هانگرگیمز (رقابتهای گرسنگی)
The Hunger Games
بر اساس اولین قسمت از یک سهگانه، نوشته سوزان کالینز
کارگردان: گری راس
بازیگران: جنیفر لارنس، وس ینتلی، استنلی توچی
داستان: سالهای دور در آینده و پس از یک جنگ بزرگ میان دولت مرکزی و شورشیان. امریکای شمالی به کشوری یکپارچه به نام پنم Panem تبدیل شده که حکومتی اقتدارگرا در پایتخت آن کپیتول Capitol بر سراسر آن فرمانروایی میکند. پنم به ۱۲ منطقه مجزا تقسیم شده که اکثر آنها را مردمانی فقیر تشکیل میدهند به غیر از ۳ منطقه خیلی ثروتمند. هر سال به میمنت پیروزی کپیتول بر شورشیان، مسابقاتی با عنوان هانگرگیمز با حضور ۲۴ نوجوان ۱۲ تا ۱۸ ساله، ۱۲ دختر و ۱۲ پسر که هر زوج از یک ناحیه به قید قرعه انتخاب شدهاند برگزار میشود. شرکت کنندگان در مسابقه در برابر صدها دوربین تلویزیونی و میلیونها بیننده در تمام ۱۲ منطقه، در چند روز تا سر حد مرگ با یکدیگر مبارزه میکنند تا یک نفر زنده بماند و برنده مسابقه شود. کتنیس دختری ۱۶ ساله از ناحیه ۱۲ که پس از مرگ پدر در معدن ذغالسنگ، از طریق شکار غیرقانونی امورات مادر و خواهر ۱۲ سالهاش را میگذراند باور نمیکند که از میان صدها نام در گلدان ریخته شده، قرعه به نام خواهر عزیزش پریم درآید به همین دلیل برای اولین بار در تاریخ ۷۴ ساله این رقابتها در ناحیه ۱۲، داوطلب میشود تا به جای خواهرش به پیشواز مرگ برود. در میان پسرها، پیتا نوجوانی همسن و سال کتنیس، پسر نانوای محله که سالها پیش با زیرکی جان کتنیس را از گرسنگی نجات داده و به همین دلیل کتنیس همیشه خود را مدیون او میداند انتخاب میشود. تقریبا هیچ امیدی به اینکه این دو بتوانند در میان رقبای قدرتمند و تعلیم دیدهای از نواحی ثروتمند پیروز شوند وجود ندارد. اما درست در شب قبل از مسابقه و در میان مصاحبههای تلویزیونی شرکتکنندگان، پیتا اعتراف میکند که همیشه عاشق کتنیس بوده اگرچه او هیچگاه به وی محل نمیگذاشته است. این ماجرای عاشقانه به سرعت در میان رسانهها و افکار عمومی متمولان پایتختنشین موثر میافتد. آیا عشق میتواند برای اولین بار به این رقابتهای خونآلود جلوهای تازه ببخشد؟
هانگرگیم را باید یک پدیده در بهار امسال دانست که با جابجا کردن چند رکورد، اکران فصل داغ امریکای شمالی را اندکی به جلو آورد و ظرفیت آن را دارد که هر دو قسمت بعدی را به بلاکباسترهای مهمی تبدیل کند. علاوه بر اینکه بعد از مدتها شاهد بلاکباستری بودیم که مخاطبان و منتقدان تقریبا به یک نسبت از آن استقبال کردهاند و البته با Avengers این رویه ادامه یافته است.
در زمان مطالعه کتاب اول از این سهگانه (یعنی Hunger Games، Catching Fire و Mockingjay) به شدت به یاد سهگانه خاطرهساز (حداقل برای نسل ما) مرحوم جان کریستوفر (کریستوفر سموئل یود) یعنی مجموعه سهپایهها افتادم. قصه هانگرگیمز شباهتهای انکارناپذیری خصوصا با قصه دوم از آن مجموعه یعنی «شهر طلا و سرب» دارد. در هر دو، رقابت بین نوجوانان برای ورود به سرزمین اربابها محور قصه است و در هر دو بحث رسانهها و تاثیر آن بر مخاطبان اهمیت چشمگیر دارد. البته قصه کریستوفر درباره این است که رسانهها چگونه فکر و ذهن مردم را تسخیر میکنند و آنها را از اندیشه مبارزه و طغیان بازمیدارند و در قصه خانم کالینز، رسانهها با درگیر کردن عاطفی مردمی که عموما در فقر، تنگدستی و گرسنگی غرق شدهاند و تخلیه اندک میل به سرکشی و نافرمانی، آنها را به تداوم بردگی و شبیهسازی خود با قهرمان موفق و ثروتمند نهایی هدایت میکنند. اما رسانه برده رام نیست و گاه برعکس عمل میکند و در اینجا هم رفتار نامتعارف کتنیس و پیتا ورق را برمیگرداند.
البته قصه هانگرگیمز در همان قالب کهنهشده باقی نمیماند بلکه بسیار امروزی است. نویسنده در چند مصاحبه به تاثیرگیری از مواردی چون نبرد گلادیاتورها در طراحی قصه اشاره کرده است. در اینجا میبینیم که شکل نوینی از این نوع نبرد با زیرکی با عناصر معاصری چون برنامههای تلویزیونی واقعنما reality shows و روش انتخاب، تبلیغات و جلوهگری مسابقههای عامهپسند زنجیرهای چون American Idol یا So You Think You Can Dance و نظایر آنها ادغام شده تا نشان دهد که چطور اربابان رسانهای این دوره با برگزاری مسابقاتی که در آن نوجوانان باید تا سرحد نهایت (حذف شدن-شکست روحی و فکری) برای خشنودی مخاطب و جلب نظر اسپانسرها با یکدیگر رقابت کنند در واقع در حال بازتولید همان رویکرد دوران باستان هستند یعنی دریدن یکدیگر برای خشنودی طبقه فرادست یا تحمیق طبقه فرودست.
همین وجه انتقادی قصهها آنهم در شرایطی که همزمان با انتشار این سهگانه، جنبشهایی چون تسخیر والاستریت در مقابله با تحمیق رسانهای «رویای امریکایی» در جریان است این مجموعه را برجستهتر کرده و به فیلم و کتابها هویت مستقلی بخشیده است. شاید بهترین بخش این جنبه انتقادی به ماجرای رومانتیکی مربوط شود که در کتاب میان کتنیس و پیتا پدید میآید که برای یکی (پیتا) واقعی و دومی (کتنیس) تا حدودی نمایشی است و کتنیس تنها آن را به این دلیل پیش میبرد که مربیاش، «هیمیچ» به او تاکید کرده «این ماجرا در میان مخاطبان و اسپانسرها خریدار دارد» درست به همان طریقی که مشاوران برنامههای تلویزیونی در امریکای شمالی چنین نمایشهای مهوعی را مثلا در میانه مسابقات انتخاب بهترین رقصنده امریکایی توصیه میکنند تا در جهت تحمیق مخاطب، سنگ تمام بگذارند.
چالش اصلی کارگردان تبدیل روایت اول شخص از زبان کتنیس به روایت سوم شخص در فیلم است. بخش عمدهای از آنچه در کتاب در جریان است چالشهای فراوان ذهنی و عاطفی کتنیس است؛ در مقابل، او از بسیاری از ماجراهای پشت پرده و وقایع مهم خبر ندارد و تنها بعد از مواجهه با نتیجه و تاثیر آنها بر اساس حدس و گمان یا اطلاعات بعدی به نکتهای میرسد. فیلم برای اینکه بتواند در این جابجایی راوی، موفق شود سری هم به دو جلد بعدی زده و تلاش کرده برای برخی شخصیتهای حاشیهای نظیر مدیر مسابقات فرصت و مجال بیشتری اختصاص دهد و و در مقابل برخی دیگر را کمرنگ یا حذف کند. نتیجه نهایی موفقیتآمیز بوده و اکثر کسانیکه بعد از مطالعه داستان، فیلم را دیدهاند منهای بعضی جزییات، آن را تایید کردهاند. البته دوربین روی دست و شیوه مستندگونه در قاببندی، تدوین و روایت قصه هم که تا حدودی با نمونههای معمول فیلمهای علمی-خیالی مشابه تفاوت دارد به نزدیکتر شدن مخاطب به قهرمان قصه کمک کرده است.
چند اوج خیلی مهم در کتاب هست که برگرداندن آنها در فیلم جنبه کلیدی داشته مثل اولین حضور کتنیس و پیتا در میان شعلههای آتش، سکانس تیراندازی کتنیس در برابر گروه مشاوران و داوران مسابقه، اعتراف عاشقانه پیتا و مهمتر و کلیدیترین فصل همه سه کتاب یعنی نحوه مرگ «رو» دختر ۱۲ ساله از منطقه ۱۱ (که برای کتنیس حکم خواهرش پریم را پیدا کرده) و با لالایی خواندن کتنیس بر سر جنازهاش همراه است (در اهمیت این سکانس همین بس که از دو سال پیش به این سو، علاقهمندان به قصه، دهها ویدیوی آماتوری در بازسازی آن تولید کردهاند!) و کارگردان در پرداخت همه این سکانسها کم یا بیش با سربلندی بیرون آمده است؛ البته در مقایسه با کتاب و انتظار احتمالی مخاطب، برخی قویتر شدهاند و برخی نه اما مهم این است که در همه آنها خصوصا سکانس احتضار «رو» فیلم توانسته بر اساس فرمولهای ژانر، نقطه اوجهای قصه را بسازد و آن را به خوبی به فصل بعد منتقل کند.
انتخاب بازیگران یکی دیگر از نقاط قوت فیلم است خصوصا در مورد انتخاب جنیفر لارنس، وودی هارلسون در نقش «هیمیچ»، دانلد ساترلند در نقش «رییسجمهور اسنو» و استنلی توچی در نقش مجری برنامهها که در هر سه مورد به این نقشها بعد بسیار زیادی بخشیدهاند خصوصا که بسته به همان نیازهای روایتی، حضور این نقشها در فیلمنامه نسبت به قصه (در کتاب اول) محسوستر است.
با همه اینها به نظر میرسد که فیلم میتوانست بهتر از اینها باشد. برخی جزییات در رابطه پیچیده مابین کتنیس و پیتا حذف شده یا به سرعت گذر شده و یک سوم پایانی فیلم شاید به دلیل نگرانی از طولانی شدن آن خیلی سریعتر از آنچه انتظار میرود طی میشود و همین سبب شده احساس کتنیس نسبت به پیتا و دیگران برای مخاطب آن طور که باید و شاید تبیین نشود که زحمت آن بر دوش قسمتهای بعدی افتاده است.
یادآوری: این نوشتار با اختلافاتی، پیشتر در ماهنامه سینمایی ۲۴ منتشر شده است.