نگاهی به پدیده طلاق در میان مهاجران ایرانی
میترا روشن
قصههای جدایی شاید الگوهای مشابه و ثابتی داشته باشند اما هر یک تجربهای انحصاری برای بازیگران آنها هستند. قصههایی نامکرر، قصههای زندگی. (اسامی و مشاغل برای حفظ حریم خصوصی افراد تغییر کردهاند.)
مجید پزشک اطفال، تا دوسال پیش که با زن و بچهاش به کانادا مهاجرت کردند خودش را مرد خوشبختی میدانست. هنوز مطبش را در ایران باز نکرده بود که یکی از دخترهای دوروبرش سخت عاشق او شد و مجید هم تصمیم به ازدواج با او گرفت. البته پس از مشورت با خانوادهاش که مدتی بود به فکر سروسامان دادن به او بودند و وضعیت خانوادگی دختر که از نظر مجید شرط مهمی بود. مجید عشق را برای پس از ازدواج گذاشته بود. اتفاقا همه حسابهایش درست از آب درآمدند. خیلی زود عاشق همسرش شد و تولد کودکی زیبا و سالم خوشبختیشان را تکمیل کرد. اما خوشبختی هم مانند زندگی میتواند شکننده باشد. حباب خانواده خوشبخت او در سفر مهاجرت شکست.
هنوز سه ماه بیشتر نبود که پایشان را به کانادا گذاشته بودند که خانمش خانه را ترک کرد تا با یکی از همکلاسیهایش زندگی کند… مجید از این دوره به عنوان سختترین روزهای عمرش یاد میکند: «انگار دنیا برایم به آخر رسیده بود. میدانید در ایران وقتی چنین مشکلاتی دارید به خانوادهتان پناه میبرید و بالاخره مادر و خواهری هست که به دادتان برسد؛ قانون هم که البته تا حد زیادی به نفع مردهاست. اینجا هیچکدام اینها نیست و آدم با دردش تنها میماند. به اینها درسهای دوره تخصصی و بچهداری و کار بیرون را هم اضافه کنید و ببینید که من چه وضعی داشتم. البته الان هم بعد از دوسال تقریبا همان است فقط کمی بهش عادت کردهام. یاد گرفتهام آشپزی کنم یا لباسهای خود و بچهام را با ماشین بشورم. الان فقط دلم به بچهام خوش است. مادرش اول او را مدتی پیش خودش برد که من داشتم دیوانه میشدم ولی بعد پسرم خودش خواست و برگشت. از همخانه مادرش خوشش نیامده بود. دیگر فقط آخر هفتهها با مادرش بود. الان که دیگر اصلا نمیرود. دوباره از دست مادرش عصبانی شده و با او قهر کرده … مادرش رفته ایران مهریهاش را اجرا گذاشته و خانه را که به نام بچه کرده بودم را توقیف کرده …، یکی نیست به این خانم بگوید آخر شما که وقتی دوست پسر میگیرید و خانه را ترک میکنید، میگویید که من حق ندارمم عصبانی بشوم و اعتراض کنم و باید طبق قانون کانادا ساکت بمانم و نصف مال و حضانت بچه را به شما بدهم و جدا شویم پس چطور است که موقع مهریه گرفتن دوباره ایرانی میشوید؟! اگر ایران بودیم که کسی جرات نمیکرد یکی از این حرفها را بزند… فکرش را بکنید با هزار امید مهاجرت کردیم و حالا به اینجا رسیدیم. کاش مانده بودم اینطور نمیشد. زنم به آن کلاس زبان لعنتی نمیرفت و سر ناسازگاری نمیگذاشت و بعدش هم با یک خارجی همخانه نمیشد… ولی از طرف دیگر فکر میکنم که اگر میماندیم آنوقت نمیفهمیدم که همسرم واقعا عاشق من نبوده و فقط بخاطر حرف مردم و خانوادهاش فکر میکرده که باید حتما با یک دکتر جوان و خوشتیپ ازدواج کند تا خوشبخت شود! من الان برایم ثابت شده که مهاجرت سنگ محک عشقهای واقعی است. فقط زوجهایی که واقعا همدیگر را دوست دارند پس از مهاجرت با هم میمانند و اکثر خانوادهها دیر یا زود از هم جدا میشوند. بقول شاعر «عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود…» من اول فکر میکردم که این بلا فقط سر من آمده ولی بعد شنیدم یکی دیگر رکورد دارد. او را که اصلا در همان فرودگاه قال گذاشته بودند! خانمش به محض رسیدن به فرودگاه کانادا از او تقاضای طلاق کرده بود!…»
ازدواج از مد افتاده!
نمونه زناشویی مجید در میان مهاجران پدیدهای استثنایی نیست. از آنجا که فرآیند مهاجرت و ادغام در محیط جدید در ذات خود تنشزاست طبیعتا ازدواج نیز از این توفان تغییرات مصون نمیماند. زوجهای ایرانی نیز مانند بقیه مهاجران در معرض بحران ارزشها قرار میگیرند. اگرچه به نظر میرسد که اپیدمی طلاق در میان مهاجران ایرانی شیوع بیشتری دارد. مریم کارشناس و روانشناس خانواده میگوید که در تجربه کاریاش پی برده که آمار طلاق در میان مهاجر ایرانی حتی از جامعه میزبان هم بالاتر است. او میگوید: «در چند کشور غربی دیگر مانند سوئد هم همین وضع است و نرخ طلاق زوجهای ایرانی حتی از خود سوئدیها هم بیشتر است. البته یکی از دلایل بخاطر تضاد ارزشها و تفاوت فرهنگی و مذهبی ماست. هر چه تفاوت جامعه مادر با کشور میزبان بیشتر باشد طبیعتا روند انطباق و ادغام مهاجر سختتر و پرتنشتر است و زندگی خانوادگی با تنش بیشتری روبرو میشود. ولی جالب اینجاست کمترین آمار طلاق در کشورهای غربی متعلق به زوجهای عرب است که مانند ما مسلمان هستند. البته ما روحیه شیعه داریم که انقلابیتر و معترضتر از روحیه سنی است. با اینحال فکر میکنم برای چرایی آمار بالای طلاق در میان مهاجران ایرانی اول باید ببینیم که زوجها چرا با هم ازدواج کردهاند یا به زندگی مشترکشان ادامه میدهند. دلایلی مثل اجبار خانوادهها، رسوم اجتماعی یا حتی مسائل اقتصادی دیگر در مهاجرت جواب نمیدهد. آن فشارهایی که در ایران باعث ازدواج یا ادامه آن میشود، در کشور جدید اصلا وجود ندارند؛ همانطور که سفره عقد و جهاز و مهریه اینجا کارکرد ندارد. بگذریم که دیگر در غرب کمتر کسی ازدواج میکند. اینجا زوجها کارها را ساده کردهاند. وقتی ازهم خیلی خوششان میآید با هم یک اتاق اجاره میکنند و هرکدام چهار تا جعبه و لباسهایشان را میآورند و این میشود زندگی مشترک. بعدا هم اگر که رابطهشان جدی و بادوام شد حتی زحمت نمیکشند تا شهرداری بروند و ازدواج رسمی بکنند. فقط فرم مالیات سالانهشان را با هم پر میکنند و از نظر دولت چون بیشتر از یکسال با هم زیر یک سقف زندگی کردهاند همان حقوق قانونی زن و شوهر را دارند. اینجا هم از نظر اجتماعی و هم قانونی با ایران خیلی فرق دارد. زن و مرد با هم برابرند و هر یک باید خرج زندگی خودش را بدهد و اگر نه دولت حداقل بخور و نمیری به او میدهد تا بتواند روی پا بایستد و سرکار و جایی برود. اینجا جامعه فردگراست و طبق آمار نیمی از جمعیت شهری تنها زندگی میکنند و بیش از هشتاد درصد بچههای مدارس تک والدین هستند. یکی دیگر از دلایل طلاق میتواند مسئله تفاوت زن و مرد در ادغام در جامعه میزبان باشد. معمولا زنها بهتر و زودتر از مردها زبان یاد میگیرند و جذب جامعه جدید میشوند. مردها معمولا از لحاظ اقتصادی موفقتر هستند. عامل مهم دیگر تحصیل و تخصص زنان ایرانی در مقایسه با دیگر زنان مهاجر است که داشتن استقلال را برای آنها آسانتر میکند.»
راحتی یا دردسر بیشتر
مینا آرایشگر است، ده سال پیش با همسرش به کانادا آمده و هر دو کودکش را در اینجا به دنیا آورده و میگوید: «من هم متاسفانه خیلی از دور و بریهایم حرف طلاق میشنوم. البته درکشان میکنم. اینجا هم مانند ایران حفظ زندگی خانوادگی مشکل است. برای من و شوهرم بارها مسائل مختلف پیش آمده که رشته زندگیمان را به مو رسانده ولی خدا را شکر، پاره نکرده است… میدانید، عامل مهم همبستگی ما احترام و تفاهم است. علاوه بر علاقهای که در ته دلمان به هم داریم، اینها باعث شده خیلی هم با هم راه بیاییم. مخصوصا شوهرم که واقعا در همه حال کمک من بوده … وگرنه وقتی من باید بیرون خانه به اندازه یک مرد کار کنم بعد بیایم داخل خانه هم بشورم و بپزم و بگذارم و شوهرم هم از من توقع زنهای داخل ایران را داشته باشد که اصلا عملی نیست. اینجا شما باید هم کارهای مردانه را انجام دهید و هم کارهای زنانه. از خیلی لحاظ زندگی زنها اینجا سختتر است ولی خوب بجایش آزادترند. به عنوان یک زن میتوانی هرجا خواستی بروی با هرکس حرف بزنی، هر لباس و هر رنگی بپوشی، نصفه شب در خیابان آزادانه راه بروی… کسی به شما کاری ندارد. یعنی جرات نمیکنند چون طبق قانون زن میتواند شکایت کند که مردی حتی مزاحم تلفنی او شده و برایش دردسر درست کند یا از خشونت شوهرش شکایت کند…اینجا برعکس قوانین ایران بیشتر به زن حق میدهند و اتفاقا به نظر من همین هم باعث میشود که بعضی خانمهای ایرانی اینجا دق دلی در بیاورند! من خودم هم راستش بعضی وقتها بدم نمیآمد کمی حال خانواده شوهرم را بگیرم. یکی از دوستانم به اداره مهاجرت کانادا شکایت کرده بود که شما به پدر و مادر شوهر من ویزا میدهید هرسال میآیند اینجا خانه ما میمانند و مزاحم من میشوند و بعد هم توی گوش شوهرم میخوانند که توی دهن من بزند! اداره مهاجرت هم به بخش ویزا خبر داد اصلا پدر و مادر شوهرش را ممنوعالورود به کانادا کردند و بعد از چند سال که مرتب میآمدند و میرفتند، دیگر به آنها ویزا ندادند! ولی من اهل این حرفها نیستم و باز هم با فامیل شوهرم راه میآیم. من برای ساختن این زندگی خیلی تلاش و فداکاریها کردهام اینهم روی بقیه. برایم آینده بچههایم مهم است. اینجا بچه سالم و خوب درآوردن از ایران سختتر است. تازه بالا سرشان هم که باشیم معلوم نیست چه شوند چه برسد به اینکه جدا شویم. خودم هم راستش نمیخواهم تنها بمانم. زندگی دوستان طلاق گرفتهمان را هم میبینم چقدر سختی میکشند. باید هم مرد بیرون باشند و هم زن خانه، آنچنان لذتی هم که از زندگی نمیبرند. مثل ما کار میکنند و گرفتارند. در ضمن که ازدواج کردهها از لحاظ مالی جلوترند. چون طلاق، وضعیت مالی را داغان میکند. من و شوهرم با هم خانه کوچکی خریدهایم، زندگیمان برای خودش نظم و نظامی دارد، تنها نیستیم وبه درد دل هم میرسیم، خانودهای داریم که شبی دو سه ساعت را با هم میگذرانیم و اینها در این برهوت مهاجرت خودش خیلی است.»
