نیکا کیا
هفت ماهی میشه که وارد وطن چهارم شرعیام شدم …
… بد یا خوب ، درست یا غلط، مفهوم استرس سفر برای من جور دیگه تعریف شد… از یکی دو روز قبل از اومدنم کلی آدم از گوشه گوشه ایران واسه خداحافظی اومده بودن… دوست داشتم روزای آخر رو فقط با پدر، مادر و برادرم بگذرونم… خیلی بدجنس بودم قبلش، خیلی ناراحت بودم که دارن این روزها رو ازم میگیرن… ولی وقتی اومدن یه جور دیگه شدم…همه نگران بودن… دختر تنها میره اون طرف کره زمین… یه دوستی فرمود خوشا به حالم ، میرم و فقط مارک اریجینال خرید میکنم! عزیزی هم وقتی نگاهم میکرد انگار رو به قبله خوابیدم (زبونم لال) سرشو تکون میداد و گریه میکرد و میگفت تموم شدم دیگه… ۳ماه دیگه فارسی یادم میره! مونترال هم شد جا؟ منهای ۴۰درجه … کلی زحمت کشیدم که عقدهای بازی به حساب نیاد کارهام و کلی زحمت کشیدم که حرفی نزنم که منظوری غیر از خوبی و مهربونی ازش برداشت بشه… دیگه فرصت دل به دست آوردن نداشتم…
قسمت جالب دیگه توراهیهایی بود که دوستان و اقوام زحمت کشیده بودن… هیچوقت نفهمیدم، آخه چرا پسته؟ یعنی آخر آخرش اینه که اونجایی که آدم میره، پسته گیر نمیاد، دیگه نمیمیریم که! یکی نیست بگه، آجیل و پسته که واسه یه مهاجر، نون و آب نمیشه! قسمت بدجنس وجودم پسته زیاد دوست نداشت… پوستش که میره بازیافت ولی وزن داره! تازه من یه باری یه جایی یه اشتباهی کردم، گفتم آلو قیسی دوست دارم… چند نفری به طور هماهنگ و یکرنگ، کیلو کیلو آلو قیسی آورده بودن، دستشون درد نکنه البته … گز؟ واقعا چه بد میشه آدم هوس گز کنه تو ینگ دنیا و دم دست ، گز نباشه! قسمت بدجنس وجودم توراهیهای دوستان و اقوام عزیز رو وزن میکرد… اگه قرار بود هرچی بود رو میاوردم، نصف وسایلم در خدمت خانواده میموند! خداییش دلار از همه چی بهتره؛ سبک، کاری، بهدردبخور، لازم ، خوب، گرون!… فندوق ؟! محشره… توت هم خوبه! کشمش و مویز هم که خودم یک عالمه خریده بودم ولی با آغوش باز میپذیرفتم اگه کسی لطفشو با اونا نشون میداد! … نه! دیگه فرمایشی ندارم! گمونم بهترین کار اینه که مثل آدم باکلاسها که برای پاتختی لیست میدن، باید یک عدد لیست تقدیم حضور دوستان، اقوام و آشنایان کرد! قربون خدا برم… اینهمه زحمت بیدریغ و اینهمه خرج و دردسر اومدن و رفتن و جای پارک و … آخرشم توش حرف…مردم چیکار کنن از دست همدیگه!
مهاجرت، یه قسمت خیلی کوچیک سختش، رفتن و مواجهه شدن با نادانستههاست… قسمت بزرگ سختش به نظرم همه چیز و همه کس رو پشت سر گذاشتن و کندن و رفتنه… احساس میکردم یه دختر خودخواهم که بخاطر خواستههاش داره پدر و مادرشو تنها میذاره… نمیدونم چرا، نگران خودم نبودم! فکر میکردم هر قدمی که برمیدارم به یکی دو تا قدم بعدیش فکر کنم کافیه، نه به قدمهایی که تا حالا برداشتم، نه به اونهایی که ماهها بعد قراره بردارم … ولی وقتی یه گوشه دنیا افتادی… تنها… و نمیدونی حال خانوادهات چطوره… دیگه اونجا نیستی که نیستی… خلاصه اینکه خودمو غرق در مسائل فلسفی کردم… از طرف دیگه تو ایران به اندازه بیش از کافی به فکر روز ورودم به مونترال تا ۳ماه بعدش بودم! واسه اینکه ریال خرج کنم و دلار خرج نکنم، خیلی چیزای ریز ریز آشپزخونه رو هم خریدم! اندازه یه اتاق شد وسیلههایی که فریت کردم، چه بسا بیشترک… یه نگرانی کوچیک داشتم، وسایلی که فریت کرده بودم نکنه دیر برسن یک وقت! بیچاره میشدم دیگه!
از وقتی بلیتم رو گرفته بودم کلی موی دماغ جناب دکتر مختاری شده بودم که برام خونهای داخل مونترال دست و پا کنن با هزار تا شرط و شروط… ایشون و جناب روزبه رو انداختم تو درد سرفراوان. ولی خداییش خیلی لذت داشت که آدرسمو میدونستم از قبل… میدونستم که جناب روزبه دم در خونه منتظر من خواهند بود… دلم قرص بود یه جورایی…
ادامه دارد…