گزارشی از وضعیت تحصیلات عالی مهاجران ایرانی در کانادا
میترا روشن
«من یکی از خوشبختترین زنان ایران بودم. فقط به عشق تحصیل بود که از زندگی پرناز و نعمتم گذشتم و به کانادا آمدم. رویایم این بود که دکترای رشتهام را به زبان فرانسه و در کانادا بگیرم. در ده سال زندگی مهاجرت، به معنای واقعی از بالا به پایین افتادم! در خانههایی زندگی کردهام که زیرزمین خانه ایرانم هم از آنها تمیزتر و پرنورتر بود. گرسنگی و نداری و غربت و نژادپرستی را با گوشت و پوستم حس کردم… ولی وقتی یاد آموختههایم میافتم قلبم روشن میشود، همه سختیها یادم میرود. از وقتی یادم میآید عاشق کتاب و درس بودم. در ایران از همان بچگی راه را نشانت میدهند: “توانا بود هرکه دانا بود”، البته بعدها میفهمی که درواقع توانا بود هرکه دارا بود! چون بیشتر فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندان دست تنگند! با اینحال اسم ایرانی با ثروت و دانش گره خورده است و در ایران امروز، داشتن یک مدرک تحصیلی دهانپرکن به اندازه یک ماشین مدل بالا باعث فخرفروشی است…ولی در کانادا اینطور نیست. بیشتر مردم به دنبال پیدا کردن کار و درآمد بالاتر و پارتیبازی هستند و تحصیل را فقط تا زمان رسیدن به یک پست خوب ادامه میدهند. برعکس، مهاجران و بخصوص تازهواردان مشتری دانشگاهها هستند. مثل من ایرانی که حرص علم و مالم تمامی ندارد! فکر میکنید شوخی میکنم؟ همین حالا در میانسالی میخواهم کارهایم را سبکتر کنم و دوباره به دانشگاه برگردم. فقط پشت آن نیمکتها و با لذت یادگیری و مکاشفه است که دوباره جوان میشوم…»
اینها حرفهای میتراست که از انگیزهاش برای مهاجرت و تحصیل در کانادا میگوید. هر سال بیش از دویستهزار ایرانی برای ادامه تحصیلات عالی از ایران خارج میشوند و به کشورهای مختلف از جمله کانادا مهاجرت میکنند. ایران در راس جدول فراز مغزها قرار دارد. اما اینکه چقدر از این مهاجران تحصیلکرده پس از ورود به کشور جدید میتوانند و یا میخواهند ادامه تحصیل دهند و چه موانعی برایشان وجود دارد، سوالهایی هستند که فقط مهاجران میتوانند جواب دهند.
مریم، فوق لیسانس ۳۵ ساله که در ایران پست خوبی داشته و بهخاطر ادامه تحصیل در خارج خود را بازخرید کرده و آمده، میگوید: «مهمترین مشکل اینجا این است که حتی با عالیترین مدارج تحصیلی هم نمیتوان کار مناسب پیدا کرد. آخر فایده درسی که بعدش نتوانی با آن زندگیات را تامین کنی چیست؟ من رشتهام مترجمی زبان و ادبیات انگلیسی بود و اینجا بلافاصله در دانشگاه برای رشته مدیریت ثبت نام کردم. ولی پس از مدتی سرعت کلاسها و درس خستهام کرد. مجبور بودم چند برابر دانشجویان دیگر تلاش کنم تا به پایشان برسم …. بعد به فکر افتادم که ببینم اصلا این رشتهای که دارم با این همه انرژی و هزینه میخوانم برایش کاری هم پیدا میشود یا نه. شروع کردم به عنوان یک فارغالتحصیل به اینطرف و آنطرف رزومه کاری فرستادن، هیچ خبری نشد. اینها در مجموع دلم را زد و از درس خواندن در دانشگاه منصرف شدم. بعد تصمیم گرفتم به دنبال دورههای کوتاهمدت تخصصی بروم که هم درس و هزینه کمتری دارد و هم برایش بیشتر کار پیدا میشود. ممکن است داشتن یک گواهی تخصصی به خودی خود دهنپرکن نباشد ولی وقتی آن را درکنار لیسانس و فوق لیسانس ایران بگذارید، آنوقت در درخواست کار کلی امتیاز میآورید و میتوانید امیدوار باشید که با وجودی که تجربه کار کانادایی کمی هم دارید، مهاجر هستید و پارتی ندارید، باز یک کار متوسطی گیر بیاورید. البته اینها در صورتی است که بخواهید بمانید و جذب جامعه شوید. اگر کسی تصمیم دارد که درسش را بخواند و برگردد خوب باید پایش را روی گاز بگذارد و تند و تند واحدها را پاس کند. ولی معمولا بچههای ایرانی زود میروند سرکلاس و درس و میخواهند اول تحصیلات عالی را تمام کنند بعد همینجا دنبال کار بگردند و این خیلی کارپیدا کردن را سخت میکند. بخصوص برای کار در ردههای بالا که مهاجران شانس کمتری دارند.»
