گفتگو و گزارش: فرحناز سمیعی
عکسها: زهرا سالکی
رو به روی من مردی نشسته که شهرتاش در عرصه تئاتر کانادا زبانزد است. مردی که با مهاجرت نه تنها خودش را نباخت که حتا به فرهنگ و هنر سرزمین مادریاش هم جانی تازه بخشید در وطن تازه. کسی که جوانیاش در بحران سالهای انقلاب ۱۳۷۵ شکل گرفت و از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران با کولهباری از خاطرات و توشهای ازآموزههایش از استادانی چون بهرام بیضایی، راهی سفر شد و حالا ۲۸ سال است که ساکن کاناداست. درآغاز گفت و گویمان کمی محتاط است. از خودش میگوید و اینکه فعالیت هنریاش را از ایران شروع کرده و با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکاری میکرده. سال چهارم دانشگاه بوده که انقلاب فرهنگی درهای دانشگاه را به روی او هم مثل خیلیهای دیگر میبندد. میگوید نمیخواستم ایران را ترک کنم اما شرایط به گونهای بود که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. میخواستم هنرمند باشم و کارم رادنبال کنم.
از گذشته و آغازها
سهیل پارسا درسال ۱۹۸۲ به شکل غیرقانونی از ایران خارج میشود. دو سالی را در دبی و هند میگذراند تا سرانجام با همسرو فرزند خردسالش به کانادا میرسد. به دانشگاه یورک میرود و دوباره شروع به خواندن تئاتر میکند، همان که همیشه عشقاش بوده و به قول خودش دنیای جادویی اوست. بعد از فارغالتحصیلی و در ۱۹۸۵ کمپانی خودش را به همراه دوست وهمکارش پیتر فاربریج تاسیس میکند به نام “مدرن تایمز” که تا امروز بیش از ۳۵ اجرای ملی و بینالمللی و تولید مشترک با کشورهای دیگر داشته است.
خودش میگوید از سال ۸۹ کارهای مختلفی تولید کردهایم که همه به زبان انگلیسی اجرا شده و کارهایی است که من به آنها علاقه داشتهام. مانند کارهای کلاسیک جهان، مثل شکسپیر و نویسندههای معروف و شناختهشده اروپایی و البته چند کار هم از نمایشنامهنویسان معتبر ایرانی ترجمه، اقتباس و اجرا کردهام.
از این میان پنج کار متعلق به استادش بیضایی بوده؛ مرگ یزدگرد، سلندر، آرش، پنجمین سفر سندباد و چهار صندوق. او همچنین از غلامحسین ساعدی، عباس نعلبندیان و محمد رحمانیان هم تک آثاری را به اجرا درآورده که همگی به زبان انگلیسی ترجمه و اقتباس شدهاند. ۹۵ درصد مخاطبان او انگلیسیزبان هستند گرچه به قول او طی ۵ سال گذشته، نسل دوم ایرانیان مهاجر که در کانادا بزرگ شدهاند حساسیت بیشتری نسبت به کارهایش نشان میدهند.
دراین باره او میگوید: «فکر میکنم مسئلهشان مسئله هویت است. وقتی یک دفعه میبینند یک ایرانی “درانتظار گودو” را از ساموئل بکت کار میکند و در مطبوعات نقدها را میخوانند و میبینند که موفق است برایشان جالب است. اینجا بچهها در مدرسه این نمایشنامه را میخوانند و بعضیهایشان میگویند وقتی میدیدیم که این نمایش روی صحنه رفته و یک اسم ایرانی به عنوان کارگردان آمده، کنجکاو میشدیم و بعد میآمدند ببینند چه خبراست.» (لبخندی تمام صورتاش را پر کرده)
بیست و سه سال پیش زمانی که فعالیت حرفهایاش را آغاز میکند دوران بسیار سختی را میگذراند تا بتواند جای خودش را در فضای پررقابت فرهنگی هنری این کشور باز کند. سیستمی که به اعتقاد پارسا و خیلیهای دیگر بسیار بیرحم و سختگیر است. اما با این وجود او میماند و مقاومت میکند و آنقدر واقعبین بوده که بداند فقط به این دلیل که او از دانشگاه تهران آمده همه درها به رویش باز نمیشود. پس با تلاش فراوان شایستگیهایش را نمایان میکند و به اینجا میرسد که امروز کمپانی او یکی از ده کمپانی شناخته شده و مطرح تئاتر کاناداست.
