' فرشته‌ها و آدم‌ها؛ یک قصه کوتاه | پرنیان
فرهنگ و ادب — 05 اکتبر 2014

بابک نجاتی

 

 این قصه را می‌توانید در این صفحات از نسخه اینراکتیو نشریه هم ببینید.

فرشته‌ها مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می‌‌رفتند. این همه فرشته برای چه آمده ‌بودند. در طرف چپ فرشته‌ها، نمایندگان انسان‌ها با چشم‌های از حدقه درآمده و بدنی لرزلرزان، با بغض و فریادی فروخورده ایستاده‌ بودند، در طرف راست هم نمایندگان حیوانات: سگ، خوک، اسب، و.. جلوی این جمعیت چند تریبون بود که یکی از آن‌ها چند متری با بقیه فاصله داشت. تریبون‌ها خالی بودند، باید کسانی پشت آن‌ها قرار می‌گرفتند.

فرشته‌ای که بال‌های میلیون کیلومتریش‌ را تازه اتو زده بود و به گیسوان بنفشش حنا و کتیرا مالیده بود، با لحنی که دیگر فرشته‌ها متوجه دهان ماتیک کشیده و پشت چشم‌های نارنجیش شوند، گفت: ببینم! چشمم این همه فرشته را این‌جا درست می‌بیند؟ فرشته‌ی دیگری افاده‌ریزان، گفت: آره جونم! ولی نمی‌دونم چی شده! بعد در گوش فرشته‌ی بغل دستیش گفت: آدم! ندونه فکر می‌کنه عروسک مارلوه!

چند دقیقه بعد هیاهوی جمعیت خاموش شد. چهار فرشته، موقّر و منظّم، به نظم و ترتیب روی چهار صندلی پشت تریبون‌ها نشستند. یکی از آن‌ها که معلوم بود، رییس بقیه است، سینه‌اش را با سرفه‌ای صاف کرد و گفت: فرشته‌های عزیز، حیوانات گرامی و انسان‌های محترم! امروز، این‌جا گرد آمده‌ایم و می‌خواهیم مساله‌ی مهمی را مطرح کنیم. می‌خواهیم درباره هویت انسانی تصمیم بگیریم. سه روز پیش ساعت نه‌هزار و نود و پنج دقیقه،‌ من در دفتر کارم نشسته بودم و داشتم جدول حل می‌کردم که ناگهان یکی با عجله و داد و فریاد آمد داخل دفتر. هرچه فریاد داشت، بدون هیچ تفریقی، جمع کرده بود سر من. تلاش نگهبان دفتر هم به جایی نرسید تا او را بیرون کند. بالاخره برگه‌ای را روی میز کوبید و فریادزنان گفت: من استعفا می‌خواهم! من می‌خواهم از انسانیت استعفا بدهم.

زمزمه‌ای بین حاضران بلند شد.

رییس ادامه داد: به او گفتم: آقا! آرام آرام. آخر چرا؟ ولی او آرام نمی‌شد. به او گفتم: ببین عزیزم! هر کس که از کاری استعفا می‌دهد، برای ادامه‌ی زندگیش ناچار رو به کاری دیگر می‌آورد، شما می‌خواهید بعد از استعفا چه کنید؟ و او گفت: هر چه شما بفرمایید. و اکنون گرد هم آمده‌ایم تا در این متینگ تصمیمی بسیار مهم بگیریم. حالا هم از این که هفده‌ هزار ساعت معطل شدید معذرت می‌خواهم.

باز هم هیاهو بالا گرفت؛ ناگهان صدایی همه را متوجه خود کرد. او جناب معظم صابر الاغ بود که صحبت می‌کرد:

-ای هوار، عوار، عوار، اگر قرار باشد هر کس به همین راحتی استعفا بدهد و بشود یک چیز دیگر، من می‌خواهم بشوم فرشته‌ی رییس!

ناگهان صورت فرشته‌ی رییس گل انداخت. با بال‌های سپیدش خودش را باد زد و گفت: حضار توجه بفرمایند، هنوز تصمیمی گرفته نشده!

