میترا روشن
گزارشی از زندگی سالمندان ایرانی در کانادا
هنوز صبح نشده که بیدار است. از پنجره نگاهی به بیرون میاندازد. از قیافه هوا پیداست که روز سردی است. از میان سبد داروها و دستمال و لیوان دندان مصنوعی، عینکش را پیدا میکند و به چشم میزند. با صدای لرزان و گرفته با خودش حرف میزند: «هی مصبتو شکر! دریغ از یکذره آفتاب! بیخود نیست که اینجا صد جور مرض گرفتم!» نالهکنان به دستشویی میرود. خودش را در آینه میبیند. وای چقدر فرق کرده. نگاهی به چروکها، رنگ و روی پریده و موهای کمپشت سفیدش میاندازد و به یاد صورت زیبا و جواناش میافتد. چه زود گذشت. در غریبی و فراق و غم دل، پیر شد. نکند اینجا بمیرد؟ تنها، در این قفس. مثل مادربزرگش که موقع مرگ تنها بود. بلند بلند شروع به حرف زدن با آن پیرزن میکند که انگار حالا کنار اتاق زیر کرسی نشسته: «دیدی مادر هی دعا میکردی الهی پیر شی! باید میگفتی پیر ولی نه تو غربت! کاش بودی و میدیدی به چه روزی افتادم… و ناگهان غم دنیا به دلش میریزد…» مادربزرگ به او تشر میزند: «خوبه خوبه! از سر صبح زنجموره؟ لابد شب هم شام غریبان داریم! بچه دیگه نبینم نک و ناله کنی ها! اول جوانی که خسته باشی وای که به سن من برسی، آنوقت لابد میگی بیایید من را زنده زنده دفن کنید! عزیزکم، زندگی جرات و طاقت میخواد، باید همت کنی تا بتونی از پسش برآی؛ تا روزی که زندهای، باید مثل آتیش این کرسی بسوزی و بخار داشته باشی!» با همین فکرها کمر دردناکش را راست میکند تا بایستد. آخه با این تن خشک چه بخاری؟! کجا رفتند آن پاهایی که بجای راه رفتن انگار پرواز میکردند؟ آن چشمهای درخشانی که مثل عقاب میدیدند؟ آن شور و حال زندگی؟ هنوز همین جاست. هنوز اگر کمی زور بزند میتواند روی پاهایش بایستد و در خیابانهایی که هیج خاطرهای از آنها ندارد پرسه بزند. خیلی کارهاست که همیشه آرزو داشته بکند. هنوز وقت هست. اگر فقط دلش خوش باشد.
سالمندی یعنی چند سالگی؟ بستگی به جامعه دارد. در کانادا به دلیل رشد بهداشت عمومی و رفاه نسبی، امید زندگی افراد بالا رفته است و مانند دیگر جوامع پیشرفته، سالمندان رقم قابل توجهی از جمعیت را تشکیل میدهند. تنها در ایالت کبک کانادا ۲ میلیون نفر از جمعیت ۷ میلیون نفری، سالمندان هستند که از خدمات مختلف اجتماعی به رایگان برخوردار میشوند. رقم جمعیت سالمندان ایرانی مقیم کانادا را نیز میتوان رقم قابل توجهی از کل جمعیت ایرانیان کانادا دانست که عمدتا از افراد متخصص و باتجربه در رشتههای شغلی خود هستند. سالمندان ایرانی از لحاظ مدت اقامت به دو گروه تقسیم میشوند. برخی از جوانی به خارج آمده و اینجا پیر شدهاند و گروه دیگری که به دلایل مختلف در سنین بالا اقدام به مهاجرت کردهاند؛ این دو گروه از نظر جاافتادن در محیط جدید و… با هم تفاوت دارند ولی شوک عاطفی، جغرافیایی، فیزیکی و مالی مهاجرت بر آنها تاثیرات کم و بیش یکسانی میگذارد. این گزارش نگاهی کوتاه به چگونگی زندگی سالمندان ایرانی مقیم کانادا دارد.
… بیچاره ندانست که یارش سفری بود
در جوامع مدرن مانند کانادا برخورد با سالمندان دوگانه است. از طرفی به عنوان انسانهایی که حق حیات دارند از خدمات مختلف بهرهمند میشوند ولی به دلیل نوع خانواده هستهای، برای رسیدگی بیشتر به مراکز مخصوص نگهداری سالمندان سپرده میشوند. پیرها و بیمارها از امکانات اولیه برای بهداشت و درمان برخوردار هستند ولی از نیازهای عاطفی و اجتماعی محرومند. خانم مهری که در هر دو کشور ایران و کانادا مددکار خانه سالمندان بوده میگوید: «آدم پیر که میشود مثل یک بچه نیاز به رسیدگی و محبت دارد. پیرها دل نازک هستند. تحمل خشونت را ندارند. در ایران شاهد نمونههایی از اعمال خشونت فیزیکی به سالمندان بودم که البته خودشان نمیخواستند گزارش کنیم. اینجا بیشتر خشونت کلامی و روانی است. میدانید گاه یک کلمه حرف، یک نگاه یا حتی بیاعتنایی برایشان گران میافتد. اینجا هم خارج از کشور است و همه گرفتارند. ما طبق وظیفه از سالمند مراقبت و نگهداری میکنیم ولی جای عزیزانشان را نمیگیریم. باید گاهگاهی پیش خانواده خودشان باشند. دلشان تنگ میشود و بهانه میگیرند. البته این را هم بگویم که ایرانیها هم مثل ایتالیاییها و عربها، وابستگی خانوادگیشان زیاد است. خودشان مرتب میآیند و برای آخر هفتهها سالمندشان را میبرند. غربیها بیشتر برای عیدها میآیند. مخصوصا کسانی که بچه دارند میآیند تا بچههایشان یاد بگیرند همین کار را با خودشان بکنند. ولی خوب برخیها هم کم لطفند. باید چند ماه زنگ بزنیم تا بیایند. بعد هم که او را میبرند دو روز نشده برش میگردانند، گاه هنوز پیاده نشده پایشان را میگذارند روی گاز و میروند. خداحافظ تا سال دیگر. وقتی خدای نکرده در این میان اتفاقی بیفتد تازه متوجه میشوند چه جواهری را از دست دادهاند. یکدفعه چند تا ماشین میآیند، همه گلزده با روبان سیاه، در ماشین را که باز میکنند، ضجه و فریاد است…هر یک پیرمرد یا پیرزن یک گنجینه است که کلی چیزها میداند… خانواده و کسانی که عاقل باشند میتوانند از دانش و هنر او کلی استفاده کنند. در جوامع سنتی مثل ایران ما باز بهتر است. پیرها در کنار خانوادهها هستند و همین که با نوهها حرف میزنند تجربه و فرهنگ را انتقال میدهند. اینجا مخصوصا در شهرهای بزرگ سالمندان تنها هستند. تازه اگر از خانواده مهاجران باشند که اصلا با نوهشان زبان مشترک ندارند. من اینجا در این خانههای سالمندان چه هنرمندهای درجه اولی را دیدهام، چه خیاطها یا موزیسینهایی …ولی چه فایده که همه مریض و تنها یک گوشه افتادهاند. کسی هم به سراغشان نمیرود. حیف!»
چون پیر شدی حافظ…
آقای ناصری بیزنسمن ایرانی که بخاطر کارش با مردم و بخصوص ایرانیها تماس دائم دارد میگوید: «اشخاص پیر، بسته به شرایط جسمی و روحی خود با پدیده مهاجرت برخورد متفاوت دارند ولی دو مشکل عمدهشان یکی ندانستن زبان و دیگری تنهایی است. یکی از دلخوشیهای سالمندان فرزندانشان هستند. میدانید که آمار طلاق در میان مهاجران ایرانی بالاست. برخی از زوجهای ایرانی حتی از سالهای قبل با هم قرارشان را میگذارند که وقتی بچهها بزرگ شدند از هم جدا شوند. آنها هم که از ایران میآیند برای زندگی در کنار فرزندانشان است. بچهها هم که بالاخره ازدواج میکنند یا مستقل میشوند و میروند. برخیها اصلا از این شهر میروند! مثل یک دوست ما که فرزندانش پس از پایان تحصیل، کار خوب پیدا کردند و به امریکا رفتند. پیرمرد بیچاره اینجا تنها مانده. یک آپارتمان کوچک گرفته با کتابها و وسایل بچههایش نشسته ببینه تکلیفش چه میشود!
دلخوشی دیگر سالمندان در اینجا سیستم رفاهی و بیمه و درمان است. به هرحال یک پنشن آب باریکهای وجود دارد و زندگیشان تامین میشود. ولی زبان لازم دارند. وقتی زبان بلد نیستند نمیتوانند حتی دردشان را حالی دکتر کنند. نمیدانند کجا بروند و چکار کنند. حتی کارهای روزمره و خرید هم برایشان سخت میشود. البته اگر همه اینها هم درست شود باز آن طرف را میس کردهاند. خانه و زندگیشان را که حتی از بشقاب و قاشقش خاطره دارند. خانواده، دوستان و آشنایان… علاوه بر اینها مسئله از دست دادن پایگاه اجتماعی است که در گذشته داشتهاند. اکثرا در ایران برای خودشان کسی بودهاند، تخصص داشتهاند، شغل خوب، زندگی حسابی. ولی اینجا حتی اگر زبان هم بدانند به دلایل مختلف مانند ناآشنایی با سیستم موجود، تفاوت فرهنگی و کهولت سن، جذب نمیشوند. تعداد کمی که افتان و خیزان سر خود را بکاری گرم میکنند حالشان بهتر است ولی اکثرا نه. میبینید فلان آقا اگر در ایران بود هنوز داشت کار میکرد و مولد بود ولی اینجا بیکار است. ایران در آن واحد چند نفر را خرج میداد، اینجا عروسی بچهاش است بقول خودش نمیتواند دست توی جیبش کند و یک کادوی آبرومندانه بخرد. خیلی کارها دلش میخواهد بکند ولی نمیتواند.»
آقایی هفتاد ساله میگوید بودن با خانواده را میتوان دلخوشی دانست ولی بیمه و پنشن را نه. «مگر ما ایران حقوق و بیمه نداریم؟ تازه دکترهای ایران خیلی از دکترهای اینجا بهتر هستند. دانستن زبان هم البته واجب است ولی بلد هم باشیم باز زندگی اینجا برایمان مشکل است. با اینکه در این سن یادگیری زبان خارجی کار حضرت فیل است، من و همسرم فکر کردیم حالا که لازم است، امکانات هم که هست، برویم یادبگیریم. سر پیری با صد جور مریضی و هوای بد، هر روز صبح کتابهایمان را برداشتیم و به کلاس زبان فرانسه رفتیم. یاد هم گرفتیم. الان میفهمیم چه میگویند. حرف میزنیم، در اجتماع و جشنها و غیره شرکت میکنیم ولی راستش به دلمان نمینشیند. همه چیزهایمان ایرانی است. انگار ایران هستیم! دوستهایمان، دکترهایی که میرویم، غذا و موسیقی و فیلم و کتاب و نشریه که دیگر جای خود دارد. ماهواره هم داریم راحتیم. بیچاره اون دوستامون که ندارند و زبان هم بلد نیستند میگن از بس انگلیسی و فرانسه شنیدیم دیوانه شدیم! کاش ایران بودیم اقلا پیچ تلویزیون رو باز میکردیم همون اذان دم غروب را میشنیدیم دلمان باز میشد. بدون ماهواره سخت است! ولی مهمترین عاملی که ما را نگه داشته خانواده است. اگر همدیگر را نداشتیم یکروز هم نمیماندیم.»
