بیست و هفتم ماه می است و در سالن انتظارساختمان جدید “بنیاد پریا” که چند هفتهای بیشتر از تاسیس رسمی آن نمیگذرد جمعیتی به انتظار ایستادهاند تا برای دیدن سومین و آخرین اجرای کاری تجربی از سهیل پارسا و گروه هنرجویان ایرانیاش به آمفیتئاتر بروند. درهای سالن نمایش باز میشود و با آنکه صندلیها شماره ندارند اما همه آرام وارد میشوند وجایی مینشینند. سالن پر شده و چند نفری هم روی زمین جلوی ردیف اول نشستهاند. چراغها خاموش میشود و گروه نمایش وارد میشوند. سایه بازیگران بر دیوار که درهالهای ازنور زرد و سرخ احاطه شده فضا را وهمآلودترکرده. بازیگران برهنهپا با لباسهای ساده سیاه، صدای باد، کندن قبر و شعر شاملو؛ در خلوت روشن با تو گریستم…/ به تکرار. و بعد شعری از فروغ درپاسخ که؛ چرانگاه نکردم / چرا نگاه نکردم / تمام لحظات سعادت میدانستند که دستهای تو ویران خواهد شد / و من نگاه نکردم… هر بار از دهان یکی قطعهای از شعر رها میشود. صدای باد، طبل، و حسی که کم کم از بازیگران به تماشاچیان منتقل میشود؛ سرگشتگی، ترس و امید واهی به ماهی یا خورشیدی خیالی و هشداری با شعری از شاملو که؛ مستید و منگ جماعت/ و باز تکههای شعر و دستهای خالی و حرکاتی که با رهبری پارسا هر بار جان میگیرد و بعد کم کم مسخ میشوی. واژها درهم تنیده و تبدیل به یک صدا شده. جماعت به امیدی واهی دل خوش کرده. کسی میآید/ کسی میآید / کسی که مثل هیچ کس نیست….و باز بیاعتنایی به هشدار شاعر… و بعد از سرخوشی کوتاهی، لهیب سرخ شلاق و ستم. اما جماعت همچنان ایستاده و تاب میآورد تا طلوع خورشید و این کلام که؛ دستهایم را در باغچه خواهم کاشت / سبز خواهد شد/ سبز خواهد شد….
همه انگار در مروری بر زندگی و روزگار خویشاند. یا اشک میریزند یا لب میگزند. بر دیواره سفید صحنه تصاویری و نوایی ملایم که انگار نجوا می کند؛ مردگان این سالها عاشقترین زندگان بودند.
نمایش تمام شده. همه تماشاچیان ایستادهاند و بیوقفه دست میزنند. رو به روی من مردی ایستاده است که جامعه ایرانی-کانادایی به او میبالد.
مهاجرت دوره زیبایی در زندگیام بوده اما من بیشتر فراگیریاش را دوست داشتم
به بچهها میگویم باید تماشاچی را درگیر کنید. وقتی درگیرش کردید میتوانید فلسفیترین، سیاسیترین و روشنفکریترین حرفها را برایش بزنید
این بخشی از تاریخ ماست که مدام تکرار شد. زدیم و کشتیم و همه چیز را از بین بردیم و هنوز هم در همان دایره بسته ماندهایم
در اسطوره جنسیت اصلا مفهوم ندارد. آرش یک اسم است. شخصیتی که بیضایی از او ارائه میدهد خیلی پذیرنده است، پس چرا یک زن نباشد؟
من مطمئن نیستم جوانانی که میخواهند وارد این سیستم بیرحم فرهنگی هنری که هنوز هم به سختی مهاجران را راه میدهد بشوند، بتوانند دوام بیاورند