قطاری که باید به خط بازگردد
مجید بسطامی
نتایج انتخابات ۲۰۱۲ امریکا شوک جدی به محافل سیاسی و پژوهشی در امریکای شمالی وارد ساخت. در شرایطی که میت رامنی به دنبال انتخاب رنگ کروات برای نطق پیروزی بود و محافل اقتصادی هم خود را برای جهش نمودارها در بازارهای مالی و سرمایهای در فردای اعلام نتایج انتخابات آماده میکردند، پیروزی مجدد باراک اوباما با اختلافی که بعدا چشمگیر و قابل توجه گزارش شد این پرسش را مطرح میکرد که «چطور چنین شد؟»
تجزیه و تحلیل آرای رایدهندگان نشان داد که چگونه اقلیتهای قومی و اجتماعی در امریکا توانستند نامزد جمهوریخواهان را، که یکسال تمام برای جذب حمایت «تی پارتی» شعارهای سوپرسفید میداد، از کرسی ریاست جمهوری دور کنند تا نشان دهند میدان بازی در امریکا کاملا تغییر کرده و دیگر نمیتوان با گفتمان گذشته به این کرسی رسید. همان زمان کسانی در مقایسه میان رامنی و استفن هارپر، به هشیاری دومی در درک واقعیت تغییرات اجتماعی، کنار گذاشتن تعدادی از شعارهای کلیدی راستگراها، که حالا دیگر برای نسل جوان این حزب هم جذابیتی ندارد (در صدر آنها مخالفت با ازدواج همجنسخواهان و سقط جنین …)، و در عین حال تمرکز روی آرای اقلیتهای قومی کانادا (بهویژه با ماراتون طولانی جیسن کنی برای جذب رای آنها) بر هوش و فراست وی و تیم همراه و مشاورانش تاکید میکردند. اما آیا واقعا این مثالها نشانه هوشیاری است؟ آیا اوبامای چپ و هارپر راست و سایر گروهها و احزاب مدعی به دستگیری قدرت، بهدرستی فهمیدهاند که رمز گفتگو با جامعه پوستانداخته و درحال تغییر امریکای شمالی چیست؟ نگاه به وقایعی چون انفجارهای لندن (۲۰۰۵)، انفجار در ماراتون باستن یا همین قصه ادعایی تلاش اخیر دو عرب برای از خط خارج کردن قطار مونترال میتواند ما را در یافتن پاسخ پرسشهای پیشین یاری کند.
این روزها دولتمردان کانادایی در حال خط و نشان کشیدن برای این و آن، اعلام آغاز پروژه نیتسنجی و ذهنخوانی از تازهواردان به کانادا و کشف ارادههای شیطانصفت هستند. این تلاشی است که البته خیلی پیش از آنها، بهطور هر روزه در دولتهای خاورمیانهای برای دهههاست برقرار بوده و نتایج آن را هم میتوانید در میزان موفقیت امثال شاه ایران، صدام حسین، قذافی، مبارک و…در یافتن و سرکوب نیروهای «ضد امنیت ملی» ببینید! گویا این دولتمردان یک بار هم از خود نپرسیدهاند که چطور جوانهای متولد یا بزرگ شده در لندن، یا دو برادر چچنی که همه اطرافیانشان را از اقدام ضدانسانی خود شوکه کردند به چنین موجوداتی تبدیل شدند. اصولا قرار است سیستمهای امنیتی در کشورهای غربی چقدر مخوف شوند؟ تا کجا وارد حریم خصوصی افراد شوند؟ از چه روشهایی برای کسب اطلاعات استفاده کنند؟ در یک کلام، چقدر شبیه نهادهای مشابه در دولتهای دیکتاتور یا شبهدیکتاتور خاورمیانه شوند تا بتوانند چنین توطئههایی را کشف و خنثی کنند؟ و حتی اگر بتوان ارزشهای دموکراتیک حاکم بر جوامع غربی را به بهانه حفظ نظم و امنیت، با ترساندن شهروندان و بهکارگیری روشهای غیردموکراتیک به مخاطره انداخت اصولا از چه چیزی داریم دفاع میکنیم؟ بگذریم که آن پرسش باز هم قابل تکرار است که «مگر این روشها در آن کشورهای دیگر موثر بوده است که اینجا باشد؟»
از سوی دیگر، آنها که مرتبا وقایع تروریستی از نوع ماراتون باستن را حاصل طراحی و برنامهریزی گروههای تندرویی چون القاعده و کاریکاتورهای آن میدانند ناخواسته در حال گمراه کردن خود، مردم و رسانهها هستند. حتی اگر واقعا چنین گروههایی هنوز آنقدر قدرتمند باشند که چنین برنامهریزیهایی را انجام داده و عملیاتی کنند (که خود این را باید مایه شرمساری نیروهای امنیتی کشورهای غربی دانست)، باز هم این حقیقت را نمیتوان نادیده گرفت که این گروهها بر روی شکافهایی لانه میسازند که پیشتر به دلیل بیسیاستی و بیتدبیری سیاستمداران غربی بهویژه در ۳-۴ دهه اخیر در عملکرد سیاست خارجی و مهمتر از آن در سیاست داخلی پدید آمده یا دستکم راه حلی برای پرکردن آنها ارائه نشده است. چرا باید دانشجوی مهاجر دوره عالی دانشگاهی در غرب از فلان و بهمان کشور عربی یا اسلامی که بیکفایتی حاکمان کشورش را شاهد بوده برای از بین بردن شهروندان بیگناه کشور میزبانش دست به قتل بزند؟ چقدر برای یافتن پاسخ دقیق این پرسش وقت و انرژی گذاشتهایم؟ اصلا مگر پاسخهای حاضر و آماده ایدئولوژیک که سیاستمداران و جریان رسانهای غالب (که البته بدش نمیآید از این آب گلآلود برای بحران فلسطین-اسراییل ماهی بگیرد) در آستین دارند اجازه میدهد به نکته دیگری هم بیندیشیم؟ حتی محدود تلاشهایی هم که در پاسخ به پرسش «چرا…؟» صورت میگیرد عموما عجولانه و تنها بر اساس ارزیابیهایی روانشناختی از تروریستهاست؛ این یکی مشکل خانوادگی داشته، آن یکی تربیت درستی نداشته، این دیگری تحت خشونت خانوادگی بوده و…گویی در این میان، مسائل اجتماعی و روابط موجود در میان جامعه قومی و رابطه آن با جامعه بزرگتر هیچ نقشی نداشته و بدتر از آن اینکه، موفقیتهای تحصیلی یا ورزشی این تروریستها در گذشته را نشان از این بگیریم که جامعه به وظایف خود در قبال این افراد رسیدگی کرده و آنها مشکل عمدهای نداشتهاند!
قطاری که از خط خارج شده است
اما به نظر میرسد در اینجا یک خطای جدی و مهمتر وجود دارد؛ رسانهها و سیاستمداران چنین وانمود میکنند که انفجارهای باستن یا تلاش برای از خط خارج کردن قطار مونترال یا بمبگذاری در اینجا و آنجا تهدیدات اصلی است که آرامش و امنیت ما را به مخاطره میاندازد و بنا براین با کنترل این یا آن گروه تندرو میشود این تهدیدات را از بین برد یا از شدت آنها کاست. خطای محاسباتی درست در همینجاست. آنچه که امروز آرامش روانی و اجتماعی ما را برهم میزند و محدود به این شهر یا آن شهر یا این ساختمان و آن ساختمان نمیشود انفجار چند بمب یا کشتهشدن تعدادی بیگناه نیست. کافیاست به ارزشها و روندهای اجتماعی بهویژه در شهرهای بزرگ و حومه آنها، که تغییرات جمعیتی بزرگی را شاهد بودهاند، نگاهی بیندازیم و وضعیت آنها را با یکی-دو دهه قبل مقایسه کنیم. ببینیم که مثلا اوضاع رانندگی چه وضعیتی دارد، احترام به حقوق یکدیگر در جاهای مختلف حتی صف خرید چگونه است، رابطه شرکتهای خدماتدهنده و مشتریانشان چه شکلی پیدا کرده است، میزان اعتماد و اطمینان افراد به یکدیگر یا سازمانها به افراد و بالعکس (از شیوه پذیرش مدارک دانشجویی تا درخواست ساده برای تمدید کارت بهداشت تا اجاره یک واحد آپارتمانی…) چه تغییراتی کرده است و…آن وقت خواهیم دید که کانادای امروز حداقل در شهرهای بزرگ هر روز بیشتر و بیشتر شبیه کشورهایی میشود که مهاجران امروز از آنجا آمدهاند؛ جایی که تساهل و تسامح اندک است، احترام و رعایت حقوق یکدیگر ممکن است به نوعی ضعف شخصیتی تعبیر شود، دست زدن به رقابتهای ناسالم بخشی از بازی زندگی است، تقلب روشی تایید شده برای دستیابی به موفقیت است… از این نظر تفاوتی میان مهاجر آسیای شرقی یا شبهقاره که احتمالا از دید نهادهای امنیتی و سیاسی کانادا مهاجر کمخطرتری محسوب میشود (چون مسلمان یا عرب نیست!) با مهاجر خاورمیانهای وجود ندارد چون صفاتی که برشمردیم کمابیش در آن کشورها هم غالب است و چه بسا با شدت بیشتری حضور دارد. این افت پیوسته و دائم در همه استانداردها و کیفیت زندگی چون یک بمب دستساز پرصدا نیست اما دامنه و عمق تخریبش به مراتب بیشتر است.