اما مهرداد نصرپور، که مهندسی برق و کامپیوتر را در کنار چند لیسانس دیگر در پرونده تحصیلیاش دارد و اکنون سوپروایزر پروژههای مهندسی برق یک سازمان معتبر کانادایی است، نظر دیگری دارد و میگوید: «نکته اینجاست که هرکس که از دانشگاه مدرک دارد ممکن است تخصص لازم را نداشته باشد یا حتی زبان لازم را درست یاد نگرفته باشد. بعد میرود دنبال کار و جایی استخدامش نمیکنند و بعد فریادش درمیآید که آقا اینجا تبعیض نژادی است. در حالی که امثال من ایرانی هم هستند که پستهای حساسی در صنایع اصلی کانادا دارند. اصل اینجاست که باید اولا واقعا متخصص باشید و بعد هرجا هستید به تخصص شما نیاز داشته باشند. و این هرتخصصی را شامل نمیشود. مثلا برای رشته مهمی مانند مهندسی پیشرفته اپتیک اینجا شانس کمتری برای کاریابی هست. من همیشه به دوستانی که از من چگونگی جذب در سیستم را سوال میکنند میگویم اشکال این است که همه فکر میکنند باید اول پستدکترا بگیرند تا بعد جذب بازار کار شوند در حالی که بیشتر موقعها برای همیشه در همان دایره بسته تئوری و تحصیل دانشگاهی میمانند. ولی اگر این انرژی را از همان ابتدا صرف یافتن کار کنند و به دنبال رشتههایی بروند که برایشان درخواست کار موجود است، برد کردهاند. حتی احتیاجی نیست نگران وام تحصیلیشان باشند. وقتی کاری با حقوق مثلا ۵ هزار دلاری گرفتید، آنوقت راحت میتوانید کل وام تحصیلیتان را در عرض دوسه ماه اول بدهید.» مهرداد حرفهایش را با یک شوخی تمام میکند: «با همه اینها واقعیت این است آدم هرچه درس بخواند و هرچه هم سطح کار و درآمدش بالا باشد، باز هم در اصل کار و زندگی اینجا فرقی نمیکند و همان است که بود!»
ماکس وبر جامعهشناس میگوید که آموزش مدرن با مسئله برابری انسانها پیوند یافته است. تحصیل و آموزش میتواند باعث عوض شدن پایگاه اجتماعی فرد بشود. اگر در گذشته و در جوامع فئودالی و سنتی این خانواده است که تعلق طبقاتی و آینده فرد را رقم میزند، در جوامع مدرن آموزش یکی از عوامل ارتقای فرد است.
کارنوی از دیگر نظریهپردازان آموزش و پرورش معتقد است که مدرسه، افراد را از یک سلسله مراتب به سلسله مراتب دیگر منتقل میکند. حتی کسانی هم که به مدرسه نمیروند از این نقل و انتقال مصون نیستند. آنها چون به مدرسه نرفتهاند، در زمره کسانی قرار میگیرند که سوادی ندارند و لذا نزدیک به پائینترین درجه ساخت اجتماعی جای میگیرند.
اما چرا تحصیل برای مهاجران اینهمه اهمیت دارد؟ آیا از اشتیاق بیشتر دانستن انسانهایی است که برای پرسیدن «نام گلی ناشناس» تن به سفر میدهند؟ آیا تحصیل را ابزاری برای ساختن زندگی در کشوری جدید و بهدست آوردن موقعیت از دست رفته میبینند؟ برای داشتن شرایطی برابر با کسانی است که قبل از او آمدهاند؟ یا برای شکست صدای سکوت تاریخی کشور استبدادزدهاشان و ارتباط با جهان است؟ پائولو فریره اندیشمند برزیلی، جهان سوم را جهان سکوت میداند و مسئله اصلی جهان سوم را «حق داشتن صدا» ارزیابی میکند. با این توضیح که او هوشمندانه، توهم سخن گفتن را نیز به فرهنگ سکوت ملحق میسازد. فریره اعتقاد دارد: «توسعه، که این همه از آن سخن میرود، با ادامه شرایط سکوت یا با صدایی دروغین تحققپذیر نیست. در این شرایط فقط متجددشدن امکانپذیر است. مردم زبانبسته جهان سوم، فقط با احراز حق به زبان آوردن سخن و اداره سرنوشت خود خواهند توانست برای کسانی که او را خاموش میسازند، شرایطی بیافرینند که با او به گفت و گو بنشینند، شرایطی که اینک وجود ندارد. مردم جهان سوم میدانند که انسانهایی عینی … اند و میدانند که کارهایی میکنند. اما از آن رو که اسطورههای فرهنگی- از جمله اسطوره حقارت طبیعی آنها- بر ایشان چیره شده است، نمیدانند که کنش آنان بر جهان نیز دیگرگون کننده، آفریننده و بازآفریننده است.»