ولی دیگر دیر شده بود. جمعیت به ولوله افتاده‌بود. فرشته‌ها از کمی هوا برای نفس کشیدن می‌نالیدند و حیوانات هم از این که با این همه جمعیت نه آب سردکن کار می‌کند نه دستشویی‌ها. و انسان‌ها هم از همه‌ی موارد فرشتگی و حیوانی با هم. فرشته‌ای که در منتهی‌الیه سمت راست نشسته بود، موبایلش را از جیب کتش درآورد و چیزی گفت؛ چند لحظه بعد نیروهای ضد شورش باتوم به‌دست، تفنگ آب‌پاش به دوش، از راه رسیدند. شیر غرید: خاموش باشید! و گرنه گاز اشک‌آور می‌اندازند.

جمعیت ساکت شد. فرشته‌ی رییس رو به فرشته‌ی موبایلی گفت: صلاح نبود که چنین کنی. اما آن دوتا فرشته دیگر با سر، کار فرشته‌ی موبایلی را تایید کردند. چند لحظه بعد یکی از آن دو فرشته، شیپوری را از جیبش درآورد و در آن فوت کرد. صدایی بلند شد و به دنبال آن، انسانی با موهای تکیده‌ی سیاه، عینک پنسی قرن هجدهم به چشم، و کت شلوار اتوزده توسی‌رنگ وارد شد.. رو به جمعیت ایستاد، نگاهی به هیات چهارنفره‌ی فرشتگان انداخت. فرشته‌ی ‌رییس به او خوشامد گفت. انسان نشست؛ چهارزانو نشست؛ و به جمعیت نگاه کرد. فرشته‌ی رییس گیسوان آبیش را پشت شانه انداخت و خیلی رسمی و موقّر گفت: آیا هنوز هم بر درخواست خود مصر هستید؟

-آری!

-لطفاً درخواست خود را بلند و رسا مطرح فرمایید!

-من می‌خواهم از انسانیت استعفا بدهم!

-چرا؟

-ببین! من دیگر طاقت انسان بودن ندارم. خوب خداوند حکیم کریم ازمان عهد گرفت، ما هم به خاطر ریش سفید جد بزرگوار که قبول کرده‌بودند، قبول کردیم، داغ ظلوما جهولا خوردیم، هیچ نگفتیم، شما فرشته‌ها فریاد زدید این انسان خونریز است، حضرت باری تعالی از ما دفاع کرد، اسما را به ما آموخت و ما هم چیزی شدیم. ابلیس سجده نکرد، دشمنمان شد. از بهشت به خاطر یک دانه سیب یا گندم بیرون شدیم. خوب شکایتی نیست. ولی دیگر نمی‌توانم. به این جام رسیده! دیگر طاقت ندارم! خیلی سخت است.

بعد آرام آرام گریه کرد و قطره‌های اشکش ریخت روی ابرفرش آسمان خدا. و از آن جا ریخت روی سر آدم‌هایی که هول هولکی در خیابان‌ها به دنبال ز، و ز، و ز، می‌دویدند.

فرشته‌ی چهارم که تا این لحظه هیچ نگفته بود، سر انجام به حرف آمد و گفت: آخر عزیزم! نباید این همه ناراحت بشوی. همه می‌دانند که شما انسان‌ها خیلی تحمّل می‌کنید. همه می‌دانند که دوستان قدیمی ما ــ هاروت و ماروت ــ به خاطر ادّعای سادگی انسانیّت، در چاه بابل زندانی هستند. نباید ناراحت بشوی و دیگر طاقت نیاورد و دلتنگ هاروت و ماروت گریه کرد..

انسان نگاهی به جمعیت کرد و گفت: ای حضار! تا آن‌چه که در سرنوشت رقم خورده‌است حرفی نیست. اما حرف در جای دیگری است.

صدایی بلند شد: خوب بگو!