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
آقایی هفتاد و دو ساله میگوید نه فقط سالمندان که هرکسی برای زندگی دلخوشی میخواهد! «چیزی که الان پس از پنجاه سال، دیگر در زندگی مشترک من و همسرم نیست. بخصوص بعد از عمل قلب من و آرتروز کمر خانم هردو بیحوصله شدهایم. روزی نیست که به جان هم نق نزنیم و با هم دعوا نکنیم! هفته پیش نزدیک بود هر دو با هم سکته کنیم! چند بار گفتیم جدا شویم. بچهها مخالفت کردند. میگویند سر پیری معرکهگیری؟ عیب است! شماها نوه دارید! جدا شوید تنها میمانید یک وقت اتفاقی میافتد… گفتم راست میگویید ولی بهتر از این زندگی است! اینجا که جز دعوا چیزی نیست. دریغ از یک کلام خوش! احترام که تا اومدیم کانادا شوهر کرد و رفت! غذای پختنی که الحمدلله خبری نیست! همهاش حاضری. ما در ایران مدرسه میرفتیم مادرمان نمیگذاشت ساندویچ بخوریم. حالا ناهار و شاممان شده ساندویچ! بگذریم که بهترین مواد را هم که بگیری و بپزی باز طعم غذای ایران را ندارد. هیچچیزش مثل ایران نیست. نه خاکش، نه هوایش، نه زنهایش، نه نان، نه میوه، نه سبزی! آنجا از همه لحاظ بهتر است. من منتظر قلبم هستم که دکتر مرخصم کند. تا خوب شدم میروم ایران زندگی میکنم. هرجایش شد هم فرقی نمیکند…»
ولی آقای ۶۸ سالهای که فقط سه سال است به کانادا آمده میگوید: «کی گفته که ایران فقط بهترین میوهها و غذاها را دارد؟ اینجا هم میوههای محلی دارد؛ بلوبری که هیچ از زغال اخته خودمان کم ندارد یا نانهای فرانسوی و یا شیره درخت که بخدا از صد تا سکنجبین ما خاصیتش بیشتر است. اینجا کافی است آدم بداند چی به چی است! من یک دوست خانم کبکی دارم که همسن خودم است و دو سال پیش با هم آشنا شدیم. او همه چیزهای اینجا را به من یاد میدهد، آهنگهای قدیمیشان را برایم میخواند، غذاهایشان را درست میکند! فارسی هم یادش دادهام چند کلمه بلد شده است. خود من هم چنان فرانسه و انگلیسی بلد نیستم ولی انگار بگو صد تا همزبان! همه حرفهای همدیگر را میفهمیم. میخواهم او را به ایران ببرم و کویر را نشانش دهم. اینجا که ندیدهاند! همهاش یخ و برف است! عکسهای کویر را دیده سرش سوت کشیده! گفتم ولی باید روسری سرت کنی. فورا قبول کرد!»
برخلاف اکثریت آقایان مسن که به دلایل اقتصادی یا اجتماعی زندگی در ایران را خوشتر دارند، بیشتر خانمهای مسن ایرانی زندگی در کانادا را ترجیح میدهند. خانمی ۷۳ساله میگوید: «اینجا زنها و جوانان آزادتر هستند. زندگیشان را که میبینم ذوق میکنم. کاش زندگی مردم ایران هم اینطوری شود. حالا البته بهتر شده. زمان ما که زن بدبخت بود. میدانید ۷ سال پیش دلیل پناهندگی من چه بود؟ فرار از دست خانواده شوهر! یک عمر در همه مسائل زندگی خصوصیمان دخالت کردند. ۵۰ سال آزگار یک شب من و شوهرم را تنها نگذاشتند! همیشه یکیشان با ما زندگی میکرد. دیدم بهترین راه فرار است! اول بچهها را فرستادم و بعد شوهرم را آوردم. البته خودش هم از آن وضع خسته شده بود. ولی فرهنگ اینجا را هم دوست ندارد. میگوید اینجا برای جوانان خوب است. آنهم فقط درس بخوانند وگرنه بدرد نمیخورد. معنویت نیست. مرد و زنی از بین رفته. زنهایشان مثل مردها میمانند، مردها هم که دیگر اصلا زن شدهاند … ولی من خوشحالم. با اینکه بیشتر در خانه هستم. آدرسها را بلد نیستم. محلهها برایم بینام و نشان هستند. حتی اسم بعضی خیابانها را نمیتوانم بگویم. ولی دلم خوش است که بالاخره بعد از عمری با شوهرم تنها ماندهام!»
خانم ۶۸ سالهای که ۱۵ سال است به کانادا آمده است معتقد است این درست است که ما بیش از دوسوم عمر خود را آنطرف زندگی کردهایم، که عادت به آفتاب و گرما داریم و اینجا سرد است و به مزاجمان سازگار نیست ولی در ایران امنیت و آزادی اینجا نیست. «آنجا داشتم کچل میشدم! رفتم دکتر گفت خانم مال روسری و آلودگی هواست. باید هرچه میتوانید موهایتان را هوای تازه و آفتاب دهید. رفتم شمال کنار دریا یک کمی جلوی روسریام را کنار زدم، پاهایم را هم کردم زیر شنهای داغ که برای درد رماتیسم خوب است، یکدفعه دیدم محلیها با کمیته آمدند …تا مرا به جرم فساد به اداره منکرات ببرند! گفتم خجالت بکشید اینجا که کسی بجز من نیست! گفتند توخجالت بکش که بجای اینکه به فکر گور و کفن باشی گیسهای سفیدت رو انداختی بیرون!…الان ۵ سال است با یک آقای کانادایی ازدواج کردهام که شوهر سومم است. (شوهر قبلیام مصلحتی بود)، الان اینجا داریم به خوبی و خوشی با هم زندگی میکنیم. او عاشق من است. هر چه میگویم گوش میکند. فقط میگوید باید ایران را فراموش کنی. خودم هم اینجا راحت ترم. آزادم. هر لباس و هر رنگی دوست دارم میپوشم، آرایش میکنم، با شوهرم میگردیم، میرویم دیسکو سالمندان با هم میرقصیم، آفتاب میگیریم. کسی به ما کاری ندارد. حالا اگر ایران بود! میتوانستم یکی از این کارها را بکنم؟ اصلا همان دور وبریها چشم من را درمیآوردند!»
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
از لحاظ مردمشناسی هر سالمند گنجینهای است که بخشی از دانش، تجربه، خاطرات، خرد و فرهنگ همنسلان خود را به همراه دارد و متاسفانه با مرگ از بین میرود. اگر چه هنوز امکان ضبط و نگهداری کامل این مجموعه نیست ولی اگر هر سالمندی همت کند و زندگی و خاطراتش را بنویسد، این امکان وجود دارد که اسنادی مهم از فرهنگ و تاریخ یک نسل از مهاجران و پناهندگان ایرانی برای محققان و آینده حفظ شود. همچنین هرکس میتواند به فراخور حال خود از مشورت سخاوتمندانه و رایگان سالمندان بهرهمند شود. آقای ناصری میگوید: «اگرچه والدینم در اینجا نیستند ولی در عوض بهترین دوستانم سالمند هستند. از بچگی هم همیشه چند تا دوست به اصطلاح پیر داشتم. آدم در کنار آنها احساس امنیت میکند. دقایقی که با آنهاست همه آموزنده است. برعکس آنچه اکثریت فکر میکنند پیرها خیلی هم باحالند. درست مثل جوانها یا بچهها هستند! برای خودشان کلی ماجرا دارند. عالمی است! راست میگویند دود از کنده درمیآد! پیرها هم جوانها را دوست دارند. میگویند ما هم تا همین دیروز مثل شما بودیم ولی الان دنیا را جور دیگری میبینیم. شما که آنطرف هستید نمیدانید که فاصلهاتان با ما فقط یکی دو پیچ است. مواظب باشید بیراهه نروید. با ما مشورت کنید. میگویند تجربه بهترین چیز است ولی در واقع بدترین و گرانترین است! بهایش عمر و زندگی است. آدم هوشیار آن است که از تجربیات دیگران به رایگان پند بگیرد.»
ولی گاه شکاف نسلها، فرهنگ و حتی زبان مانع انتقال اندیشهها و تجربیات به نسلهای جوانتر است. گلبانو و شوهرش حدود ۸۰ سال دارند و زبانی جز کردی بلد نیستند. آنها با نوهشان بهاندازه چند تا لغت دارند که با هم حرف بزنند. میشل ۱۰ساله بیشتر ترجیح میدهد که کنار پدربزرگ ساکت و مادربزرگی که همیشه پارچهای دورپیشانیاش بسته، آرام بنشیند و خود را به جریان خوشایندی بسپارد که از حضور و نوازش آنها حس میکند. پدربزرگ و مادربزرگ ماه دیگر به کردستان ایران برمیگردند ولی پسرک خاطره آن دستها را هرگز فراموش نخواهد کرد. نوازشها در اعماق جانش نشستهاند.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
سالمندان نیز مانند دیگر گروههای سنی مهاجر نیاز به ارتباط گاه بگاه با سرزمین مادری خود دارند. بخلاف تصور رایج، هرچه سالهای دوری از ایران بیشتر باشد آرزوی بازگشت قویتر است. مسافرت ولو موقت به سرزمین مادری در تعادل روحی مهاجر موثر است. ولی به دلایل مختلف سیاسی، مذهبی، اقتصادی و یا اجتماعی، این حق طبیعی و انسانی از تعداد قابل توجهی از سالمندان ایرانی گرفته شده است. سالمندانی که امکان بازگشت به ایران را ندارند در رنجی مضاعف به سر میبرند. آقای مسنی که ۲۵ سال است در مونترال زندگی میکند و هرگز به ایران نرفته میگوید: «اینجا که از اول تبعیدگاه بوده و جای خرسها و گرگها بوده و کسی به پای خودش برای زندگی نمیآمده و حالا هم که نوبت ما است، تازه همه سختیهای تبعید و غربت یکطرف و دلتنگی دوستان و خانواده یکطرف. همین یکی آدم را داغان میکند. حالا تا زنده هستند امیدی هست ولی وقتی خبر مرگ عزیزی میآید تا چند روز آدم توی یک عالم دیگر است. در واقع از قبلش؛ چون به دل آدم میافتد. آنهمه آرزوی دیدار دوباره، ناگهان با یک تلفن به باد میرود. فقط یک مشت عکس و نامه و خاطره میماند. همین!»
جاذبه بازگشت به ایران تنها برای دیدن دوستان و فامیل نیست. نیروی طبیعی کشش خاکی است که در آن به دنیا آمدهای. انگار بندنافی است که فقط مرگ آن را قطع میکند. اما وقتی نمیتوانی برگردی؟ با کدام کلمات میتوان رنج انسانی را توصیف کرد که با ۸۵ سال سن مانند کودکی پای به زمین میکوبد و با صدایی خفه فریاد میکشد: «مگر چه جرمی مرتکب شدهام که نمیتوانم به کشورم برگردم؟ ۲۳ سال است اینجا هستم ولی در واقع روزی صد هزار سال به من گذشته. پسرم را پس از ۱۹ سال دیدم. دخترهایم را از زمان کودکی تا حالا که ازدواج کردهاند و بچه دارند هنوز ندیدهام. نصف بیشتر اعضای خانوادهام را در این مدت از دست دادهام. چه کسی جواب اینهمه زندگیها و آرزوهای خاک شده را میدهد؟ این چه قانون غیرانسانی است که نمیتوانم در کشورم بمیرم؟ من این قانون را قبول ندارم…» و گریه میافتد. مثل کودکی است که بازی ناعادلانهای را به او تحمیل کردهاند.
پیرمرد سوم خوددارتر است. آرام حرف میزند ولی عمق کلماتش تکاندهنده است: «سی سال است از ایران دور هستم. درتمام این سالها حتی نشده یک شب خوابی ببینیم که در آن جایی غیر از ایران باشم. سی سال است که نه در خواب و نه بیداری از ایران جدا نبودهام.»
آنچه این سه پیر میگویند تنها گوشهای از درد دنیای تبعیدیهاست. فقط کسانی میتوانند عمق این شکنجه مداوم غیرانسانی را بفهمند که خود تجربه کرده باشند. و در سالمندی، تبعید هولناکتر است؛ به اندازه خشونت حکومتهایی که هنوز به آن درجه از انسانیت نرسیدهاند که به مخالفان خود در پیری و بیماری رقت آوردند!
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
خداوند در جسمی که پیر میشود به انسان دلی داده که همیشه جوان است! بنابراین عشق نیز میتواند یکی از دلخوشیهای دوران پیری باشد. یکی از مشکلات سالمندان مهاجر ایرانی تنهایی عاطفی آنهاست. ولی در جامعهای که حتی برای جوانانش نیز حق دوست داشتن قائل نیست، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند! با اینهمه نیازها، حتی وقتی به خشنترین وضع انکار یا سرکوب میشوند، همچنان وجود دارند. خانمی ۶۹ ساله میگوید وقتی تنها پسرش سر و سامان گرفت تازه فهمیده چقدر زندگیاش خالی است. «میدانید آدم در این سن دیگر نیازهایش با جوانی فرق دارد. دیگر به دنبال ظاهر و هوا و هوس نیست…پارسال در یک جمع با آقای ایرانی حدود سن خودم آشنا شدم. الان مدتی است با هم دوست هستیم. دکتر و دوا و آزمایشگاه و فیزیوتراپی… همه را با هم میرویم. هر وقت هوا خوب است پارک قرار میگذاریم، اگر نه در خانه هستیم، شعر میخوانیم، آهنگهای دلکش را گوش میدهیم. از زندگی گذشته درددل میکنیم. اصلا روحیه هردوتایمان عوض شده. او میگوید خدا ما را برای هم آفریده بود. تو آن همه سالها کجا بودی؟ چقدر حیف که از اول با هم ازدواج نکردیم. هیچکدام آنهمه سختی نمیکشیدیم! میگویم سرنوشت بود دیگر. حالا هم نمیتوانیم ازدواج کنیم. بچههایمان بخاطر این صنار سهشاهی مالی که به ناممان است اجازه نمیدهند. جامعه هم همینطور. ما هم به همین راضی هستیم. مگر ازدواج چیست؟ همین یک چایی که جلوی هم میگذاریم درش یک دنیا معنی است. فقط مواظبیم ایرانیها ما را باهم نبینند تا حرف درنیاید! البته من از حرف مردم باکی ندارم. فقط برای پسرم نگرانم. نمیخواهم جلوی خانواده زنش سرافکنده شود! این تابلو را خودش پارسال برای سالگرد آشناییمان برایم با خط نستعلیق نوشته و نقاشی کرده: «آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!» آنقدر قشنگ است که دلم میخواست آن را قاب میکردم و به دیوار میزدم ولی از ترسم باید قایمش کنم. این هم قدغن است!»