روشن
من مریمم و این داستان من است
پیش از داستان
با سلام و خسته نباشید خدمت دستاندرکاران نشریه پرنیان. داستان پرستار تازهوارد را خواندم و تصمیم گرفتم برای شما بنویسم، هم داستان خودم را و هم جوابی به درد دل با آقای پرستار را. از ایشان و شما تشکر میکنم که با چاپ آن مطلب ذهن مرا نسبت به شرایط زندگی یکی از انسانیترین مشاغل چه در اینجا و چه در ایران روشن کردید. این بار اگر به ایران برگردم بیشتر سعی میکنم قدردان زحمات این عزیزان باشم. درضمن ایشان از مشکلات تطبیق مدارک پرستارهای باتجربه در کانادا گفته بودند. میدانم که برای رشتههای دیگر هم کم و بیش همین است. ولی کسانی مثل ایشان که علاوه بر ایران چند سال در امارات هم مشغول حرفه پرستاری بودند، سرشار از تجربیاتی هستند که اگر کانالی برای مطرحشدن داشته باشند میتوانند تأثیرگذار هم باشند، مثلا چرا انجمن پرستاران مهاجر را تاسیس نکنند که حرفشان را راحتتر میتوانند به گوش سیاستگذاران برسانند. و از بقیه ملیتها (نشنالیتیها) هم عضو بگیرند. همانطور که میدانیم برای تغییر در یک سیستم، باید سیستماتیک عمل کنیم. البته زحمت شکلگیری چنین انجمنی بر دوش تعدادی افراد مسئول و دلسوزاست، در این صورت بیشتر امید مطرحشدن و پاسخگرفتن برای چنین مسئله مهمی میرود. در ضمن ما مهاجران هم باید قوانین بازی در این جامعه را یاد بگیریم و سعی کنیم تعداد سالهای منفعلانه خود را کمتر کنیم و بر مشکل اعتماد بهنفسمان هر چه زودتر غلبه کنیم. به نظر من بهترین روش، تبادل تجربهها و کار گروهی است، علاوه براینکه مقایسه دو جامعه از دید مهاجرین به آنها این امکان را میدهد که دید بهتری به زندگی در هریک از آنها پیدا کنند: کمتر غر بزنند و انتقاد کنند و در کنار هر مشکلی راه حل را ببینند. تجربهای که از چند سال گذشته و حالت انفعال میتوانم با دوست عزیز شریک شوم این است که هرچه روی مهارت زبانمان بیشتر سرمایهگذاری کنیم بهره بیشتری خواهیم برد وهمینطور کارهای داوطلبانه (benevol) در رشته تخصصی خودمان، پروسه انتظار و انفعال و تطبیق با محیط جدید را کوتاهتر خواهد کرد و ما را به هدفمان نزدیکتر. تجربه یکی دو کار داوطلبانه در رزومه کاری میتواند مصمم بودن ما را ثابت کند، به این ترتیب بر کمبود اعتماد بهنفس در حین مصاحبه کاری هم غلبه میکنیم. خلاصه از درد دل دوست پرستارمان و اینکه تصمیم راسخ گرفته که نگذارد رؤیاهایش بمیرد کلی انرژی گرفتم.
و اما داستان من:
من سال ۲۰۰۹ از طریق اسپانسری همسرم به کانادا آمدم و به مدت ۵ سال در اتاوا زندگی کردم. حاصل ازدواج عاشقانه و عاقلانه ما شد دوستی، شراکت و همراهی بیوقفه در تمام امور زندگی از آشپزی گرفته تا انجام پروژههای کلاسی و اجرای تئاتر، و صد البته یک دختر کوچولوی نازنین که وجودش را هدیهای آسمانی میدانیم و خندههایش تمام دنیا را به رویمان میخنداند.