البته خطاست اگر بخواهیم تقصیر همه این تغییرات را به گردن مهاجرانی که به ویژه در چند دهه اخیر از کشورهایی با ساختار سیاسی-اجتماعی-فرهنگی متفاوت به کانادا آمدهاند بیندازیم. کما اینکه خطاست اگر گسترش قتلهای جمعی بیگناهان را هم فقط به اقلیتهای تندرو مذهبی محدود کنیم و رواج تروریسم کور از سوی افراد منفرد را نبینیم. اما اگر با خود صادق نباشیم و انحرافات و فسادهای تدریجی را که بنیان ارزشهای اجتماعی را نابود میکنند بهدرستی درک نکنیم مقابله با آنها در آینده به مراتب دشوارتر خواهد شد؛ و این همان قطاری است که مدتهاست از خط خارج شده صرفنظر از آنکه RCMP ماجرای دو جوان عرب تروریست را واقعا کشف کرده باشد یا از دفتر فیلمنامهنویسی یک شرکت درجه سه فیلمسازی عاریه گرفته باشد!
مهاجر نسل دوم، منجی یا ویرانگر
«آنها روی ما هیچ حسابی بازنکردهاند؛ هدفشان فقط بچههای ماست؛ میدانند که ما هیچوقت کانادایی واقعی نمیشویم» این سخنی است که از اولین روز ورود به کانادا تا به امروز بارها از سوی افراد مختلف شنیدهام. چنین موضوعی آیا حقیقت دارد یا نه؟ نمیدانم؛ نشانههایی از حقیقت در آن هست اما یک چیز را مطمئنم و آن اینکه خاماندیشیاست اگر کسی بپندارد که مسائل نسل دوم مهاجران کمتر از نسل اول است و این گروه در صورت رهاشدن، پتانسیل بحرانسازی کمتری دارد. به همان اندازه که آینده یک کانادای پیشرفته وابسته به تلاش و موفقیت فرزندان نسل دوم مهاجران است به همان اندازه هم آنها میتوانند چون بمبهای ساعتی فعالشده باشند. و از یاد نبریم که برای سازندگی تلاش جمعی همه لازم است اما برای انهدام، تنها چند نفر به آخر خط رسیده کفایت میکنند.
این نسل از چند نظر وضعیتی غمانگیزتر از والدین مهاجرشان دارند، اول اینکه مهاجرت به کانادا انتخاب آنها نبوده برای همین عموما نمیدانند یا درکی از این ندارند که چرا باید هزینههایی چون ضعف پایگاه اجتماعی و مالی والدین تحصیلکردهاشان، فقدان یک خانواده بزرگ و کامل با حضور همه آنها که دوستشان میدارند و همچنین فقدان شبکههای قوی اجتماعی-ارتباطی قومی برای یافتن موقعیتهای بهتر را تحمل کنند. دوم، برخلاف مهاجران تازهوارد که کم و بیش، موفق یا ناموفق، برنامههایی برای حمایت و توجه به آنها وجود دارد، این جوانان فاقد ریشههای خانوادگی و اجتماعی قوی، باید در دنیایی که رقابت شدیدی برای دستیابی به منابع و موقعیتهای کمیاب برای زندگی بهتر در آن در جریان است با آن دسته از همسن و سالهای خود رقابت کنند که عموما بدون داشتن مزیتی خاص، تنها چون والدینی غیرمهاجر دارند به فرصتهای بهتری دست مییابند.
جامعه نیازمند اما فاقد آمادگی
امروزه هیچ گزارش و تحلیل علمی و آکادمیک در ارتباط با بحث ورود مهاجران نمیبینید که بر اهمیت و نقش آنها در آینده کانادا و مقابله با بحرانهای جمعیتی و بازار کار تاکید نکرده باشد. صحبت درباره میزان افزایش مهاجرین است نه اصل پذیرش آنها. اما آیا جامعه کانادا عمیقا آماده پذیرش مهاجران بیشتر، سپردن نقشهای مناسب به آنها و در عین حال حفظ استانداردها و ارزشهای زندگی کانادایی شده است؟ متاسفانه متولیان امور مهاجرت آنقدر که درباره «آمادگی مهاجران» سخن میگویند از «آمادگی جامعه» حرفی به میان نمیآورند.
