پایین افتادن برگهای پاییزی، سطح توقعات من از زندگی هم پایین میافتند
کیتی باکوورت- مجله Parent Canada/ برگردان نادیا غیوری
یکی از مواردی که میتواند احساس سعادتمندی را در اعضا خانواده افزایش دهد میزان همراهی و همگامی آنها در فعالیتهای عادی و امور روزمره خانواده است. میزان این همراهی در چند دهه اخیر تغییرات بسیار زیادی کرده و دیگر کمتر به میزان گذشته است. نتیجه طبیعی این بحث این بوده که «خانه» در ذهن برخی اعضا آن خصوصا فرزندان دیگر هویتی یکپارچه و ارزشمند که همه آنها پاره های آن هستند و بیشتر مفهومی معنوی داشته، نباشد و بیشتر به پدیدهای مکانی و فیزیکی مبدل شده که حکم اقامتگاه با حضور مستخدمین را پیدا کرده است. واضح است که در این تغییر محتوایی، مادران آسیب بیشتری را تحمل میکنند. نویسنده این مقاله با زبانی که عموما به طنز مبدل میشود به خوبی احساس خود از این دوران مبدل شدن به چیزی دیگر و سقوط ارزوها و توقعها را به رشته تحریر درآورده است.
از بین چهار فصل سال فقط این فصل است که دو تا اسم دارد: Fall (به معنای افتادن) و Autumn (پاییز و خزان).
من شخصا همیشه کلمه autumn را برای این فصل ترجیح میدهم چون فکر میکنم قرابت بیشتری به حال و هوا و اتفاقاتی دارد که در آن رخ میدهد. گذشتن از روزهای پرجنب و جوش تابستان و پلی برای روبهرو شدن با واقعیت تلخی به اسم فصل زمستان. قبول دارم که در این فصل برگها میافتند و همین هم شاید بتواند توجیهکننده انتخاب اسم Fall برای این فصل باشد. اما برای من مادر، آنهم بعد از به دنیا آوردن چهار تا بچه، این اسم افتادن چیزهای زیاد دیگری را هم تداعی میکند که یکی از آنها از ریخت افتادن هیکل است. یکی دیگر از چیزهایی هم که برای من سقوط کرده و شدیدا پایین افتاده، سطح توقعاتم از دیگران است.
تقریبا دیگر اصلا این توقع را ندارم که بتوانم یک بار هم که شده یک خواب بیمزاحم داشته باشم. از روزهای نوزادی بچهها و سرزدن چند باره به آنها در طول شب، تا کابوسهای دوره نوپاییاشان، سحرخیزی آنها در دوره پیشدبستانی، دیرخوابیدنهایشان در دوره تینایجری، و بالاخره فهرست بیپایان کارهایی که باید بکنم که هر شب یک دفعه وسط خواب جلوی چشمم رژه میروند. من که دیگر از این رویای محال دست کشیدهام و به جای ان استاد سرتکان دادن شدهام، آن هم در حالیکه یکجوری سرم را بین دو دستم گرفتهام که انگار سخت در حال فکر کردن به موضوعات مهم مربوط به درس و مدرسه هستم.
گفتم درس و مدرسه، یک چیزی یادم آمد… یکی دیگر از توقعات من که سطح آن به شدت پایین افتاده، توقع این است که یک زمانی در آینده نزدیک یا هر وقت دیگری که شد، استعدادهای طبیعی بچههایم بتوانند برای من درآمدزا باشند. این یکی که دیگر کاملا دفن شده! من قبلا فکر میکردم فقط بد صدا بودن و بد آواز خواندن است که از یک نسل به نسل بعدی منتقل میشود اما حالا میبینم که اصلا هم اینجور نیست.
حالا دیگر مدتهاست در من این انتظار از بین رفته که بچهها بخواهند با خوشحالی در کارهای خانه به من کمک کنند فقط به خاطر اینکه میدانند عضوی از خانواده هستند و میخواهند در خوشحالی خانواده سهیم باشند. این یکی هم اصلا جواب نداده. منظورم اصلا اصلا است. دیگر انتظار ندارم حداقل هر دو هفته یکبار و درست بلافاصله بعد از یک جانکندن مفصل سهساعته برای مرتبکردن خانه، ببینم تکهای از موکت اتاقشان مانده که با لباسهایشان فرش نشده. البته خوب میدانم که هنوز هم خیلی چیزها هست که در آینده باید سطح توقعم در مورد آنها هم پایین بیفتد.
مورد دیگری که دیگر دربارهاش هیچ توقعی ندارم این است که شوهرم یکی از کارهای خانه را بدون اینکه آن را بلند بلند اعلان همگانی کند انجام دهد. « خوب، ظرفهای توی ماشین ظرفشویی را خالی کردم!» بهبه، تو حرف نداری … حالا شدیم ۱ هزار و ۱۱۳ به ۶٫ «سبد لباس شستهها را برایت بردم بالا.» وای، چقدر عجیب. معمولا چند تا فرشته بودن که این کار را برایم میکردند! شکر خدا، حالا دیگر لازم نیست صبر کنم تا آنها بیایند.
از خیلی وقت پیش این آرزو را داشتم که یک روز وقتی بچههایم در یک فعالیت رقابتی یا مسابقه ورزشی شرکت کردهاند، بتوانم با عشق و علاقه به تماشای آنها بنشینم… یا حداقل اینکه همه مسابقه رو به دلیل سرگرم بودن با بلکبری یا مجذوب شدن در نشئه خواندن آخرین کتاب پرفروش سال از دست ندهم. آیا بالاخره من هم یک روز میتوانم مثل یکی از این پدر و مادرهای فداکاری باشم که به تماشای بازی هاکی فرزندشان میروند یا مسابقه کاراته او را برای گرفتن کمربند مشکی تماشا میکنند و به اندازه همانها هم نتیجه کار برایم اهمیت داشته باشد؟ آیا هیچ وقت میتوانم مثل آنها بشوم؟ تا حالا که نشده. من مشکلی با این افتادنها و سقوط سطح توقعات ندارم. این موضوع حداقل باعث شده قدرت صدا و سطح بالای فشار خونم حفظ بشود.
شاید بهتر است که که کمی خوشبینتر باشم و نارضایتیهایم از این فصل را فقط مقدمهای ملایم و نوعی ضربهگیر بدانم برای فصل زمستانی که در پیش است. فصلی که در آن انتظار من از جا شدن دوباره بچهها در کاپشن و شلوار زمستانی سال قبلشان این بار با شدت هرچه تمامتر به دیوار برمیخورد!