به خنده میگوید: «راستش من پوست کلفتی داشتم اما خوشحالم. خوب! سبک کاری من خیلی متفاوت است. حتا با کارگردانهای کانادایی هم فرق دارد. نمیدانم شاید ادغامی از خیلی چیزهاست که از ایران میآید. میدانی، من هیچوقت لباس ایرانی تن هنرپیشههایم نکردهام یا رقص سنتی و این کارها را نکردهام اما کسانی که کار مرا دنبال میکنند میفهمند که کارهای من خیلی گرایشهای آوانگارد دارد و البته خود من هم به تئاتر آوانگارد غرب گرایش دارم. مهاجرت دوره زیبایی در زندگیام بوده اما من بیشتر فراگیریاش را دوست داشتم. با حرفهایهای تئاتر در این کشور کار کردم، هنرپیشههای حرفهای، طراحهای حرفهای و در نتیجه از آنها آموختم. این نبود که من به عنوان نابغه آمدم. هدف من یادگیری بود و آمیختگی با دنیای فرهنگی و هنری این کشور و حالا خوشحالم که با تمام چالشهایی که داشتم و البته هنوز هم دارم، موفق شدم و جا افتادم.»
او معتقد است در دنیای امروز که با شتاب به سمت تکنولوژی دیجیتال پیش میرود، هنرمند بودن یک چالش بزرگ است. به قول او با این تکنیکها همه میتوانند ادیت کنند و تکنسینهای خوبی هم هستند اما هنرمند واقعی کم است.
ریشهها و شاخهها
میپرسم بعد از حدود ۳۰ سال مهاجرت اکنون خودتان را چقدر کانادایی و چقدر ایرانی میدانید؟ کمی مکث میکند و نگاهش به نقطهای در فضا لحظهای گره میخورد و بعد آرام میگوید: «سوال خوبی است. میدانی مشکلی که نسل ما دارد، کسانی که تقریبا سه دهه است مهاجرت کردهایم، این است که همیشه روی مرز دو فرهنگ راه میرویم. ریشهها درایران است. ریشههای فرهنگی که من خیلی دوستشان دارم و درواقع منبع الهام من است. حتا وقتی شکسپیر کار میکنم، خیام منبع الهام من است و شاید هم همین است که بعد متفاوتی به کار من میدهد؛ اینکه من روی شانههای غولهای بزرگی ایستادهام که کاناداییها آن را ندارند و البته اشکالی هم ندارد چون کشوری هستند که ۱۵۰ سال قدمت دارد. من عمیقا به فرهنگ ایرانی عشق میورزم و دوستش دارم اما چیزی که کشف کردهام این است؛ من شهروند جهانم اما ریشههایم در ایران است. من از فردوسی و عمر خیام و مولانا و حافظ تاثیر میگیرم. میدانی، مثل یک انرژی است که همیشه با توست و خودت هم نمیدانی کجا و چه وقت میآید که به تو کمک کند. نگاهی به تو داده که نمیتوانی شرحی بر آن بدهی. این عمیقا با من است.»
حالا انگار آن انرژی در او نمایان میشود. با شوق ادامه میدهد و از این میگوید که چگونه حافظ و مولانا و خیام باعث شدند که او هنرمندهای غرب را، شکسپیر را، کارگردانان بزرگ سینما و تئاتر جهان را و حتا نقاشان بزرگ دنیا را بهتر بفهمد. وقتی میگوید همانقدر حافظ و مولانا را دوست دارد که مارکز کلمبیایی را، برق چشمهایش آن را تایید میکند. او به عنوان یک هنرمند معتقد است که همه نوابغ دنیا به هم شبیهند حتا با قرنها فاصله زمانی، چرا که همه یک حرف دارند. همه به دنبال حقیقت هستند، به دنبال راستی و به دنبال انسانیت. مهاجرت به او نگاه فراملیتی داده است.
در حالی که میخندد میگوید: «نمیدانم چرا سوالت را آنقدر پیچاندم. بله، برای من ریشه آنجاست ولی در ضمن شاخهها گسترده شده، به خانههای همسایه رفته و به کشورهای دیگر، اما هروقت که خودم را به عنوان یک انسان گم میکنم و گیج میشوم که چه میخواهم و کجا هستم، دوباره برمیگردم به آن ریشهها و باز مطمئن میشوم که به کجا میخواهم بروم. خلاصه سعی میکنم ادغامی از خوبیهای فرهنگهای مختلف باشم.»
اصالتهای کیمیاشده
کانادا سرزمین مهاجران است. گروههایی که با ریشههای فرهنگی و اجتماعی گوناگون گردهم آمدهاند. از سهیل پارسا میپرسم به نظر شما این چندگانگی فرهنگی تاثیری در آینده فرهنگی کانادا خواهد داشت؟ باورش این است که هر کس به اینجا میآید، ریشههایش را قطع نمیکند. چمدانی از فکر و اندیشه را هم با خودش میآورد که البته بستگی دارد آن فکر و اندیشه در سرزمین خودش و با فرهنگ خودش چقدر آمیخته است.
کمی جدیتر شده و میگوید: «ببین، بگذار از خودمان بگوییم. یک ایرانی که شاملو را میشناسد و ستایش میکند یا از شعر فروغ و سهراب یا شعرای کلاسیک ما لذت میبرد، وقتی به اینجا میرسد حتما نگاه خاصی را هم همراه خودش میآورد. البته درمورد مردمی که ما در این کشور داریم یا آنچه من درسال ۲۰۰۲ درایران دیدم، به نظرم دیگر تجلی زیبایی فلسفه و اندیشه شاعران ما در زندگی اکثریت بزرگی از ایرانیان دیده نمیشود.» با اندوهی که ازصدایش آشکار است ادامه میدهد: «من وقتی میشنوم در برج میلاد بستنی ۴۰ هزار تومانی با گرد طلا فروخته میشود، اشک به چشمم میآید. واقعا به کجا رسیدهایم؟ به نظرم گناه کسی که آن را میخرد بیشتراز فروشنده است. ما به کجا رسیدهایم ؟ کجاست تجلی حافظ ؟ کجاست آن معنویت شرق؟ جمعبندی نمیکنم که بگویم همه ملت ما این هستند اما متاسفانه مثل هر کشور دیگری ما هم درگیر مادیات شدهایم. دیگر مطمئن نیستم که چقدر فرهنگ عمیق ما در زندگی مردم هم تجلی میکند. فقط فریاد زدن که؛ فردوسی، حافظ، کفایت نمیکند. من دیدهام آدمهایی را که حافظ زرکوب در خانهشان دارند اما حتا یک بیتاش را هم نمیشناسند.»
به باور او کسانی که با اندیشه و فکر میآیند و فرهنگ ایران برآنها اثر گذاشته کاملا متفاوتند و هنگامی که به اینجا میرسند تغییر را با خودشان میآورند. فرقی نمیکند، حتا اگر دکتر و مهندس هم باشند دیگر فقط به این فکر نمیکنند که پولی بسازند و بروند. میگوید خوشحال است که هنوز هم افرادی هستند که زیبایی معنویت و فرهنگ ایرانی در زندگی روزمرهشان متجلی است اما او هم میداند که آنها دراقلیت هستند و باز هم تاکید میکند که این فقط مختص جامعه ایرانی نیست و اضافه میکند: «واقعیت این است که همیشه فرهیختگان در همه جای دنیا دراقلیت هستند.»
دیدگاه میزبان درباره فرهنگ مهاجران
از مهاجرت گسترده و رسمی ایرانیان به کانادا کمی بیش از سه دهه نمیگذرد اما درهمین مدت کوتاه هم ایرانیان یکی ازموفقترین جوامع مهاجر کانادا بودهاند که البته موفقیت اقتصادیشان اولین و چشمگیرترین است. از پارسا به عنوان کسی که طی سالها کارحرفهای، ارتباطی تنگاتنگ با جامعه فرهنگی کانادا داشته میپرسم نگاه آنها را به فرهنگ جامعه مهاجرایرانی چگونه ارزیابی میکند؟
دستش را حائل چانهاش میکند وپس از مکثی کوتاه میگوید: «دید آنها زیاد مثبت نیست. نه تنها نسبت به ایرانیها بلکه نسبت به همه مهاجران. میگویند اینجا کشوری چندملیتی است. شما محله خودتان را دارید، موسیقی خودتان را گوش میدهید و اصلا هم گرایشی ندارند که مثلا به یک کنسرت ایرانی بیایند. اما خوب اگر خودستایی نباشد نمیتوانم کتمان کنم که فرهنگ ایرانی را تا آنجا که از دستم برمیآمده در میان جامعه فرهیخته و اهل فرهنگ کانادا مطرح کردهام واین افتخاررا داشتهام که هفت کار ایرانی را ترجمه و اجرا کنم.»
میان حرفاش میدوم و میگویم: «دقیقا منظورم همین بود، وقتی که بخشی از فرهنگ ایرانی به زبانی درمیآید که یک کانادایی آن را درک میکند، آن وقت چه نظری دارد؟»
لبخندی در نگاهش میدود و چشمهایش را کمی بازتر میکند و ادامه میدهد: «خیلی متفاوت است. خیلی. من پنج کار از بیضایی ترجمه و اجرا کردهام و امروز بسیاری از افراد جامعه تئاتری و سینمایی کانادا بهرام بیضایی را میشناسند و برایشان جالب است. میگویند نگاه فرهنگی شما براساس این نمایشهایی که ما دیدهایم عمیقا انسانگرایانه است و با آنچه ما از تلویزیون و CNN میبینیم تضاد دارد. مثلا در آرش بیضایی که بسیارهم با آرش کسرایی متفاوت است، میبینید که چقدرزیبا در مورد هویت انسانی حرف میزند وبه شدت ضد جنگ است. آرش قربانی سیاست است. حتا مسئله ملیگرایی کور هم در آرش بیضایی زیر سوال میرود. و این آرش را بیضایی در ۲۲سالگی نوشته است!»
آرش جزو تولیدات استثنایی کمپانی “مدرن تایمز” است که بعد از اجرای انگلیسی به زبانهای اسپانیایی و بوسنیایی نیز ترجمه و اجرا شده است. این نمایش در سال ۲۰۰۲ در جشنواره تئاتر فجر در تهران هم به نمایش درمیآید و به گفته پارسا همه تعجب کرده بودند که نقش آرش ما را یک هنرپیشه انگلیسی ایفا میکند! اینکه آرش از سوی مخاطبان بینالمللی به راحتی پذیرفته میشود شاید دوعلت اساسی داشته باشد که اولی برمیگردد به نگاه بیضایی و جهانبینی خاص او و دیگری شیوه پارسا در تطابق این نمایشها با ذائقه و فرهنگ مخاطباناش. خودش میگوید وقتی کار را برای کارگردانان هنری تئاترهای کشورهای دیگر میفرستادیم همه میگفتند این در مورد ماست. در مورد کشور و مردم ماست. این درد ماست.
آرش فقط در تورنتو سه بار اجرا شده و هر بار هم سه تا چهارهفته روی صحنه بوده است. پارسا میگوید: «من همیشه برای اجرای جدید برمیگردم مجددا نمایش را نگاه میکنم وآن را تمیز میکنم وتغییراتی را که لازم باشد میدهم. در سال ۲۰۱۰ که آخرین اجرای آرش را طی سه هفته داشتیم تمام بلیطها به فروش رفت. خارج از ایران همه فکر میکنند ما فرهنگ زنستیز داریم. در حالی که چنین چیزی در فرهنگ ما وجود ندارد. در شرایط امروز ایران بله، این مسئله وجود دارد ولی در عمق، جوهر فرهنگ ما زنستیز نیست. در شاهنامه، زنستیزی وجود ندارد. ما در زبان فارسی تفکیک جنسیتی نداریم و «او» به کار میبریم. من برای زن احترام خاصی قائلم. در اجراهای کوبا و کلمبیا و بوسنی و آخرین ورژن من در اینجا، نقش آرش مرا یک زن بازی کرد. ایرانیها اول همه میگفتند چرا؟! اما وقتی میدیدند، مسئله برایشان حل میشد. چون در اسطوره جنسیت اصلا مفهوم ندارد. آرش یک اسم است. شخصیتی که بیضایی از او ارائه میدهد خیلی پذیرنده است، پس چرا یک زن نباشد؟ اتفاقا این بعد بسیار زیبایی به کار داد. میشل؛ خانمی که درتورنتو نقش را کار کرد، دو رگه کانادایی-سرخپوست است. او میگفت این آرش با فرهنگ او هم ارتباط برقرار کرده.»
به حرفهایش که ادامه میدهد بیشتر به نوع نگاه و اندیشهاش نسبت به زنان و مصائب و مسائل شان نزدیک میشوم. میگوید: «در سال ۲۰۰۲ نمایشی را نوشتم و تولید کردم به نام “دختران شهرزاد” که از هزار و یک شب ما میآید. من پنج هنرپیشه زن داشتم که در یک دیوانهخانه حبس بودند و هویت خودشان را گم کرده بودند. این دیوانهخانه ازلی وابدی بود، یعنی تاریخی نداشت. گذشتگان این زنان یعنی مادران و خواهران این زنان داستانهایشان را روی دیوار نوشته بودند وایده این بود که این زنان هر شب میرفتند و یکی از این داستانها را انتخاب میکردند ونقش را بازی میکردند. هنرپیشهها صرب، هندی، کلمبیایی، سرخپوست کانادایی و یهودی کانادایی بودند. یکی از این قصهها هم مربوط به یک شخصیت زن ایرانی به نام طاهره قرهالعین بود.»
به عنوان یک کارگردان ایرانی-کانادایی، سهیل پارسا میداند که انتخاب متن و انتخاب نقش برای هنرپیشهها چقدر مهم است زیرا او به شدت زیر نظر است ( البته به قول خودش از نوع خوبش). همه میخواهند بدانند نگاه بعدی او چیست و در نتیجه او سعی کرده به نوعی و در حد توانش سفیر فرهنگی جامعه ایرانی هم باشد. با شوخطبعی و اندکی هم رضایت میگوید: «فکر میکنم کمی تغییر هم به وجود آوردهام.»
مخاطبان ایرانی و تئاترگریزی
میگویم در همه جای دنیا مخاطب تئاتر خاصتر است و شاید بتوان گفت فرهنگیتر و فرهیختهتر، اینجا وضعیت چطور است به خصوص در جامعه ایرانیان؟ مکثی میکند و میگوید: «سخت است بگویم. مثلا در اروپا تئاتر مفهوم ویژه خودش را دارد. آلمان فرهنگش فرهنگ تئاتر است یا فرانسه و انگلیس به نوعی همین طور. اما با تمام اینها تئاتر یک هنرخاص است و هنری است که یک مقدار زحمت میخواهد ودرضمن تئاتر حرفهای هم گران است. البته من کمی هم تئاتریها را مقصر میدانم که سعی نمیکنند مخاطب را جذب کنند. ولی خوب مشکل تئاترنرفتن ایرانیها را یک مشکل فرهنگی عمیق میدانم. فرهنگ آن در کشور ما مثل اروپا وجود نداشته؛ وقتی هم که آمده یا آنقدر به آن طرف رفته که به ابتذال افتاده و یا آنقدر روشنفکری بوده که غیرقابل فهم شده. در نوامبر برای بار دوم حلاج من به صحنه رفت. حلاج یک کار فلسفی است ولی من حداقل چیزی داشتم ارائه بدهم که بدون آنتراکت، یک ساعت و چهل دقیقه تماشاچی را نگه دارم و به قول مدیرصحنه من از ۳۰۰۰ تماشاچی که طی سه هفته اجرا آمدند فقط یکی دو نفر وسط اجرا سالن را ترک کردند.» صدایش آرام میشود وادامه میدهد: «مشکل من با تئاتر روشنفکری همین است. باید پیچیدهترین کار تئاتری هم جذابیت داشته باشد. همین حالا در کاری که از ادغام شعرهای فروغ و شاملو میکنیم به بچهها میگویم باید تماشاچی را درگیر کنید. وقتی درگیرش کردید میتوانید فلسفیترین، سیاسیترین و روشنفکریترین حرفها را برایش بزنید. سوال سختی کردی، این درد دلم است.»
او همچنین در مورد سازمانی میگوید که مسئول تهیه گزارش سالانه در مورد هنرهای نمایشی است و اینکه براساس آمار این سازمان در سال ۲۰۱۱ تنها در تورنتو با سه و نیم میلیون نفر جمعیت فقط برای هنرهای نمایشی که شامل تئاتر، اپرا و رقص است، حدودهجده میلیون بلیط فروخته شده است.
درآمیختن فروغ و شاملو
کارگردانی که دو بار نامش در فهرست نهایی جایزه “سیمونویچ” که یکی از معتبرترین جوایزتئاتر کاناداست به ثبت رسیده و بارها جوایز معتبر کانادایی را به عنوان کارگردان و نمایشنامهنویس از آن خود کرده، میخواهد برای اولین بار اثری را به زبان فارسی اجرا کند، با تلفیقی از شعرهای فروغ و شاملو. از او میپرسم چرا فروغ؟ چرا شاملو؟
میگوید: «آنها دو تا از بهترینهای ما هستند و به اعتقاد من دو تا از معترضترین شاعران معاصر ما. حدود سه سال پیش تجربهای داشتم درمورد زندگی فروغ به شکل چندزبانه، ایتالیایی، فارسی، یونانی و اسپانیایی. صحنه با صدای تصادف و مرگ فروغ آغاز میشد و با گوری که ساخته از کتابهای فروغ بود. من آن تجربه را خیلی دوست داشتم اما احساس کردم در جشنواره تیرگان گم شد. وقتی آقای تبریزی پیشنهاد حضوردر پریا و برگزاری کلاس برای بچههای ایرانی را مطرح کردند، استقبال کردم و به بچهها گفتم هر کدام یک شعر از فروغ یک شعر از شاملو بیاورند و به عنوان متن شروع کردیم به کار روی آن. گفتم باید با مفهوم ارتباط انسانی برقرار کنید وآن را بفهمید. تو اگر آن را حس کنی من هم حس میکنم. خوب این شد سکوی پرتابی برای تدریس و استفاده از فیزیک بدن وشروع کردیم.»
میگوید: «همه را برایت نمیگویم اما صحنه اول صدای باد است و گروهی از آدمها که در باد میآیند و صدای کندن قبر و اینجاست که شعر شاملو میآید که به نوعی ستایش مردگان است. در خلوت روشن با تو گریستم برای خاطر زندگان/ زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند.» سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد: «نمایش از اینجا شروع میشود. قتلعامی اتفاق افتاده است. حالا این میتواند در تاریخ ما هر کشتاری باشد، از مشروطه گرفته تا ۲۸ مرداد یا انقلاب ۵۷ یا کردستان یا کشتارهای سال ۶۷٫ من آن را باز گذاشتهام و بعد شعر فروغ میآید؛ “چرا نگاه نکردم / چرا نگاه نکردم / تمام لحظات سعادت میدانستند که دستهای تو…” با دستهایش صحنههایی را در فضا ترسیم میکند و تکههایی از شعرها را برایم میخواند من بیش از پیش مشتاق دیدار نمایش شدهام.« آرام نفسی میکشد و میگوید: «این بخشی از تاریخ ماست که مدام تکرار شد. زدیم و کشتیم و همه چیز را از بین بردیم و هنوز هم در همان دایره بسته ماندهایم.»
گفت و گویمان تقریبا به انتها رسیده و آخرین سوالم این است که به عنوان کسی که سالها دراین کشورفعالیت حرفهای در زمینه فرهنگ داشتهاید، پیشنهادتان برای تغییر نگاه فرهنگی جامعه مهاجرایرانی-کانادایی چیست؟
کمی تامل میکند و بعد میگوید: «فکر میکنم جامعه مهاجر ایرانی موفقیت اقتصادی عظیمی دارد. ازنظر سیاسی هم با داشتن دو نماینده در پارلمان درحال جاافتادن است. اما تعداد محدودی از ثروتمندان ما هستند که درک میکنند باید از فرهنگ و هنر حمایت کرد. من همیشه میگویم اگر میخواهید به عنوان ایرانی فرهنگ خود را در این کشور مطرح کنید باید مدلتان جامعه یهودی اینجا باشد. آنها نه تنها در سیاست و اقتصاد بلکه در فرهنگ و هنر هم دست انداختهاند. ۹۰ درصد کارگردانهای هنری گروههای حرفهای، یهودیها هستند. من مطمئن نیستم جوانانی که میخواهند وارد این سیستم بیرحم فرهنگی هنری که هنوز هم به سختی مهاجران را راه میدهد بشوند، بتوانند دوام بیاورند. من فقط آرزویم این است که جامعه تجار ایرانی این کار را انجام دهند.»