من در خانوادهای کاملا مذهبی در تبریز به دنیا آمدم و تمام فراز و نشیبهای گذر یک خانواده از مذهبی سنتی به مذهبی روشنفکر راتجربه کردم؛ البته اگر بشود اصلا این دو کلمه متضاد را کنار هم قرار داد. مثلا سه سال از بهترین سالهای زندگیام را تست عربی و زیستشناسی زدم تا امتیاز قبول شدن در داروسازی در شهر زادگاهم را کسب کنم چون خانوادهام اجازه تحصیل در شهر دیگر را نمیدادند. حتی انتخاب رشته داروسازی هم به خاطر آنها بود که آرزو داشتند دکتر شوم! مادرم که خود به خاطر باورهای متحجرانه پدربزرگم حسرت خواندن و نوشتن را به دل داشت میخواست فرزندانش تا درجه دکترا درس بخوانند. بعد هم مرا مجبور کردند برای همیشه ازعلایق و رؤیاهایم که هنر، نقاشی و ادبیات بود دست بردارم. بالاخره به جای رشته مورد نظر خانواده، برای رشته مدیریت بازرگانی شهر خودمان تبریز امتیاز آوردم. درس خواندم و لیسانس گرفتم. بعد ازفارغالتحصیلشدن با وجود اینکه چندین شغل خوب یافتم پدرم برای هیچ کدام به من اجازه کار نداد. البته تصمیمگیرنده جزییات زندگی من فقط پدر و مادرم نبودند بلکه خالهها و داییها هم نقش مهمی داشتند. رفت وآمدهای بیش از اندازه و دخیل کردن دیگران در تصمیمگیریهای بسیار مهم مثل ازدواج، انتخاب شغل و رشته تحصیلی، روز به روز مرا از آن زندگی قبیلهای خستهتر و سرخوردهتر میکرد. هیچوقت نفهمیدم اگر برادرم به جای رشته کامپیوتر در رشته مورد علاقه خود یعنی فیزیک ادامه تحصیل میداد، چه تاثیری در سرنوشت داییام داشت که آنقدر مشفقانه و سرسختانه سرنوشت او را هم تغییر داد. سهم او از فیزیک شد دهها جعبه کتاب فیزیک توی انبار خانه پدریاش و سهم من هم از نقاشی شد چشم چشم دو ابرو کشیدن برای دخترم، یا طرحی از یک تابلو در ذهنم از له شدن یک زنبق وحشی زیر پوتین روی یک آسفالت داغ. شعار پدر حرفشنوی بود و اینکه اگر گفتم بمیر باید بمیرید و شعار مادر فاصله با جنس مخالف بود و احترام به بزرگترها، رفتار متشخص و باادب. خانواده همه سعیاشان را کردند که از ما خواهر و برادرها انسانهایی قانع و بیخطر بسازند. نتیجهاش هم ظاهرسازیهای ما بود و جستجوی روزنهای برای آزادیهای یواشکی. درست مثل آنچه که در سطح بزرگتر جامعه ایران جریان داشت و مردم صغیرفرضشده ایران با هزار ترفند و ابتکار، دور از چشم کنترلها دنبال راهی برای پیدا کردن نیازهای اولیه خود بودند. اگرچه گاهی هم پنهانکاریهای ما برملا میشد و مثلا معلوم میشد که برادرم ۵ سال است که دوست دختر داشته است که گویی زلزله آمده بود. یا از آن بدتر وضع من بود وقتی دریافتند که من از چهارسال گذشته فقط در کلاسهای درسی شرکت نمیکردم بلکه عضو انجمن زنان هم بودهام. در آن جامعه امکان نداشت بدون دروغ و بازیگری بتوانی برای خودت و دغدغههایت وقت بگذاری. شاید هم برای همین محدودیتها بود که بیشتر از حالا فعال بودم. الان میبینم آنموقع که برای جلسات ماهانهامان از پارکینگ خانهها استفاده میکردیم با وجود ترس و لرزها و بحثها، برای کوچکترین خواستهها، چقدر انگیزه داشتم و برای ساختن دنیای بهتر، چقدر آرمانخواه بودم و روحیه جنگجویی و انتقادی داشتم؛ برعکس حالا در کانادا که با همه چیز میسازم و به حداقلها قناعت میکنم.
همانطور که جامعه ایران ملغمه پیچیدهای است از چندگانگیهای فرهنگی، اجتماعی و اعتقادی و در حال گذر از سنت به مدرنیته، من هم در خانوادهای چشم و گوشم باز شد که در آن افراد با تفکرات و اعتقادات کاملا متضاد به صورت قبیلهای در کنار هم زندگی میکردند. میگویم قبیلهای چون فقط در افراد یک قبیله میتوان آنهمه تعصب را دید؛ مثلا پدربزرگم یک مذهبی تند مخالف انقلاب و دامادش مدافع شاه بود، یکی از داییهایم هشت سال در جبهه برای حکومت میجنگید و دایی دیگرم زندانی سیاسی محکوم به اعدام بود. هر کدام با بحث و جدل میخواستند تفکر و نظر خودشان را بر دیگری تحمیل کنند و به زعم خودشان زندگی اخروی و دنیوی او را از نابود شدن نجات دهند. یک جبهه بسیار قوی متشکل از زنان خانواده هم بود که به خاطر وابستگیهای عاطفیاشان میخواستند به هر شکل ممکن اتحاد خانواده و رفت و آمدهایشان را حفظ کنند. این تضادها و دعواها از یک طرف شادیهای کودکانهامان را میگرفت اما از طرف دیگر بذر جهانبینی کاملا متفاوتی را در ما میکاشت که شبیه هیچکدام از این جبههها نبود و بعدها همه ما بچهها را به یک نسبیگرایی اخلاقمدار رساند، به یک نوع بیتعصبی که هر چهارچوبی حتی بدیهیترین را برایمان قابل تجدید نظر میکرد. خوشحالم که نسل من و نسل بعد از من هیچ کدام شبیه آنها فکر نمیکنند.
البته نباید وجوه مثبت آن زندگی سنتی را هم منکر شد که خیلی چیزها به من آموخته است. از یاد گرفتن اصول آشپزی و خانهداری تا برآمدن از عهده شرایط سخت. برای مثال من مهره اصلی پدرم برای برگزاری مهمانیهای بیش از صد نفر او بودم، آنهم با امکانات یک آشپزخانه معمولی!
هر چند خاطرات تلخی هم داشتهام مثل ترور شخصیت شدن به خاطر آرایش یا برداشتن چند موی ابرو یا اجبار در عقاید مذهبی. یادم هست وقتی قبیلهای به سفر حج رفتیم من دنیای خودم را داشتم آنها هم دنیای خودشان را و من برای خصوصیترین کارها مثل درد دل با خدای خودم هم باید زجر میکشیدم.
فضای بسته سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بعد از ریاست جمهوری خاتمی، باعث بسته شدنNGO ها و خانه جوان شهرمان شد و تنها باریکه امیدی که من و امثال من برای تخلیه کردن احساساتمان داشتیم را خشکاند. یادم هست مثل یک کوه آتشفشان بودم که هرلحظه بیم انفجارش میرفت، آماده یک جنگ تمام عیار بودم…درست در میان چنین شرایطی بود که برایم موضوع ازدواج اتفاق افتاد. زمانی که حتی فکرش را هم نمیکردم، در عرض یک سال سر از یک کشور آزاد و دموکرات مثل کانادا در آوردم. جایی که برای اولین بار توانستم یک زندگی بدون استرس را تجربه کنم. اینجا به شکلی باورنکردنی از لحاظ روحی در آرامش هستم. دیگر لازم نیست به کسی التماس کنم که به حرفم گوش کند. الان وقتی دوستانم از ایران میپرسند کجا را بیشتر برای زندگی میپسندی برایشان میگویم که زندگی در هرجا نوعی مبارزه است. ایران با اقتدارگرایی و اینجا هم با یک سیستم سرمایهداری که انسانها را به ماشینی برای کار و پرداخت مالیات تبدیل میکند.
گاهی به خودم تشر میزنم که در کشوری مثل کانادا که از لحاظ رفاهی و شاد زیستن رتبه پنجم دنیا را دارد باید بالاخره راه و رسم شاد زندگی کردن را پیدا کنم، حتی اگر شده به خاطر دخترم که اینجا متولد شده است. هر چند خیلی دلم برای آرمانهایم تنگ شده و از اینکه آرزوهایم کوچک وکوچکتر میشود ودنیایم محدودتر، دلگیرم. در ایران به هر چه بهتر شدن جامعهام وحتی کره زمین میاندیشیدم، اینجا فقط به خانواده سه نفریامان. انگیزهام برای ساختن دنیای بهتر فعلا در جدا کردن با دقت آشغالها از مواد بازیافتی خلاصه شده است. دوستان بسیار خوبی را از دست دادهام که شانس جایگزین کردنشان را نداشتهام، اگر هم با هم تماس داشته باشیم دیگر همدیگر را درک نمیکنیم چون واقعا در دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم. در عوض فکر و اعصابم از خیلی چیزهای دیگر راحت است. امنیتی که به عنوان یک زن احساس میکنم برایم خیلی باارزش است، اینجا به عنوان یک زن و مادر خیلی وقتها به بودن در کانادا بالیدم: وقتی برگه رضایت به عمل جراحی بدن خودم را خودم امضا کردم، وقتی اولین حق را برای انتخاب اسم فرزندم داشتم، وقتی برای دختر کوچولویم پاسپورت جداگانه گرفتم، یا هر فرمی که به عنوان مادر حق داشتم زیرش را امضا کنم. در اینجا پنج سال زندگی و کار و درس را بدون هیچ خاطره تعرضی به حریم شخصیام گذراندهام.شاید برای همینهاست که اول جولای هر سال مست از این احساس زیبا توی خیابانهای اطراف پارلمان اتاوا تا صبح جیغ کشیدم، رقصیدم و از فرط خوشحالی گریستم…
اگر ایران بودم مسلما جزو اکثریتی نبودم که برای داشتن بیشتر به هر قیمتی گوی سبقت را از هم میربایند ولی مطمئنا از آسیب آنها هم در امان نبودم، ولی امکان هم نداشت که در یک بوتیک لباس یا اغذیه فروشی برای مخارج زندگی و تحصیل کار کنم. فکر میکنم بد نیست اگر مصرفگرایی، اسراف و تجملگرایی ایرانیام با اندکی صرفهجویی و قناعت کانادایی تعدیل شود.
فکر میکنم دید من که با ازدواج به کانادا آمدهام با دید کسی که صرفا تصمیم به مهاجرت میگیرد و چند سال منتظر میماند و هزینه میکند فرق دارد. برای من زندگی در کانادا مثل دعوت شدن به خانه یک آشنای کانادایی است. انتظاری برای پذیرایی نداریم و تعارفی هم در کار نیست، صاحبخانه اول همه خانه را نشانت میدهد و بعد در یخچال را باز میکند که توضیح دهد همه چیز هست و اگر خواستیم میتوانیم خودمان غذا درست کنیم و بخوریم. اینجا خود کاناداییها ترجیح میدهند که با هم فیلمی ببینند و قهوهای بخورند و پیتزا سفارش دهند، ولی من ترجیح میدهم با همان چیزهایی که در یخچال هست یک میز کامل از غذاهایی که با مذاق هر دو ملیت سازگار هست بچینم. با شناختی که از خودم دارم میدانم اسباب زحمت او نمیشوم، حتی پیشنهاد میکنم شوی مورد علاقهاش را راحت تماشا کند یا با سگش بازی کند، میدانم چنان از غذاها خوشش میآید که با کمال میل ظرفها را بشورد و جمع و جور کند. اینطوری بیشتر از بودن در آن خانه لذت میبرم. او هم مطمئنا اصرار میکند که یکشنبه بعد هم دوباره به دیدنش بروم. اینطوری خیلی زودتر میتوانم با او نقاط مشترک پیدا کنم و حتی شاد باشم، خجالت یا ملاحظه را کنار بگذارم و مرز بین صاحبخانه و مهمان را به راحتی از میان بردارم. حتی تصور اینکه در این کشور روزی احساس صاحبخانه بودن (و نه مهمان بودن) را تجربه کنم خیلی به من انرژی میدهد. من و کانادا این احساس زیبا را به هم بدهکاریم. من احساس موقت و مهمان بودن را دوست ندارم و یا تندادن به یک زندگی از روی ناچاری که تنها دلخوشیام در آن داشتن یک پاسپورت کانادایی باشد. این وضع درست مثل این است که با کفش پاشنه بلند و شکمبند سفت و لباس تنگ، در یک مهمانی معذب نشسته باشی! حتی چند ساعتش هم آزاردهنده است چه برسد که مجبور باشی چند سال در این وضعیت سر کنی!
گفتم که ابتدا رشته تحصیلیام را خیلی دوست نداشتم ولی وقتی برای فوق لیسانس در کانادا رشته مدیریت پروژه را خواندم خیلی به آن علاقهمند شدم. مدیریت پروژه رشتهای کاربردی و بسیار مفید است. کار پروژه یک کار تیمی است. هر پروژه مثل قطعات پازل است که در کنار هم مینشینند تا با هماهنگی برنامهای را به اجرا برسانند. هرکس مسئول یک قسمت است. متاسفانه ایران عزیز ما در دانش پروژه خیلی ضعیف است. مثل کانادا نیست که هرکاری بر اساس پروژه انجام شود. این باعث اتلاف وقت و هزینه میشود. در ایران با عوض شدن هر مدیر، پروژهها نیمهتمام رها میشوند و سرمایههای ملی هدر میرود. اینجا هم مدیریت پروژه رشته مورد نیازی است. من الان چون در مرحله نوشتن پایاننامه هستم هنوز به صورت جدی دنبال کار نگشتم. یکی از آرزوهای من و همسرم تجربه کار کانادایی در این رشته است تا بعد بتوانیم دانش پروژه را به ایران ببریم و این رشته را در دانشگاههای ایران تاسیس و تدریس کنیم. خیلی حرفها میشود در مورد وجه کاربردی این رشته زد، مثلا اینکهتوانایی مدیریت پروژهها،یکی از مهارتهای ضروری برای انجام یک کار چند مرحلهای است. چیزی که هر روز در زندگی و کار روزانهامان با آن سروکارداریم، هرچیزی را میتوان بصورت پروژه دید. مثلا در لباسفروشی که کار میکردم تبدیل فردی که از در مغازه وارد میشد به یک خریدار خوب، برایم یک پروژه بود. به نظر من یکی از رکنهای اساسی مدیریت پروژه، قوی بودن است.اگر میخواهیم به اهداف شغلی و مالی مورد نظرمان برسیم، باید این مهارت را به بالاترین حد ممکن برسانیم، چون راهی برای چند برابر کردن تواناییها و نتایج است. مدیریت پروژه، هنری است که مستلزم تفکر و آیندهنگری است. هر پروژه با تعریف دقیق ما از خواسته خود آغاز میشود. بعد چگونگی پایان ایدهآل کار را تصور میکنیم. برای یک بازده ایدهآل در اجرای هر پروژه باید از هدف شروع کنیم و به عقب برگردیم…. چیز جالبی که من و همسرم از این رشته یاد گرفتیم این استکه معمولا یک قلم و کاغذ برمیداریم و افکارمان را مینویسیم. فهرستهای اصلی و همچنین فهرستهای فرعی تهیه میکنیم، تمام جزئیات یک پروژه را تحلیل میکنیم. درباره تمام مراحل کار فکر میکنیم. با این روش تا حالا باعث کلی صرفهجویی در سرمایه و زمان شدهایم. چون افراد معمولا به روش پاسخ و واکنش کار میکنند که منجر به تصمیمات عجولانه و رها کردن کار در نیمه راه میشود….
یادم است ده سال پیش با برادرهایم سرنوشت هر کداممان را روی کاغذی نوشتیم و زیر یکی از کاشیهای اتاق من قایم کردیم تا وقتی پیر شدیم به سراغش برویم. آن زمان میخواستیم از چگونگی جبر و اختیار انسان سر در بیاوریم، من آرزوهایم را برای زندگی شخصیام نوشته بودم: «یک شریک زندگی خوب، یک دختر ناز و یک خانه زیبا در کنار آب که آخر هفتهها در آن مهمانیهای هنری برگزار کنم و دوستان و آشنایان را دعوت کنم.» آخر من عاشق آشپزی و چیدن یک میز پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه برای دوستانم هستم. برای شغل و دغدغههای درونیام هم خیلی خلاصه نوشته بودم: «محقق، مدرس، مترجم و یا نویسنده.» تاکنون به اصلیترین خواستههایم رسیدهام. برای بقیه رویاهایم، که همیشه در من نفس میکشند، هم تلاش میکنم. فکر میکنم در کانادا بتوانم یکی یکی آنها را عملی کنم.