دکتر وحید طلوعی
این که میگویند «درس بخوان تا کسی بشوی» قطعاً نشان میدهد که آموزش و پرورش امری فقط منحصر به خود شخص نیست و بسیاری از ابعاد آن را جامعه مشخص میکند. اینکه چه درسی بخوانی تا چه کسی بشوی نمونهای از این دست است. درس خواندن، در هر دورهای از زندگی فرد، قرار است برای او مزیتهایی فراهم کند که همگی اجتماعیاند و از آن جمله است فراهم آوردن شغل و به تبع آن پایگاه اجتماعی بهتری که شاید مهمترین وظیفه آموزش باشد و البته ما گمان میکنیم که این امر را خود انتخاب میکنیم و برای آن دلایل عقلانی هم داریم. از سوی دیگر اما آموزش افراد به صورت رسمی در مراکز آموزشی برای دولتها و سیاستگذاران نیز ضرورتهای بسیار دارد.
برخی جامعهشناسان معتقدند اصولاً آموزش دو وظیفه برعهده دارد: اول اینکه افرادی تربیت کند که نقش خود را در جامعه بهخوبی میشناسند و اجرا میکنند و دوم اینکه منبعی در اختیار آنان بگذارد تا دریابند جامعه بر مبنای چه ساختار و نظامی عمل میکند. از این نظر، نظام آموزشی در اصل وظیفهای را برعهده میگیرد که در ابتدا خانواده آن را بر عهده داشته است و آن اینکه، فرد را برای ورود به جامعه آماده میکند: فردی که برای ایفای نقش در نظام اجتماعی متعهد و ظرفیتهایش برای این امر به کار گرفته شده است. پیوند بین منزلت اجتماعی فرد که ناشی از ظرفیت او در نظر گرفته میشود و سطح تحصیلات از همین جا شکل گرفته است و افراد میکوشند با دستیابی به مرتبه بالاتر تحصیلی منزلت والاتری برای خود بجویند، به همین سبب است که امروزه به نظر میرسد تحصیلات متوسطه دیگر از هنجارهای معمول برخورداری اجتماعی است و شاید علت این که افراد تمایل بیشتری به تحصیلات دانشگاهی دارند نیز همین باشد. پیوستگی این مسئله با مهاجرت گاه موجب بروز مشکلاتی میشود. هرچند مهاجران به کانادا عمدتا افرادی با تحصیلات عالیاند، ولی گویا از آموزش در کشور تازه ناگزیرند.
همانگونه که آمار و ارقام هم نشان میدهند، ایرانیان مهاجر به کانادا بالاترین میزان تحصیلات را دارند و از نظر تحصیلات دانشگاهی اولین گروه در بین مهاجراناند و اگر از این دیدگاه، مبنا را بر اساس درصد افراد تحصیلکرده به نسبت جمعیت در نظر بگیریم، از کاناداییها نیز پیش افتادهاند. اما نکته دیگری هم در پژوهشها مشخص شده است؛ مهاجران ایرانی و پاکستانی در بین دیگر مهاجران پایینترین سطح نیروی کار مرتبط با تحصیلاتشان را در بازار کانادا مییایند و باید باز هم درس بخوانند. این مسئله به رغم تجربیات کاری و تحصیلات آنان محل تأمل است. آیا در اینجا هم جامعه جدید بر مبنای نیازهای خود تشخیص میدهد که هر کس دارای چه ظرفیتی است و بنا بر همان ظرفیت نیز او را به مسیری هدایت میکند که با آن ظرفیت همساز و در رفع نیاز اجتماع کارا باشد؟
بیایید عامل مهاجرت را به کناری نهیم. در این حالت هم میبینیم این فرض که تحصیل و منزلت با ظرفیت فرد همپیوندند نشانهای از نابرابری در آموزش است و پذیرش آن موجب تقویت این پیشفرض هم میشود. البته افراد تحصیل را نوعی سرمایهگذاری شخصی به حساب میآورند و از یاد میبرند که بسیاری عوامل در این امر دخیل است که در اختیار ایشان نیست. در اجتماع همه به یک نسبت به امکانات، و از جمله فناوریهای آموزشی، دسترسی ندارند و هر کس نیز سرمایههای متفاوت دیگری، از جمله ارتباطات اجتماعی و آشنایی با منابع فرهنگی، اندوخته است که این نابرابری را تقویت میکنند. همه اینها، بیآنکه بدان بیندیشیم، فرد را به انتخاب رشته تحصیلی و سطح آموزشی خاصی هدایت میکند؛ بنابراین ما «کسی» میشویم، اما نه آن کسی که خودمان میخواهیم.
این نابرابری برای مهاجران بسی بیشتر است. در این میان از همه مهمتر برای مهاجران زمینههای فرهنگی آموزش است که در نگاه نخست، دوزبانگی در اولویت است. طبیعی است که زبان در امر آموزش بسیار تاثیرگذار است و هرچند افرادی دوزبانه در نهایت قدرت دریافت و تحلیلی به مراتب بهتر از افراد تکزبانه دارند، ولی تحصیل به زبانی دیگر، دوزبانگی را به مسئله اصلی بررسیهای آموزشی در جوامع امروزی بدل کرده است. یکی از این نکات بحث خشونت پنهانی است که به واسطه زبان بر فرد مهاجر واقع میشود؛ خشونت پنهانی که در نظام آموزشی وجود دارد. این خشونت که اولبار در آرای پییر بوردیو مطرح شد، حاصل پیشینهها و زمینههایی است که فرد در آن پرورش یافته است. مطمئناً همانگونه که فردی از طبقه فرودستان نمیتواند با سرمایههایی فرهنگی که فردی فرادست دارد برابری کند و همین امر موجب میشود در رقابتهای تحصیلی، فرادستان با تکیه بر آموختههای پیشین خود، شامل گسترۀ دانش و آشنایی با فرهنگ والا و مانند اینها، پیش بیفتد؛ مهاجر نیز نمیتواند داشتههای فرهنگی جدید خود را، دستکم در کوتاهمدت، به حدی برساند که در این رقابت وارد شود. زهرا حجتی در تز دکتریاش در دانشگاه تورنتو، از جمله، نشان داده است که محیطهای دانشگاهی کانادا چگونه این خشونت زبانی را، به همراه صورتهای دیگری از جمله جنسیتی و جغرافیایی، بر زنان ایرانی تحمیل میکنند. نهایت این خشونت پدید آمدن نوعی رویکرد نژادپرستانه است که بر اقلیتهای مرئی اعمال میشود.
در همین زمینه، پژوهشهای اجتماعی نشان داده است هرچند سطح ورود به تحصیلات دانشگاهی در کانادا رو به افزایش است و کانادا در بین کشورهای OECD بیشترین سطح نیروی کار تحصیلکرده را دارد و به علاوه، ۵۷ درصد پدر و مادران کانادایی از فرزندان خود میخواهند که به دانشگاه بروند، این اتفاق برای فرزندان طبقات فرودست نمیافتد. آنان قبل از هر چیز بر اساس محاسبه نفع و ضرر درس خواندن، و به علت فشار ساختار آموزشی، استراتژیهای تدریس و فاصله شدید فرهنگی با دیگر دانشجویان بسیار زود از چرخۀ تحصیلات دانشگاهی خارج میشوند. در اینجا باید به فهم فرهنگی از طبقه اجتماعی توجه کرد. با این رویکرد، بسیاری از اقلیتهای مهاجر که پیشینهای در فرهنگ اروپا و امریکای شمالی ندارند باید از این فرودستان شمرده شوند.
پژوهشها نشان میدهند که از بین عوامل چندگانهای که ادامه تحصیل فرزندان مهاجران در دانشگاههای کانادایی را تضمین میکند، در کنار سطح تحصیلی والدین و تواناییهای زبانی، دو عامل، که فرهنگپذیری را تضمین میکنند، بیشتر تاثیر دارند: یکی اینکه فرزند مهاجر در کانادا به دنیا آمده یا قبل از شش سالگی به کانادا وارد شده باشد و دیگر اینکه بیش از نیمی از دوستان او کانادایی باشند. با این وصف معلوم است که دیگرانی که چنین نیستند به اقلیتی اجتماعی بدل میشوند که البته توهم فرصت برابر تحصیلی را در سر دارند. در این زمینه، اقلیتسازهای دیگری چون نژاد و جنسیت هم، چنان که اشاره کردیم، دخیلاند. همین خشونت پنهان است که در کشورهای مهاجرپذیر افرادی با تحصیلات بالا را بهناچار به سمت مشاغلی کاربردیتر میکشاند و کالجها را، که اصولاً کاربردیتر از دانشگاهها و نزدیکتر به بازار کارند، به محل تحصیل مهاجران بدل میسازد. در اینجا قدرت زبان جدید به مثابه قدرتی اجتماعی به شکلی پنهان بر افراد فشاری وارد میکند که از آن به «خشونت نمادین» یاد کردهاند.
پس پاسخ به این پرسش که آیا نظام آموزشی دموکراتیک است تا بدینجا منفی است. محیطهای آموزشی هیچگاه برای همه برابر نبودهاند. نمونههایی از این امر را در کار بوردیو و حجتی یادآور شدیم. آنان معتقدند که دموکراتیک بودن نظام آموزشی توهمی بیش نیست. افراد اقلیت در ورود به تحصیل با فرهنگ جدیدی روبهرو میشوند که آموزش را برای آنان به تلاش دوگانهای برای آموختن فرهنگ و زبان و نیز رشته علمی اصلیشان تبدیل میکند. معنی دیگر این امر آن است که حضور اقلیتها در رشتههایی که منجر به قدرت میشود، و عمدتاً در حوزههای علوم انسانی قرار میگیرند، بسیار محدود است. نمونه آن حضور نظرگیر ایرانیان در رشتههای فنی و مهندسی و علوم کامپیوتر و در رتبه بعدی، رشتههای بازرگانی و مدیریت است. اینها موجب میشود مهاجران در تصمیمگیریهای بعدی قدرت و در سیاستگذاریها کمتر مداخله کنند.
با این حال، نمیتوان از آموزش در کشور جدید چشم پوشید. این امر به علل بسیار ضرورت دارد. درست است که در زیر پوست آموختن در دانشگاهها و کالجهای کشور تازهمان با نوعی خشونت روبهرو میشویم، اما نظام آموزشی در قالب گونهای جامعهپذیری موجب میشود مشخصات فرهنگی و اجتماعی جامعه از طریق برنامهای که در سازمانهای آموزشی فراهم شده است، افراد را به آجرهایی مطلوب برای ساخت مجدد اجتماع بدل سازد. در اینجا نقش نظام آموزشی در شکلدهی نفس subjectivity افراد به حدی است که شاهد شکلگیری مجدد نفس خواهیم بود. برای مهاجران، این بازشکلگیری در کودکانی که در نظام آموزشی جدید شروع به تحصیل میکنند بسیار ملموس است. در اینجا فرهنگ حاکم غالب خواهد شد و این امر از طریق تولید عادات ثانویه habitus در فرد شکل میگیرد و بعد از پایان آموزش نیز در او باقی میماند. گویا گریزی از این فرهنگپذیری نیست و بهترین راه آن نیز حضور در مراکز تحصیلی است که فایده ملموسی هم دارد: تحقیقات نشان میدهند که بیش از ۵۱ درصد از مهاجرانی که با تحصیلات دانشگاهی به کانادا مهاجرت میکنند و در این کشور نیز به ادامه تحصیل میپردازند، درآمدی بیشتر از ۴۰ هزار دلار در سال دارند. البته فقط ۲۸ درصد دانشآموختگان مهاجری که در کانادا ادامه تحصیل ندهند به این سطح درآمد میرسند و بیش از ۴۱ درصد گروه اخیر هم درآمدی کمتر از ۲۰ هزار دلار در سال داشتهاند.
جنبه دیگری که آموزش را برای مهاجران ناگزیر میسازد آن است که در کشورهای صنعتی و پیشرفته با پیشرفت فناوری و توجه بیش از حد به جنبههایی مثل انضباط، سلامت و امنیت محیط کاری، آموختههای پیشین مهاجران مداوم روزآمد شود؛ پیشرفت فناوری موجب شده است که همپیوندی بین کار و آموزش هرچه بیشتر شود. این مسئله برای کسانی که میخواهند از کارهای موقت بخورونمیر survival بیرون آیند بیشتر معنا مییابد. همه اینها مهاجران را در برزخ شرایطی میگذارد که اگر بدان اصلاحاتی را اضافه کنیم که از نهادهای آموزشی کانادا انتظار میرود و سبب آن رشد روزافزون اقتصاد دانشبنیاد است که موجب ۳۵ درصد تغییرات در دهه اخیر در دانشگاههای کانادا بوده است، درمییابیم که علاوه بر ابعاد فردی، چقدر باید به ابعاد اجتماعی آموزش توجه کرد. خلاصهای از این ابعاد را در پیوند آموزش و کار مییابیم: باید توجه داشت که آموختن برنامه درسی رسمی، که دانش لازم را برای مشارکت در بازار کار در اختیار میگذارد، به همان اندازه اهمیت دارد که تأمین نیرو برای بازار کار و در کنار این دو نباید از یاد برد که جنبههای پنهان برنامههای درسی، که بر وجه شخصیتی افراد و روابط بینافردی ایشان متکی است، و جنبههای انضباطی تحصیل به همان اندازه اهمیت دارند.
اما شاید برای ما ایرانیان مهاجر نکته مهم در زمینۀ مسایل اجتماعی آموزش مهاجران، تأثیرات چندفرهنگی بر آموزش باشد که در آن نقش گروههای قومی و اجتماعات اقلیتها پُررنگ میشود. مطالعات اجتماعی نشان داده است این امر با شکلگیری هویت دورگۀ افراد و تلفیق ارزشهای فرهنگی متفاوت صورت میپذیرد. هویت دوگانه فرد، که البته در اینجا بیشتر برای نسل دوم مهاجران معنا مییابد، موجب میشود برخی از ارزشهای جامعه قومی او را به سمت رشتههایی خاص یا شیوۀ خاصی از آموزش بکشاند. نمونه آن را در کوشا بودن برخی گروههای قومی در تحصیل یا شکلگیری مدارس قومی خاص در کانادا میبینیم. اینکه در این میان ایرانیان چه باید بکنند، مجالی دیگر میطلبد. با این همه، تا آن زمان که هویت نسلهای بعدی مهاجران در دیگ جوشان فرهنگ کانادایی یکدست شود، برای تازهمهاجران نسل اول آموزش با همه خشونت پنهان و فواید آشکارش امر اجتماعی مهمی است که باید بدان به مثابه امری فراتر از فردیت خود بیندیشند. شاید اگر بدانیم جنبههایی از این امر در اختیار ما نیست و جامعه آن را از پیش برای ما معین کرده است، بتوانیم علایق و عواقب مهاجرتمان را واقعگرایانهتر ببینیم و به یاد آوریم سرخوردگیها و ناتوانیها، و تواناییها و شادمانیها اموری جمعیاند و از این مسیر شاید تقویت اجتماع قومیمان هم معنادار شود.
مهاجران ایرانی و پاکستانی در بین دیگر مهاجران پایینترین سطح نیروی کار مرتبط با تحصیلاتشان را در بازار کانادا مییایند و باید باز هم درس بخوانند.
یکی از این نکات بحث خشونت پنهانی است که به واسطه زبان بر فرد مهاجر واقع میشود؛ خشونت پنهانی که در نظام آموزشی وجود دارد.
تحقیقات نشان میدهند که بیش از ۵۱ درصد از مهاجرانی که با تحصیلات دانشگاهی به کانادا مهاجرت میکنند و در این کشور نیز به ادامه تحصیل میپردازند، درآمدی بیشتر از ۴۰ هزار دلار در سال دارند.