انسان گفت: در من این است، به قول شاعر:

دست مزن! چشم! ببستم دو دست

راه مرو! چشــــم! دو پایم شکست

حرف مزن! قطع نمودم ســــــــــــخن

نطق مکن! چشــــــــم! ببستم دهن

هیچ نفهم! این سخن عنوان مـــــکن

خواهش نافهمی انســـــان مکن

لال شوم! کور شوم! کـــــــــر شوم!

لیک محال است که من خــــــر شوم

ناگهان صدایی از بین جمعیت بلند شد: غلط زیادی نکن! بیشعور ک ثا فت.

و نگذاشت تا صحبت انسان تمام شود.

احتمالا صدای الاغ بود که به تیریش قبایش برخورده بود. اما فرشته‌ی رییس به روی خودش نیاورد.

جمعیت به هلهله افتاد. جمعیت یواش یواش موج برداشت. فرشته‌های ضد شورش صف کشیدند. حالا منتظر یک فرمان بودند تا جمعیت را پراکنده کنند. ولی صدای انسان استعفاخواه آنها را آرام کرد:

-بالاخره مرا راحت می‌کنید یا نه؟

فرشته‌ی رییس گفت: حالا شما می‌خواهید چه شوید؟ سگ چطور است!

-اوه خیلی خوب است! شبکه‌های تلویزیون پر از سگ است. محله‌ی ما پر از سگ است. من خودم سگی را دیدم که رانندگی می‌کرد. آنها خوبند، دست کم به محبت پشت پا نمی‌زنند. یک بار که به آن‎‌ها خوبی کنی کافیست. مثل آدم‌ها نیستند که وقتی لازمت دارند خوب و آقایی و وقتی اعتراض کنی، بدر نخور می‌شوی.

صدایی از بین جمعیت انسانی تماشاچی بلند شد: اون احمق آبروی همه‌ی ما را می‌برد، باید اعدام شود.

فرشته‌ی موبایلی آماده بود تا اگر شورش شود دستور لازم را صادر کند ولی صبر کرد. هنگامه‌ای برپا شده‌ بود.

حیوانات به هم ریخته بودند.

صدایی از بین جمعیت حیوان‌ها همه را به سکوت واداشت:

-اصلا چنین چیزی ممکن نیست. بنده به نمایندگی از صنف سگ‌ها، از ریاست محترم دادگاه درخواست می‌کنم، تقاضای این فرد را رد کنند.

نگاه‌ها متوجه صاحب صدا شد: سگ سفیدی با خال‌های سیاه، سبیل پرپشت میشی و عینک آفتابی! کفش‌هایش آخرین مدل کفش‌های ساخت چین بود. سگ دمش را تکان داد و ادامه داد:

-حضار محترم! شخصیت سگانه‌ی ما را آلوده نکنید. تقاضا می‌کنم به این مساله دقیق‌تر توجه کنید. سگ بهترین موجود آفرینش است. خودتان بهتر می‌دانید که اگر سگ نبود، کارهای مملکت رواج نمی‌گرفت. گرچه بسیاری از هم‌نوعان من در خدمت انسان زندگی می‌کنند و خود را چاپلوسانه به دست و پای او می‌پیچیدند و برای نان شب محتاج او هستند، ولی بنده‌ی کمترین کوچک، چاکرانه و ملتمسانه و خاضعانه و خاشعانه، عرض می‌کنم: ما سگ‌ها حاضر نیستیم، این انسان را به جمع خود بپذیریم؛ از ریاست محترم خواهشمندست بیش‍تر تامل بفرمایند.

-عجب سگ شجاعی! چه شجاعانه از خود دفاع کرد. البته فکر کنم اگر انسان را بپذیرند، بد نیست. چون او با تجربه‌های انسانیش خیلی از مشکلات سگ‌ها را می‌تواند حل کند!

این حرف‌های گاو سیاه درشتی بود که در گوش جناب الاغ بلند بلند، یواش حرف می‌زد.