تنها به عنوان یک نمونه به تصویری توجه کنید که وزیر مهاجرت از مهاجران یعنی همان کسانیکه مهمترین افراد حوزه ماموریتش هستند میسازد؛ ببینید او هر زمان که خواسته یک برنامه مهاجرتی را تعطیل کند، سرویسی را تغییر دهد یا انباشتی از پروندهها را حذف کند از مهاجران چه تصویری به جامعه کانادا، مالیاتدهندگان و رسانهها ارائه داده است. مهاجران در اغلب این تصاویر یا آنها که خیلی در رسانهها برجسته شدهاند افرادی متقلب، سوءاستفادهگر، توطئهگر، تهدیدگر امنیت کانادا، فاقد تواناییهای شغلی مورد نیاز کانادا و… هستند (و اداره مهاجرت، نهادهای بررسیکننده مدارک، کارفرمایان کانادایی و… مبرا از هر نوع ضعف و کوتاهی و نقصان.) بحث بر سر این نیست که درصد مهاجرانی که چنان صفاتی در موردشان صادق است در مقایسه با تمامی مهاجران چه میزان است و آیا واقعا لازم است که یک وزیر برای رسیدن به این یا آن هدف سیاسی برای تصویب یک ماده قانونی به چنین روشها و تصویرسازیهایی متوسل شود؛ مهمتر از این نکته این واقعیت است که چنین سخنانی بر روی افکار عمومی کاناداییها تاثیرگذار است. آنها عادت کردهاند که وزرا را افرادی مورد وثوق بدانند که میفهمند و درک دارند که چه واژگانی با چه حدود از تاثیرگذاری از دهانشان خارج میشود پس چنین سخنانی را تعمیم میدهند و آنها را چون اتیکتی بر روی مهاجران الصاق میکنند. این درحالی است که برای حل مشکلاتی که در بالا به آن اشاره شد بیش از این یا آن برنامه دولتی، حمایت و همراهی همه ساکنان کانادا اعم از متولدین، مهاجران قدیمیتر و تازهواردان لازم است. جامعه کانادا باید باور کند که برای حفظ جایگاه برتر در عرصه اقتصاد جهانی و شرایط رقابتی شدید به حضور این افراد نیازمند است و آنها را تهدیدی برای آینده و رفاه و آرامش خود نبیند بلکه برعکس به مهاجران کمک کند که ضمن حفظ ارزشهای فرهنگی مثبت و پویای خود، چگونه برای رفع عادات و رفتارهای نامناسب خود تلاش کنند و این فعالیتی جمعی و گروهیاست که شاید بودجههای دولتی کمترین نقش و اهمیت را در اجرای موفق آن برعهده داشته باشند.
انتخابات و احزاب بدون برنامه
اگر به پلتفورم احزاب مختلف در کانادا نگاه کنید میبینید تصور آنها درباره مهاجران و مشکلاتشان تفاوت عمدهای با یکدیگر ندارد. همچنین تصور آنها از جایگاه مهاجران و اهمیت آنها هم به همین ترتیب. همه آنها مهاجران را بهسان مشتریهای جدیدی میدانند که باید آنها را از طریق پروموشنها جذب کرد تا بتوان چیزی به آنها فروخت، «رای به حزب متبوعشان را»؛ بعد هم که جنس فروخته شد آنها را نظیر همه فروشندههای عمده بازار به امان خدا رها کرد تا نوبت خرید و فروش بعدی. «مهاجران» هم از نظر آنها یعنی همان «تازهواردان ۲-۳ سال اول» و گویا مشکلات مهاجران بعد از این سالها یا برای نسل دوم به صورت خودکار دود میشود و به هوا میرود. این وضعیت را شما میتوانید کم یا بیش در مورد همه احزاب ببینید. اما واقعیت چیز دیگریاست. توجه به مسائل مهاجران باید به یک بحث استراتژیک در کانادا تبدیل شود؛ محدوده مسائل و مشکلات آنها از حد عدم آشنایی به زبان انگلیسی یا مشکل عدم تایید مدارک شغلی-تحصیلی فراتر رود؛ این کشور بهزودی نیازمند پذیرش بیش از ۴۰۰ هزار مهاجر در هر سال است که اکثر آنها از کشورهایی به کانادا خواهند آمد که تفاوتهای فرهنگی-اجتماعی عمیقی با ساکنان قدیمی این کشور دارند کما اینکه همه چند دهه گذشته هم چنین بوده است. دیگر بحث یک اقلیت محدود در یک منطقه از شهر نیست؛ در خیلی از شهرهای مهم، «اقلیتهای آشکار» به «اکثریت ساکنان» تبدیل شده یا خواهند شد پس لازم است تا آنها که در اندیشه مدیریت کشور در چند دهه حساس آینده هستند به ویژه سه حزب اصلی کشور در فاصله دو سال باقیمانده تا زمان انتخابات آتی به این موضوع به عنوان یک اولویت مهم بیندیشند تا قطاری که از خط خارج شده، سالم و سلامت به مسیر اصلی بازگردانده شود.