بازگشت خانوادگی
احمد که پانزده سال پیش به سرزمین جدید آمده نیز میگوید که ازدواج و زندگی خانوادگی، حتی اگر خیلی هم ایدهآل نباشد باز بهتر از تنهایی در غربت است: «من با خانواده آمدم. متاسفانه همان یکی دوسال اول همسرم از من جدا شد و به ایران برگشت. راستش بیشتر هم تقصیر من شد. میدانید اول که میآیید همه چیز برایتان جالب است. میخواهید همه جا سرک بکشید و همه چیز را امتحان کنید. تا مثلا ببینید موطلاییها با چینیها چه فرقهایی دارند! یا حالا توی بار یا سالن بیلیارد چه میگذرد. ولی جداییمان فقط بخاطر شیطنتهای من نبود، چون خانمم از شرایط اینجا هم خوشش نیامد. مخصوصا از اینکه نتوانست توی رشته خودش کار پیدا کند و مجبور شد یک کار سطح پایین بگیرد و این خیلی توی ذوقش زد. آنقدر که حاضر نشد صبر کند تا کارت اقامتش را بگیرد. هرچه خواهش کردم بماند زیر بار نرفت. بچهمان را برداشت و به ایران برگشت. البته همه این مدت دورادور با هم تماس داشتیم. پارسال گفت که بخاطر بچه میخواهد برگردد، وحاضر است با من دوباره ازدواج کند. من هم بلافاصله برایش وکالت فرستادم و خوشبختانه چون بچه مشترک داریم اداره مهاجرت دیگر ایراد نمیگیرد که ممکن است ازدواج مصلحتی باشد و زود کارشان را درست میکند. برای من که انگار زندگی دوباره است. بیشتر دوروبریهایم منتظرند بچههایشان بزرگ شوند یا به ۶۵ سال و حقوق بازنشستگی برسند تا از هم جدا شوند و نفس آسوده بکشند! ولی من خودم را خیلی خوشبخت میدانم که بعد از این همه سال تنهایی و زندگی مجردی دوباره دارم صاحب خانواده میشوم. این بار قدرشان را بیشتر میدانم.
موج آزادی
سودابه اما با اینکه چند سال است طلاق گرفته هنوز از تنهایی شکایت ندارد: «درست شش ماه از ورودمان گذشته بود که از شوهرم تقاضای طلاق کردم. آنهم در حالیکه او به خاطر من زندگی مرفهمان را در ایران بهم زده بود و به این سر دنیا آمده بود. ما یک ازدواج رویایی داشتیم. به قول آن آهنگ فرانسوی وقتی همدیگر را ترک میکردیم عاشق هم بودیم! خیلی با او صحبت کردم تا راضی شد. به او گفتم که او را خیلی دوست دارم ولی آزادی را بیشتر… گفتم که سالها بود که آرزوی یک قطره از این آزادی را داشتم و حالا انگار وسط سیلاب افتادهام! واقعا هم، انگار از خوشحالی دیوانه شده بودم. توی خیابانها بدون روسری راه میرفتم و آواز میخواندم. مایو میپوشیدم و نمیخواستم از داخل استخر بیرون بیایم، شبها اصلا پایم نمیکشید به خانه بروم. از گردش توی خیابانها سیر نمیشدم. شوهرم همان اول خسته میشد و به خانه برمیگشت تا بخوابد و بعد دعوایمان میشد. آخرش به او گفتم بیا دوستانه جدا شویم و بعد به شهر دیگری رفتم. آنجا در رشته مورد علاقهام درس خواندم، کار کردم و موفق شدم. اگر با او میماندم هیچوقت این کسی که امروز هستم نبودم. با اینکه او را همیشه و از دور دوست داشتم. در این مدت ما هرکدام زندگی خودمان را داشتهایم، فقط گاهگاهی هم یکدیگر را میبینیم ولی تکیهگاه عاطفی همدیگریم؛ وقت سختیها و گرفتاریها همیشه اول به یکدیگر زنگ میزنیم و کمک میخواهیم… با همه اینها این دلیل نمیشود که بخواهیم با هم زندگی کنیم. بعضی وقتها فکر میکنم که اینهم یکجور ازدواج است دیگر. فقط کمی از هم دورتر و آزادتریم. شاید بعدها وقتی کمی سنمان بالا رفت دوباره با هم در یک خانه زندگی کردیم. ولی فکر نکنم دیگرازدواج رسمی بکنیم. به نظرم اینجوری رابطهمان مطمئنتر است.»
«سالها بود که آرزوی یک قطره از این آزادی را داشتم و حالا انگار وسط سیلاب افتادهام»
اول که میآیید همه چیز برایتان جالب است. میخواهید همه جا سرک بکشید و همه چیز را امتحان کنید. تا مثلا ببینید موطلاییها با چینیها چه فرقهایی دارند!
آن فشارهایی که در ایران باعث ازدواج یا ادامه آن میشود، در کشور جدید اصلا وجود ندارند
میگویید که باید طبق قانون کانادا ساکت بمانم و نصف مال و حضانت بچه را بدهم و جدا شویم پس چطور است که موقع مهریه گرفتن دوباره ایرانی میشوید؟!