به این ترتیب میتوان آثار هنری و علمی ایرانیان خارج یا حتی داخل کشور را، به شرطی که به زبانی جهانفهم عرضه شود، زمزمهای برای شکستن سکوت تلقی کرد.
ایده کلی در غرب و در آموزش مدرن، رایگان و همگانی بودن آن، دست کم تا سطحی معین، توزیع برابر دانش، منابع تحصیلی و امتیازات مادی در تمام مدارس است. همچنین قرار است ترکیب اجتماعی یا قومی محیط آموزشی به صورتی باشد که مدارس را به مکانی برای جدایی تبدیل نکند و شاگردان با هر خاستگاه اجتماعی در بهرهگیری از امکانات آموزشگاه برابر باشند. اما آیا همه اینها کافی است تا مهاجران در مدارس و دانشگاهها بازدهی مساوی با دیگران داشته باشند؟ متاسفانه خیر! زندگی دانشجوی مهاجر در دانشگاه خلاصه نمیشود و آنچه بیرون از محیط آموزش براو میگذرد بر کیفیت یادگیری یا تحقیق او تاثیر مستقیم دارد.
پارهای از اندیشمندان مدرسه مدرن را محل ظهور نابرابریهایی میدانند که در دیگر عرصههای زیست اجتماعی ریشه دارند.
ایوان ایلیچ نظریهپرداز، ریشه نابرابری آموزشی را در سوابق خانوادگی میداند. به زعم او: «آموزش رسمی به مقیاس وسیعی بر مبنای خصایص پدر و مادر و حتی پدربزرگ و مادربزرگ و بر مبنای ثروت، درآمد، میزان تحصیل و شغل آنها توزیع میشود. علاوه بر اینکه بیطرفی مدارس در مقابل دانشآموزان یک افسانه است، در عملکرد تحصیلی شاگردان، یک سلسله از عوامل خارج از مدرسه در موفقیت تحصیلی افراد اهمیت قاطعی دارند. کارنوی جامعهشناس هم معتقد است: «شرایطی که دانشآموز در آن درس میخواند، وضع تغذیه و بهداشت در خانه، میزان کمک و تشویق اطرافیان در انجام تحقیق و تکالیف درسی، میران توقع خانواده از دانشآموز و استطاعت فرد و خانواده در ادامه تحصیلات به جای فرستادن او به دنبال پول، اینها همه تعیینکننده موفقیت فرد در تحصیل هستند…»
اگر گفتههای ایوان ایلیچ را برای مهاجران بهکار گیریم میبینیم که برای دانشجویان مهاجر بسیاری از این عوامل هرگز حاضر نخواهند بود. اطرافیان و خانوادهای در کار نیست، حتی گاه برای روزها غذای گرمی هم وجود ندارد. زندگی او بین کار طاقتفرسای امرار معاش و مشکلات زندگی غربت و تنهایی تقسیم شده است. در این شرایط گاه تحصیل تنها دلخوشی و روزنه به امید و آینده است تا ضررهای ناشی از مهاجرت را جبران کند، تا حاصلی از سالهایی که به سرعت برق سپری میشوند در دستش مانده باشد. محسن میگوید که به همین دلیل دارد پستدکترایش را میخواند تا وقتی از او میپرسند در بیست سال گذشته در غربت چه کرده است، آن جواب معروف را ندهد که «هیچ!»
برای ناهید اما مسئله بدهکاری تحصیلی بیشتر از توجیهات فلسفی اهمیت دارد. او عقیده دارد که برخی مهاجران رشتههایی را تا مدارج بالا ادامه میدهند که برایشان جز قرض چیزی ندارد. او میگوید: «شما دکترای زبان هم که داشته باشید یک بچه دهساله متولد اینجا هنوز یک قدم از شما جلوترست! تازه دست کم سی هزاردلار هم زیر قرض رفتهاید و باید ده پانزده سالی کار کنید و صرفهجویی کنید که که وام و بهرهاش را بپردازید. چند سال هم که از آنطرف با درآمد بخور و نمیر دانشجویی زندگی کردهاید. خوب مگر از زندگی آدم چی میماند؟ همین الان که چهار ماه است در کبک اعتصاب دانشجویی است بخاطر همینهاست. دانشجو از دانشگاه فارغالتحصیل میشود اما کارتهای کردیتش همه خالی است و با وامهایی که گرفته تا خرخره زیر قرض است و باید برای سالها بهره روی بهره بدهد. تازه هر سال شهریهها را گرانتر هم میکنند و بهزودی به جایی میرسیم که فقط ثروتمندان بتوانند به دانشگاه بروند و مردم طبقه متوسط باید خواب تحصیل را ببینند… همه اینها در حالی است که دانشگاههای فرانسهزبان کبک گاه نصف میزان شهریه دانشگاههای انگلیسیزبان استانهای دیگر مثل بریتیش کلمبیا را دارند.»
امید، سی و هشت سال دارد و بهزودی فوق لیسانس علوم سیاسیاش را شروع میکند. او میگوید: «من که اصلا از همان اول سعی کردم خودم را کمتر زیر قرض و وام دانشجویی ببرم و قدم به قدم و حساب شده جلو بروم. بخصوص که هنوز کارهای اقامتم درست نشده بود. من پناهنده آمده بودم و اصلا جز زبان، آنهم در حد کلاسهای خود اداره مهاجرت اجازه تحصیل در دانشگاه را نداشتم. اگرچه منع قانونی برای پناهندهها وجود ندارد ولی عملا هیچ دانشگاهی از ما ثبت نام نمیکند. بعد هم وکیلم راهنمایی کرد که بهتر است تا زمانیکه مسئله اقامت قانونیام درست نشده به کار، حالا هر کاری که شده، بچسبم و مخصوصا ولفر گرفتن (کمکهای دولتی) یا درس خواندن را فراموش کنم. اینها برایم توفیق اجباری شد که بیشتر در مورد تحصیل و انتخاب رشته دقت کنم و در اولین فرصتی که کارت اقامتم را گرفتم و امکان تحصیل بهدست آوردم به دنبال گرفتن یک تخصص کوتاهمدت رفتم و بعد هم در همان دوره کوتاه برای کارآموزی ما را به دفاتر مربوطه فرستادند. الان کار خوبی دارم ولی همیشه علوم سیاسی را دوست داشتم و چند سال است دارم آن را کمکم میخوانم تا مدرک دانشگاهی بگیرم، اگرچه که بدون دانشگاه هم همیشه پیش خودم درس خواندهام و روزی را بدون یکی دوساعت مطالعه به شب نرساندهام. برای من دانشگاه اصلی زندگی است و فارغالتحصیلیاش هم مرگ است.»
میترا هم همین را میگوید: «زندگی یعنی آموختن!» با اینکه تحصیلات در علوم اجتماعی فقط برایش هزینه داشته و هنوز بازده مالی به بار نیاورده است. او در ده سال گذشته بهصورت نیمهوقت درس خوانده و نیمهوقت هم کارهای گوناگون مانند فروشندگی و یا طراحی کرده است. با اینحال امید دارد که روزی بتواند در رشته تحصیلیاش کار پیدا کند: «اینجا باید کمکم پیشرفت کرد. اینجوری نیست که تا رسیدی بپری روی میز دانشگاه و بعد هم تند و تند کلاسها را بخوانی و تمام کنی و مدرکت را بگیری و بعد تمام. فقط خواندن زبان برای رسیدن به سطح کلاس دانشگاهی به اندازه یک فوق لیسانس کار میبرد تا بتوانی به زبان بیگانه تحقیق بنویسی و کتاب بخوانی و در رشتهات کنفرانس بدهی. من بعضی کلاسها را به عنوان دانشجوی مهمان ثبت نام میکردم تا اصلا اول بفهمم موضوع چیست و استاد چه میخواهد بگوید یا با وسایل چگونه کار میکنند… بعد هم موضوع جا افتادن در سیستم آموزش اینجاست، روش درسی دانشگاههایشان با ایران متفاوت است. اصطلاحات زبانی و کدهای فرهنگی که جای خودش را دارد. ولی همه این مشکلات را میتوان با مطالعه، پشتکار و صبر و حوصله حل کرد. اگر کسی واقعا عاشق رشته تحصیلیاش باشد راهش را پیدا میکند. بعد پله پله در حین تحصیل شبکه روابط دوستی و سپس کاریاش را میبافد و جذب محیط میشود. اگر هم نشد، ولی ثروت آموختههایش را دارد وهمیشه میتواند درجایی بهکارشان بزند.»
*- از ترانه «سفر به خاطر وطن» مرحوم نادر ابراهیمی.
فهرست منابع:
۱- کارنوی، آموزش وپرورش در عصر امپریالیسم فرهنگی، ترجمه مهاجر، تهران، امیرکبیر، ۱۳۶۷
۲- شارع پور، جامعهشناسی آموزش وپرورش، سمت، تهران، ۱۳۸۵