فرشته‌ی رییس رو به سگ کرد و درخواست کرد تا بیش‌تر توضیح بدهد؛ سگ که دید می‌تواند حرف‌هایش را به کرسی بنشاند و البته موقع آن است تا از انسان انتقام بگیرد. شروع به سخنرانی کرد:

-البته، ریاست محترم، هیات همراه، و حضار محترم مستظهر هستند بنده هیچ قصد ندارم تا مقام شامخ انسانیت را لکه‌دار کنم. انسان به حکم انسانیتش و یا شاید هم با استفاده از بند معروف پ سرور و سالار من و همه‌ی همقطارانم شده است…

فرشته‌ی رییس فریاد زد: حدود خود را رعایت کنید! بند پ یعنی چه؟

رنگ از روی جناب سگ پرید و با لکنت زبان گفت: چش.. ش..مممم. تک..رار.. ن..می..کنم.

-ادامه بدهید!

جناب سگ خود را جمع و جور کرد و ادامه داد:

-عرض می‌کردم! این انسان به هرحال آقا و سرور ما شده است، ولی خودتان تعداد دسته‌گل‌های او را می‌‍دانید. کافی است محض اطلاع هم که شده دکمه‌ی پاور کنترل تی‌وی را فشار دهید، تا ببینید ما سگ‌ها را به چه کارهایی وادار می‌کنند: ما را وادار به اسکی می‌کنند، آن‌هم اسکی روی آب! بعد با احساس نفرت خودش را تکان داد و ادامه داد: همگان حاضر در مجلس می‌دانند که تا بوده و نبوده ما سگ‌ها از آب بدمان می‌آمده است.

-حاشیه نروید!

سگ سرش را تکان داد و گفت: اسکی روی آب، فوتبال، این‌ها حیثیت ما را لکه‌دار می‌کند. ریاست محترم! اگر شما تقاضای این شخص را قبول بفرمایید! ما سگ‌ها او را پاره پاره می‌کنیم!

از بین تماشاچیان انسان صدایی بلند شد:

-های، پدرسگ پشمالو! اگر به دستم بیفتی می‌اندازمت جلوی خرس‌ها تا تکه‌تکه‌ات بکنند! یعنی می‌گویی ما انسان‌ها از سگ هم پست‌تریم!

بازهم جمعیت خیز آشوب برداشت! سگ ناخن‌هایش را درآورده ‌بود، ولی متوجه نبود که دیروز با ناخن‌گیر ساخت چین ناخن‌هایش را کوتاه کرده‌است، و در همین حال ردیف دندان‌های تازه مسواک‌شده‌اش را نشان می‌داد.

وضع به هم ریخت. آشوب قیامت برخاست! زد و خورد شروع شده ‌بود. سگ‌ها که حالا تعدادشان زیاد شده‌بود، پریده بودند میان انسان‌ها، زوزه می‌کشیدند و پنجه. معلوم نبود چگونه خبر شده‌ بودند. شایعه شد که یکی از کلاغ‌ها به آن‌ها خبر داده ‌است. انسان‌ها هم کم نیاوردند، روی حیوانی‌شان بالا آمده‌ بود، با دست و مشت و لگد، افتاده‌ بودند به جان سگ‌ها! فرشته‌های ضد شورش گازهای اشک‌آور ضد انسان و ضد سگ انداختند. بعد با باتوم به جان انسان‌ها افتادند. قیامتی بود. الان بود که فرشته‌های موکل بهشت و جهنم بیایند و زمین بهشت و دوزخ را تقسیم کنند. وحشتناک شده‌ بود! فرشته‌ی رییس با سر به نیروهای گارد ویژه اشاره‌ کرد و آنها مردی را که می‌خواست استعفا بدهد اسکورت کردند و بیرون بردند.

مرد هق هق گریه کرد و قطره‌های اشکش ریخت روی ابرفرش آسمان خدا. و از آن جا ریخت روی سر آدم‌هایی که هول هولکی در خیابان‌ها به دنبال ز، و ز، و ز، می‌دویدند و به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردند.

یادآوری: برای حفظ لحن و نثر نویسنده، رسم‌الخط نوشته تغییر نکرده است.

 

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(0) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان