' من از این مرزها متنفرم! | پرنیان
مهاجرت موضوع ماه — 30 سپتامبر 2014

گفتگوی میترا روشن با یک آدم‌پران ساکن کانادا

 

او مردی است که قالیچه حضرت سلیمان دارد. خیلی‌ها دست به دامنش شده‌اند، با او چانه‌زده‌اند، التماسش کرده‌اند و آخر دست هزاران دلار نقد همراه با زندگی خود و عزیزان‌شان را در دست‌هایش گذاشته‌اند تا به مقصدی امن برساند؛ مسافران به همین سادگی به یک آدم‌پران اعتماد می‌کنند. به مردی که سرنوشت صدها خانواده را برای همیشه عوض کرده است. حتی خانواده خودش را که البته هیچ‌وقت دل خوشی از کارش نداشتند، همان‌ها هم بالاخره قسمش دادند که دیگر و به هیچ‌عنوان مسافری قبول نکند. بخصوص حالا که دیگر احتیاج مالی هم ندارد.

ظاهرش برخلاف تصویری است که از خلاف‌کاران داریم. مردی است میان‌سال، بسیار شیک‌پوش و مودب. تحصیلات دانشگاهی دارد و دو-سه زبان را بخوبی صحبت می‌کند؛ ضمن اینکه با چند زبان دیگر هم آشنایی دارد. علاوه براینها به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه‌مند است…حالا دیگر قاچاق انسان نمی‌کند ولی برای کاری که سال‌ها انجام داده است با او به گفتگو نشستیم.

 

چی شد که این کار، کار آدم‌پرانی را انتخاب کردید؟

من این کار را انتخاب نکردم. دور و بری‌هایم مرا این کاره کردند. داستان وقتی شروع شد که یک برادرم را یواشکی به اروپا آوردم، بعد خواهرم قربان‌صدقه رفت که پسرش را بیاورم. بعد برادر دیگرم خواست با خانمش بیاید. بعد فامیل‌های زنم یکی یکی قصد مهاجرت کردند. خلاصه کنم در ده‌سال گذشته بیشتر از صد نفر را جابجا کرده‌ام که نصف بیشترش فامیل و دوستان نزدیک و خانوادگی بوده‌اند!

 

با این‌همه مسافر قاچاقی که آورده‌اید برایتان مشکل قانونی پیش نیامده است؟

البته که گیر افتاده‌ام! الان چند تا از فرودگاه‌های بزرگ هستند که هنوز بعد از چند سال نمی‌توانم پایم را آنجاها بگذارم. در همین جا کانادا هم زیر نظرم. با اینکه می‌دانند دیگر تعطیل کرده‌ام.

 

کانادا هم گیر افتادید؟! معمولا آدم‌پران‌ها در کشوری که ساکن هستند خیلی احتیاط می‌کنند. اینجا چگونه فهمیدند؟

حرف شما درست است. از نظر قانونی اگر شما مثلا پاسپورت یک کشور دیگر را در یک کشور سوم جعل کرده باشید، در کشوری که ساکن هستید جرم مهمی حساب نمی‌شود. ولی در مورد من فرق داشت. جرم من همکاری برای ورود غیرقانونی مسافر بود. یکی از مسافرهایم یک سال بعد از اینکه او و خانم و بچه‌اش را آوردم، مرا لو داد! بچه‌اش را کتک زد، پلیس آمد و بچه را گرفت و برد. بعد داشتند می‌دادند به یک خانواده دیگر که خانمش بچه را برداشت به ایران برگشت. او هم آمد سراغ من که تو ما را آوردی اینجا و بدبخت کردی و حالا هم باید پول‌مان را پس بدهی! هرچه گفتم آقای محترم، شما که مهندس و باسواد و زبان‌دان بودی باید قبل از آمدن می‌دانستی که قانون و شرایط کانادا چگونه است. بعد هم قرار ما شامل زندگی خصوصی و مشکلاتش نبود. مخصوصا به او گفتم که شما با این کار شانس بقیه‌ای را که می‌خواهند از همین راه بیایند را خراب می‌کنید… البته همه این حرف‌ها بی‌فایده بود و رفت پیش پلیس و همه چیز مرا گفت.

 

بعد؟

بعد بازداشت شدم. تمام خانه و زندگی و کامپیوتر را گشتند. پرینت‌های تلفن‌ها، کارت‌های اعتباری…گفتند می‌دانیم که شما تقریبا یک پدرخوانده هستید و ما به دنبال بقیه اعضای تیم هستیم. گفتم کدام تیم؟ من اگر هم به چهار تا اعضای خانواده‌ام کمک کرده و آنها را آورده‌ام، خودم تنها بوده‌ام! باورشان نمی‌شد که همه کارها، از تنظیم مسیرها و بریدن بلیط‌ها و جورکردن پاسپورت‌ها گرفته تا گریم و رد کردن از فرودگاه‌های مختلف، همه کار فقط یک نفر باشد!

در همان زمان بازداشت با بهترین وکیل‌های شهر تماس گرفتم؛ مدرک مهمی هم بر علیه من نبود، علاوه براینکه چون به خانواده‌ام کمک کرده بودم جرمم به ‌اندازه اینکه یک غریبه را می‌آوردم سنگین نبود. بعد از چند ماه آزاد شدم. جالب اینجاست که بعد رفتم اروپا و آنجا پلیس که داستان مرا می‌دانست به من پیشنهاد همکاری داد. گفتند به شما اجازه اقامت و حقوق می‌دهیم به شرطی که روزها به فرودگاه بیایی و مسافران قاچاق و آدم‌پران‌ها را برایمان شناسایی کنی. من رفتم، چند تایی را هم در همان اول و در فرودگاه تشخیص دادم ولی راستش دلم نیامد شناسایی‌شان کنم! بعد هم رفتم گفتم آقا این کار من نیست و با اجازه‌تان دارم از اینجا می‌روم.

 

چرا دل‌تان نیامد؟ خودتان را جای آدم‌پران گذاشتید؟!

نه خودم را به جای مسافری گذاشتم که هست و نیستش را داده و خودش را به همه خطری‌ انداخته تا به کشوری امن و آرام برسد، تا با کار و تخصص یا احتمالا ‌اندک سرمایه‌ای که برایش مانده، برای خودش زندگی جدیدی بسازد.

 

ولی بیشتر کسانی که قاچاق می‌آیند اگر قانونی درخواست بدهند قبول می‌شوند. یا حداقل یک ویزای توریستی بگیرند و ببینند اصلا کشوری را که دارند به خاطرش به آب و آتش می‌زنند از نزدیک ببینند. اگر هم می‌خواستند بمانند به جای اینکه سرمایه زندگی شان را به سفر قاچاق بدهند با پولشان یک سرمایه گذاری کوچک کنند. به نظر شما این راه بهتری نیست؟

درست است ولی مشکل همینجاست که از یک طرف مردم اینها را نمی‌دانند، از طرف دیگر اینها ویزای توریستی هم راحت نمی‌دهند چه برسد به مهاجرت قانونی که مردم باید چند سال علاف شوند و آخرش هم معلوم نیست جواب بگیرند. به خدا اگر همین ویزای موقت را می‌دادند خیلی‌ها که می‌آمدند می‌دیدند همان اول برمی‌گشتند. بدون اینکه پل‌های پشت سرشان را خراب کنند و مال‌شان برود و بعد هم مجبور شوند سر دولت کانادا بیفتند. اینجا برای یک ویزا اینقدر سخت‌گیری می‌کنند و مردم آن‌طرف هم فکر می‌کنند حالا چه خبر است و به آب و آتش می‌زنند که خودشان را به کانادا برسانند.

 

پاسپورت‌های قاچاق را از کجا می‌آورید، از اروپا یا کانادا؟

از همه جا. ولی بیشترین مدارک دست اول در ایران است. قیمت از هزار دلار شروع می‌شود. بستگی به تاریخ اعتبار پاسپورت دارد و مدارکی که به همراهش است. مثل گواهی‌نامه رانندگی، کارت‌های اعتباری و بیمه و غیره. اینها باید اصل باشند و کار کنند. سرقتی نباشند.

 

و قیمت‌ها؟

قیمت مدارک یا کل سفر؟ مدارک از ۱۰۰۰ دلار به بالاست. سفر هم بستگی دارد کی باشد و از کجا بخواهد بیاید و به کجا برود. از همه گران‌تر قیمت سفر قاچاق به کاناداست. مخصوصا بعد از ۱۱ سپتامبر خیلی سخت‌تر شده است. کنترل بیشتر شده، جعل پاسپورت‌ها و مدارک سخت‌تر شده است. من خیلی وقت است کار نمی‌کنم ولی شنیده‌ام الان تا ۴۵ هزار دلار برای آوردن به کانادا می‌گیرند. سفر قاچاق به اروپا یا استرالیا نصف این قیمت است.

 

بیشتر مسافران قاچاق کی‌ها هستند؟

همه تیپی هستند، از دکتر و مهندس و وکیل گرفته تا خانم خانه‌دار با شش تا بچه! من مسافر داشتم که زنی هفتادساله روی ویلچر بود! به او گفتم آخر مادر جان تو می‌خواهی کجا بروی؟! اوایل جنگ بیشتر مردها بودند، بعد کم کم تعداد زنان و دختران بیشتر شد. بیشتر کسانی که قاچاقی و برای پناهندگی سفر می‌کنند در واقع مهاجرند. اگر هم بخواهیم در دسته پناهنده‌ها بگذاریم بیشتر پناهنده اقتصادی و اجتماعی هستند تا سیاسی. با شما موافقم که بهتر است اول قانونی اقدام کنند و اگر جواب نگرفتند سفر قاچاق را انتخاب کنند ولی معمولا حوصله کاغذبازی ندارند، زبان بلد نیستند یا خیلی ساده اصلا نمی‌دانند که می‌توانند از راه قانونی اقدام کنند و قبول شوند. بعضی‌ها اصلا برای ماجراجویی می‌آیند. مخصوصا جوان‌ترها که بعد برای دوستان‌شان پز بدهند. ولی بیشتر کسانی هستند که تصور درستی از زندگی خارج از کشور ندارند. فکر می‌کنند که یک قالیچه حضرت سلیمان هست که سوارش می‌شوند و بعد هم که رسیدند یک قرص زبان هست که می‌گذارند زیر زبانشان و از فردای رسیدن به مقصد هم انگلیسی و فرانسه حرف می‌زنند.

 

شما بهشان نمی‌گفتید که چه تصورات اشتباهی دارند؟

من باید می‌گفتم؟! تازه مگر باور می‌کردند؟ آنها کانادا و اروپا و امریکا را از بیرون می‌بینند. آنچه در فیلم‌ها نشان می‌دهند، بعد هم فکر می‌کنند از جهنم در می‌آیند و به بهشت می‌روند. نمی‌دانند که اینجا آن خبرها نیست. تازه چه بسا زندگی سخت‌تر هم هست.

 

همه اینها به شرطی است که به سلامت به مقصد برسند. بلایی سرشان نیاید، پولشان را نخوردند، به اسم یک جا، جای دیگر نفرستند…شما حتما داستان‌های نامردی‌ها و کلاهبرداری‌های همکاران‌تان را شنیده‌اید؟!

می‌دانم که اسم آدم‌پرانها خیلی بد در رفته است. خیلی‌ها بی‌معرفتی کرده‌اند. اول طرف را فرستاده‌اند و گفته‌اند بعد زن و بچه‌ات را می‌فرستیم و بعد زن طرف را مدتی پیش خودشان نگه داشته‌اند…یا دولا پهنا پول گرفته‌اند که مثلا کارمان تضمینی است و بعد دبه کرده‌اند یا اصلا طرف را به اسم اروپا و امریکا آورده‌اند و بعد در تایلند یا پاکستان ول کرده‌اند. من هیچ‌کدام از این کارها را نکرده‌ام. کسانی را که احتمال موفقیت نمی‌دادم نمی‌آوردم. چه برسد به تضمین. مگر کسی می‌تواند برای کار خلاف تضمین بدهد؟!

 

شما برای مسافران چه شرط‌هایی می‌گذاشتید؟

باید حرف مرا دقیقا گوش می‌دادند، تا آخرین لحظه رازداری می‌کردند و حتی به نزدیک‌ترین کسان‌شان حرفی نمی‌زدند و البته باید زبان می‌دانستند وگرنه قبول نمی‌کردم. سر این هم همیشه بحث بود: ای آقا ما اگر می‌خواستیم کلاس برویم و زبان بخوانیم که دیگر اینهمه پول نمی‌دادیم! ولی من سفارش می‌کردم که باید در حد مکالمات ساده بلد باشند. من هر کسی را قبول نمی‌کردم!

 

مثلا چه کسانی را رد می‌کردید؟

آنها که مطمئن بودم بعدا پشیمان می‌شوند یا اصلا از اول نمی‌خواهند بروند. مثلا یک مورد داشتم یکی از مایه‌دارها پسرش را برای آوردن به کانادا دست من سپرد. همه پول را هم از پیش داد. ما شب با هم در هتل ترکیه بودیم دیدم جوانک دارد مثل ابر بهار گریه می‌کند. اول فکر کردم غم غربت او را گرفته است. آمدم دلداری‌اش دادم که غصه نخور و اولش است و کم کم عادت می‌کنی بعد دیدم نه خیر این اشک‌ها مال عاشقی است! بعد دیگر برایم همه جریان را تعریف کرد که چقدر یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهی‌اش را دوست داشته ولی پدرش تصمیم گرفته که او را به کانادا بفرستد. همان شب با پدرش تماس گرفتم و گفتم که بچه‌اش را فردا از ترکیه به ایران می‌فرستم و پولش را هم پس می‌دهم. بقیه را هم به عهده خود پسر گذاشتم که چرایش را برای پدرش توضیح دهد. فایده نداشت بیاید. اینجا هم زندگی‌اش خراب می‌شد. بدترین چیز این است که عاشق باشی و از ایران بیرون بزنی!

 

و به عنوان آخرین حرف از یک آدم‌پران بازنشسته چه دارید بگویید؟

من آرزوی روزی را دارم که دیگر مرزی نباشد. از این مرزها متنفرم. حالا که تازه دارند دیوار هم می‌کشند. کاش آدم‌ها برای رفت و آمد آزاد باشند که به دل خودشان انتخاب کنند که کجا زندگی کنند. می‌دانم که چنین روزی خواهد رسید. فقط من زنده نیستم که ببینم.

 

 

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(3) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان