' گفت و گوی اختصاصی پرنیان با منصور علیمرادی برنده جایزه ادبی هفت اقلیم | پرنیان
دسته بندی نشده — 01 جولای 2016

منصور علیمرادی، داستان نویس جوان کشورمان، از اهالی جنوب کرمان است. به لطف شعرهایی که در نشریات مختلف از او چاپ می شد، و طنزنویسی و فعالیت های ژورنالیستی اش در آن خطه، سال ها برای مردم جنوب کشور شناخته شده بود. علیمرادی بعدها به انجام پژوهش هایی گسترده در حوزه فرهنگ و ادبیات شفاهی و مطالعات فرهنگی پرداخت. اما اوج کارش را می توان در اولین رمان بلندش «تاریک ماه» سراغ گرفت که توانست برنده جایزه «هفت اقلیم» داستان ایران شود. با او به پارک هنرمندان رفتم. ساعتی با صدای خوش و لحن عجیب داستانی اش که گیرا بود و شاعرانه، برایم از روزگاری که گذرانده، گفت. این همه تواضع و همراهی از داستان نویسی چون او برایم عجیب بود. حس می کردم با رفیقی چندین و چندساله حرف می زنیم. رفیقی که آشنای خیلی قدیمی پرنیان است. با همان خصلت خونگرم و صمیمی جنوبی که خنده از لب هایش محو نمی شد. توی راه به چند کتابفروشی سر زدیم و خیلی غیرمنتظره چند نفری او را شناختند و از دیدنش به شوق آمدند. وقتی سراغ کتاب تاریک ماه را از فروشنده ی پیر یک کتاب فروشی گرفتیم، با آب و تاب می گفت؛ عجب کتاب خوبی می خواهید. من خوانده ام، خیلی قوی است، نویسنده این کتاب آینده ی بزرگی دارد و.. همینطور که کتاب را می آورد فکر می کنم از عکس روی جلد نویسنده را شناخت و با هیجان بسیار زیادی او را ستایش کرد. برای من هم این واکنش ها طبیعی بود. روزهای متوالی را با کتاب تاریک ماه گذرانده بودم و با شخصیت های اش زندگی کرده بودم. رنج ها و شیرینی هایش به جانم ریخته شده بود، طوریکه فکر می‌کردم سوز سرمای یک شب بیرون چادر ماندنِ میرجان در آن بیابان بی رحم، تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند یا حس خوشایند رویای زندگی با هانی را با تمام جانم احساس می کردم. انگار من هم از سفر بیابان‌های سیستان و کرمان برگشته بودم، آمده بودم سراغ خالقِ میرجان و خورشید و گراناز و لامداد.
با شوق از او سوالاتی پرسیدم که با صبر و حوصله جواب داد.
می خواهم بدانم منصور علیمرادی چه کسی است و از کجا شروع کرده است؟
یاد آن جمله ی معروف مرحوم بیژن نجدی می افتم که گفت بود: من به طرز غم انگیزی بیژن نجدی هستم. در جنوب کرمان به دنیا آمدم. در روستایی شگفت انگیز که متاسفانه خشکسالی سال های اخیر تباه اش کرد.
ما در کرانه های رود باستانی هلیل رود، منطقه‌ای گسترده داریم شامل هفت شهرستان. مثل منوجان و جیرفت و کهنوج و رودبار جنوب و.. این هفت شهرستان در عین اشتراکات بسیار، چه به لحاظ اقلیم، و چه به خاطر نژاد و فرهنگ تفاوت های بسیاری نیز دارند. ناحیه ی عجیبی است، در واقع چند نظام اجتماعی را شامل می شود؛ مثل نظام عشایری در نواحی کوهستانی، یا کشاورزی در کناره های هلیل رود و دیگر مناطق، دارای فرهنگ شفاهی غنی و تاریخی پنهان در هاله ای از رمز و راز و افسانه، بله من در چنین منطقه ای بزرگ شدم. ناحیه ای پر از روایت و تاریخ شفاهی و ترانه های عامیانه و باورهای اسطوره ای. معمولا شب ها وقت خواب، رسم بود که یک نفر قصه بگوید، ما با تخیل در سرزمین های جادویی و شگفت افسانه ها به خواب می رفتیم، گاهی من هم برای اینکه سری توی سرها دربیاورم، شب ها وقت خواب قصه ای را که یاد گرفته بودم تعریف می کردم، مثلا قصه ی ملک محمد، یا قصه های سلسله وار احمدک. می خواهم بگویم از کودکی ذهن ما پر از قصه های عجیب و جادویی بود. پر از باورهای کهن، در جنوب پشت هر چیزی داستانی بود، درخت و پرنده و حالت قله ی کوه قصه ی خاص خود را داشتند. هر پرنده ای داستانی داشت، هر درختی هم. خوب مردم ارتباطی بلاواسطه با طبیعت داشتند و پشت هر چیزی در طبیعت داستانی شگفت و باوری جادویی بود. همه ی این ها آبشخور عظیمی بود که بعدها داستان های من از این پشتوانه ای شگفت ارتزاق کنند. اینکه چقدر موفق بوده ام البته، بحث دیگری است.
بنا داشتم شروع گفت و گوی ما در مورد مجموعه چندجلدی فرهنگ شفاهی باشد، با چه حمایتی و با چه پشتوانه ای آن همه سال زمان و انرژی صرف انجام این تحقیق کردید؟
به پشتوانه و با اتکاء به نیروی جوانی. آدم وقتی جوان هست به قدرت و عظمت کار فکر نمی کند، بدون محاسبه می رود جلو. جوانی یعنی جنون! جوانی یعنی جسارت. من ۱۵ تا ۱۶ سال در آن منطقه برای این مجموعه وقت گذاشتم. باورها را جمع کردم، افسانه ها را، واژگان را، قصه ها را و….
هفت هشت جلد این مجموعه فقط فرهنگ لغت هست. خوب این کار دیوانگان است، کار عشاق و جسارت و جنون می خواهد. وگرنه یک آدم منطقی و معقول که یک تنه شانه نمی سراند زیر همچین کار صعبی که جان و جوانی آدم را صرف خودش می کند. می دانید زندگی مجال کوتاهی است، آدم باید پول دربیاورد، لذت ببرد، سفر برود، زندگی کند. به نظرم این رعیت تمام وقت کار پژوهشی بودن در اینهمه سال، خوب خیلی هم شاید عاقلانه نباشد.
با اینهمه صرف وقت و تلاش، از انجامش رضایت دارید؟ اصلا خوانده شد؟
«نوشتن» بیشتر شبیه گردوکاری در کشاورزی است. در مزرعه داری؛ صیفی جات زود به دست می آید، مثلا کاشت سیب زمینی، در باغداری درختانی مثل مرکبات و خرما نهایتا در چهار پنج سالگی دیگر به ثمر می نشینند، اما گردو تا درست به ثمر بنشیند هیهات است؛ حداقل یک سوم عمر صاحب اش رفته، ولی خوبیش به این است که وقتی به ثمر نشست دیگر تا ابدالدهر سبز است و ثمر می دهد، گردو قدیمی ترین و کهن ترین درخت باغی در نواحی سردسیر است. در بیشتر مناطق کوهستانی دیده ام که به گردوهای کهن می گویند گردوجمشید. معتقدند که جمشید، پادشاه پیشدادی و اسطوره‌ای آن ها را کاشته است. حکایت نوشتن هم عین ماجرای همین گردوکاری است، تا گوساله گاو گردد، دل صاحب اش آب گردد. عمری می خواهد و صبری، منتها وقتی به ثمر نشست خوب چه نانی حلال تر از نان نوشتن. ادب شفاهی عین دریا است. هرچه جلو می روی هی گسترده تر و عمیق تر می شود. راضی ام که آمدم توی این حوزه، گردآوری ادب و فرهنگ شفاهی به من دانشی عمیق داد، دانشی برای فهم شرق. برای فهم این خطه از جهان که ما در آن زندگی می کنیم. میراث معنوی بشر همیشه جذاب و شگفت انگیز است. خلاقانه است به غایت، آدم حیرت می کند. ترانه ها، افسانه ها، شعرها. مثل همین مجموعه «لیکو» که من دو کتاب درباره اش نوشتم. این شعر محصول دوهزار سال تجربه مدام بشر در سرایش شعری بداهه است. شعری که فقط چهار کلمه است و هم وزن دارد و هم قافیه و گاه به تعداد خوانندگان اش تأویل دارد.
بنظرتان از همین بیست سال پیش که شروع کردید روی فرهنگ و ادبیات عامه و شفاهی منطقه ای از کشور کار کنید، تا امروز چقدر این بخش از میراث فرهنگی ما ضعیف شده و یا از دست رفته؟
بخش مهمی از حافظان فرهنگ شفاهی یا مرده اند، یا افسانه ها و ترانه ها و.. را فراموش کرده اند، بعضی ها هم دون شأن خودشان می دانند که برای کسی تعریفش کنند. یک نفر مثل میرداد یا محمدکشت کار را که من در حومه ی جازموریان پیدایش کردم، مخزن عظیمی از افسانه های ایرانی کهن بودند، میرداد سنی ازش گذشته بود و همین پارسال مرد، خداوند رحمت اش کند. مرد و همه ی آن افسانه های اعجاب آور را با خود به گور برد. طبیعی است که با این روند شتابزده ی توسعه و تسلط همه جانبه ی تکنولوژی، سنت و فرهنگ شفاهی به سرعت شکل عوض کنند.
اصلا چرا باید این میراث معنوی حفظ بشوند؟ چه اهمیتی جز خاطره انگیز بودن دارند؟ و چرا شما سمت این کار رفتید؟
ملت ها به همین آداب و رسوم و سنن و فرهنگ شان زنده هستند. ملت های بی هویت، به گردوی پوک و پوچ می مانند، از طرفی میراث معنوی، فرایند تجربه و خلاقیت جمعی بشر در طول تاریخ است که به ما رسیده، از دست دادن آن به مثابه از دست دادن تجربه و دانش و فرهنگ بشری است.
خوب اینکه چرا من به سمت این کار رفتم، از مقوله عشق است. اگر از کسی بپرسید که چرا عاشق هستی؟ جواب اش را نمی داند. عشق نوعی دچار شدن است. من از سر احساس وظیفه و تکلیف و با منطق و حسابگری سراغ این کار نرفتم، دچار آن شدم. می دیدم مثلا روایت یک افسانه حیرت آور است، فوق العاده است، چیزی در من بود که هی ترغیبم می کرد به جمع آوری اینها. هر کدام از آن افراد مطلع که از دنیا می رفت مرا به طرز عجیبی غمگین می کرد. خوب می شود گفت این عشق است که آدمی را به تلاش برای تحصیل چیزی وا می دارد.
در افسانه های یونانی یک بابایی هست به اسم اپیگمالیون، عاشق مجسمه ای می شود که خودش تراشیده. در افسانه های ما هم روایت دیگری از این نوع عشق هست، ماجرای درویش مستجاب الدعوه و خیاط و نجاری که به راهی می رفتند، رسیدند به جنگلی که حیوانات وحشی داشت، وقت خواب اول قرار شد نجار نگهبانی بدهد، برای این که حوصله اش سر نرود مجسمه ی زنی از یک کُنده تراشید، بعد درویش دعا کرد خداوند به او جان بدهد و.. بگذریم هر سه عاشق آن زن شدند و حکایتی دارد. حکایت مولف و محقق هم همین است. اگر عاشق کاری نباشد که خودش خلق کرده یا درست کرده که آن کار به سرانجام نمی رسد.عشق است که شاملو را به کار فرهنگ کوچه وا می دارد یا به دهخدا توانی می دهد که لغت نامه را به سرانجامی برساند.
مسیر سختی را طی کردید. ۱۵ سال کار میدانی، در دل مردمِ به قول خودتان حاشیه و بیابان. خسته نشدید؟ میانه راه کم نیاوردید؟ نبریدید؟ طوری که رها کنید.
خب این پروژه واقعا پروژه ای بود که باید بیست سی نفر شاید روی آن کار می کردند، اما من تنها شروع کردم، الان هم تمام شده نمی دانم اش. احتمالا آیندگان فرهنگ دوست باید آن را ادامه بدهند و حتما ادامه می دهند. هر کاری خستگی هایی دارد ولی جذابیت ها، خستگی را می گیرد، همان انگیزه های ناشی از عشق. به هر حال شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.
گویند سعدیا! مکن، از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم.
آن موقع هنوز وارد فضای داستان نویسی نشده بودید؟
چرا، من نوشتن داستان را از همان ابتدای جوانی شروع کردم. از هیجده نوزده سالگی به گمانم. بعد از آن شدم شاعر، بعد روی آوردم به روزنامه نگاری، در روزنامه گزارش های اجتماعی تک نگاری مردم شناسی، نقد ادبی و… می نوشتم، در ادامه شدم طنز نویس، سه بار هم نفر اول طنز شدم. عین حکایت بازرگان شیخ سعدی در جزیره ی کیش که می خواست گوگرد پارسی به حلب ببرد و کاسه ی چینی به روم و دیبای رومی به هند و و فولاد هندی به حلب و …. یعنی همه کاره ی هیچ کاره شاید.
بگذریم، قبل از تاریک ماه، مجموعه داستان «زیبای هلیل» را نوشتم. هلیل، می دانید که همان رود باستانی معروف است که تمدن جیرفت بر کرانه های اش کشف شد.
بعد از «زیبای هلیل رود» که سال ۹۱ چاپ شد، در سال ۹۳ «تاریک ماه» را چاپ کردم که به چاپ دوم هم رسید. امسال هم که مجموعه داستان «نام دیگرش باد است، سینیور!» منتشر شد.
خیلی پرکار و با پشتکار هستید آقای علیمرادی، می دانستید؟
اتفاقا خیلی تعجب می کنم وقتی خیلی ها می گویند تو پرکاری. واقعیت این است که من تنبل ترین آدم دنیا هستم. بیکاره ترین آدم این روزگار، اصلا گویا شغل اصلی من هدر دادن وقت به استادانه ترین شکل ممکن است. خیلی وقت هدر می دهم. من استاد وقت هدر دادنم. در حیرتم که همه می گویند تو خیلی خوب کار کردی، زحمت کشیدی.
چه اتفاقی افتاد که منصور علیمرادی با اولین رمانش تا این حد شناخته شد؟ چه شد که توانست با اولین داستان بلند خود جایزه بسیار مهم «هفت اقلیم» را بدست بیاورد؟
من با داستان شروع کردم، ولی همانطور که گفتم مثل بازرگان سعدی رفتم سراغ چیزهای دیگر. بخاطر فعالیت های ژورنالیستی و شعر و …، بخوبی در استان خودم شناخته شده بودم. اما هیچوقت دامنه نام کارهایم از مرز کرمان فراتر نرفته بود. وقتی «زیبای هلیل » منتشر شد، خوب خوانده شد و در مطبوعات هم به آن پرداختند. ولی تاریک ماه که در آمد، خیلی در موردش نقد نوشتند، خوب دستشان واقعا درد نکند. جایزه هفت اقلیم را هم گرفت و بعد از تاریک ماه آثار دیگر من مثل لیکوها، افسانه ها و… هم بهتر دیده شدند.
فکر می کردید این اتفاق درباره تاریک ماه بیفتد؟
البته فکر می کردم که تاریک ماه مورد استقبال قرار بگیرد ولی نه تا این حد.
یک سوال کلیشه ای شاید؛ تاریک ماه داستان شما است؟ یعنی میرجان توی تاریک ماه، منصور علیمرادی است؟
در هر متنی نویسنده روایت جان بیقرار و سرشت و سرنوشت خودش است. هر نویسنده ای به نوعی البته، خودش را می نویسد و جهانی را که از منظر نگاه خودش فهم کرده. اگر خوب و اصیل و ناب بنویسد یک جامعیت پیدا می کند، مثل شعر نیما. رنج های میرجان، رنج من است، اما ممکن است رنج های یک فرد در امریکا یا مکزیک هم باشد. بعدها متوجه شدم که بخش مهمی از من و وقایع زندگی ام توی این داستان هست. مثلا برادر من فوت شده بود و من دیدم که شیوه مرگ برادر راوی چقدر شبیه مرگ برادر من است.
یک نویسنده قبل از نوشتن داستان، ماجرای قصه ش را می داند؟ یعنی اینکه از کجا شروع می شود، در نهایت به کجا ختم می شود و…
ببینید من روی نوشتن یک داستانی دوسال فکر کردم. ماجرای فردی بود که در کلبه ای توی کوهستان برفی گیر می کند و حالا دارد خاطراتش را می نویسد. دوسال کامل داشتم فکر می کردم. درباره ی تاریک ماه اما، یک روز رفتم ولایت مان، مهمانی به نام کرامت برایمان آمده بود و داشت برای پدرم ماجرای روزگاری را تعریف می کرد که توسط یاغی ها به گروگان برده شده بود. به شیوه ی بیابانی ها بلند و با هیمنه حرف می زد. آن روز من عجله داشتم و باید زود بر می گشتم به شهر، در مسیر برگشت، پشت فرمان ماشین در جاده ای خاکی که از وسط تپه ها می گذشت داستان تاریک ماه شکل گرفت. تا آسفالت فقط پنج شش کیلومتر بود. در همین فاصله هسته ی اصلی تاریک ماه توی ذهنم ورز پیدا کرد و خودِ ماجرا دل داد به نوشته شدن.
یک آخر دیگر برای تاریک ماه بگویید.
هر داستانی خودش می گوید که مرا این جوری بنویس. یک شروعی دارد که خود سوژه می گوید از اینجا شروعم کن. یک سری تکنیک هست که خود قصه به داستان نویس می گوید باید به این شیوه به کار بگیری و یک پایانی هست که باز خود ایده طلب می کند که چطور رقم بخورد. وضعیت میرجان پایانی جز این نمی توانست داشته باشد. سرشت محتوم مرگ، امری که بنا به ضرورت این اثر باید رقم می خورد. برای من الهامی بود از ادیسه زمانی که با خدای خورشید مواجه می شود. میرجان همان ادیسه امروزی است با همان سرگردانی ها. فرقش این است که میرجان قهرمان نیست و ادعای قهرمانی هم ندارد. آدم منفعلی است، اما در جریان عملی حماسی و ستیزه جویانه قرار می گیرد.
من همیشه یک تصور بسیار گرم و خشک و کویری از مناطقی که قصه ی شما در آن رقم خورد، داشتم. با توجه به اینکه هیچوقت هم به کرمان یا سیستان و بلوچستان سفر نکرده ام. در داستان شما حس می کردم ماجرا دارد در چندین اقلیم متفاوت رقم می خورد، درباره اش کمی حرف می زنید؟
جالب است که ما مردم ایران خیلی با شرایط نواحی مختلف کشور خودمان آشنا نیستیم، دوستانی را دیدم که اروپا را خیلی خوب می شناختند اما وقتی در مورد جیرفت حرف می زدم حیرت می کردند. کرمان از حیث آب و هوا و اقلیم سرزمین عجیبی است. برخلاف تصوری که از گرم و خشک بودن آن جا رواج دارد، اقلیمی است با آب و هوای کاملا متنوع. جاهایی را داریم که سال تا سال از برف می ماند، البته در این چند سال خشکسالی کمتر این اتفاق می افتد. بلندترین بام مسکونی ایران را آنجا داریم، سرزمین ساردو در شمال جیرفت که آب و هوایی به غایت مطبوع دارد. ارتفاعاتی داریم که جزو وحشی ترین نواحی کوهستانی دنیاست، ضمن این که جلگه داریم، بیابانی و کویر و شنزار هم داریم.
اگر به من باشد که مولفه های مهم تاریک ماه را ستایش کنم، زبان و محتوای فرهنگی آن را می ستایم. نظر شما چیست؟
در نوشتن برای من همیشه سه مسئله خیلی مهم بوده؛ قصه، زبان و فرم. هر قصه ای باید زبان و فرم خاص خودش را داشته باشد. «زیبای هلیل» تنوع زبان و نثر دارد. تاریک ماه ولی سرشت گرمسیری و بلوچی دارد. زبان سینیور با این دو کاملا فرق می کند. زبان تاریک ماه از چند جا ارتزاق می کند؛ فارسی متداول امروزی، متون کهن و زبان و گویش مردم جنوب.
درباره ی محتوای فرهنگی خوب ببینید من اهل آن دیارم. محیط را خیلی خوب می شناسم. به وجوه فرهنگ و آداب، رسوم و باورهاش آشنا هستم، پژوهشگرم. بخشی از آن فضاها یا رویدادها از تجربه زیسته من می آید، یعنی توریستی با آن برخورد نشده است. از دل رویدادهای واقعی آمده و هرجای داستان لازم بوده نشسته، مصنوعی نیست.
منتقدین ادبی درباره ی زن در تاریک ماه و دیگر داستان هایتان زیاد می نویسند، زنِ توی تاریک ماه را توضیح بدهید.
در تاریک ماه، ما دو شخصیت زن داریم گراناز و هانی. هانی را ما نمیشناسیم مگر از خلال خیالات میرجان، در رویاهایی که از بودن با او تصویر می کند. اما گراناز یک دختر سرکش قبیله ای است. برخلاف تصور ما که زن در ایل سرکوب شده و حق و حقوقی ندارد، اینطور نیست و زن ایل خیلی هم مقتدر است. گراناز یک زن عشیره ای بلوچ است که منفعل نیست، قوی است و پر ادعا. حتا پدرش با تحکم با او حرف نمی زند و گاهی وادار میشود با خواهش از او چیزی درخواست کند. در خانواده مورد احترام است.
بی اعتباری، بی اعتمادی، ناامنی، تلخی و ناکامی، مرگ اندیشی… می پذیرید که اینها در سراسر تاریک ماه هست؟
بخشی از تلخی توی ماجرا به خاطر حوادث روزگار نگارش آن است. حادثه ی مرگ برادرم که روی من و تاریک ماه تأثیر عمیقی گذاشت. در نقد ها خیلی به مواردی که شما اشاره کردید پرداختند. ولی باید بگویم که من در واقع آدمی هستم که خیلی شیفته ی زندگی ام، بسیار امیدوار و سرزنده، زندگی همیشه برای من چیزی حیرت انگیز دارد و غافلگیرم می کند. زندگی را دوست دارم، شگفت انگیز و شکوهمند است، معجزه است زندگی.
منصور علیمرادی را با چه خصلتی معرفی می کنید؟
آدمی با خو و خصلت بیابانی، با همه رفیق و به قول اهل جنوب دل شریک، اهل دوستی و معاشرت و رفیق پیرمردها و پیرزن ها.
چه توی دنیا از هر چیزی بیشتر ناراحت تان می کند؟
دیدن یک کودک در یک وضعیت دردناک، مثل وقتی که گرفتار یک بیماری سخت باشد، واقعا ناراحتم می کند. بیش از هر چیزی.
و اما نوروز، خیلی راحت و خودمانی از نوروز و عید بگویید تا قصه ی گفتگوی پرنیان با منصور علیمرادی هم با این حال و هوا پایان بگیرد. ما هم خودمانی می نویسیمش.
اواخر اسفند همیشه من را بیقرار می کند، بنیادأ حال و‌هوایم عوض میشود، بعضی وقت ها اصلا حواس ام نیست که نوروز رسیده، می بینم جهان یک جور دیگری است، من خوشحالم و عاشق، سبکم، از ته دل می خندم، جوان ام، اصلا حال و هوایی جادویی دارد دم عید.
قدیم ها نوروز عالی بود، تا همین پونزده بیست سال پیش دم نوروز شگفت انگیز بود، خوب آن زمان هنوز خشکسالی جنوب ما را تباه نکرده بود، دشت ها و دره ها سر سبز بودند و پر از چرنده و پرنده، از بچگی تقریبا هر سیزده روز عید را می رفتیم به روستایی به اسم «مَهن آباد» که به خاطر قدمگاه «پنج تن» رونق می گرفت و زوار از هر طرف می آمدند، از روستاهای دور و نزدیک، عموما هم با پوشش بلوچی، بیابان شهری بود که تنها دم عید رونق می گرفت و بعد آن بیابان شهر تبدیل می شد به آبادی سوت و کور در دل بیابانی دورافتاده، یکهو یه روستایی کوچک در دشت های دور افتاده ی شرق اسلام آباد رودبار تبدیل می شد به شهری شلوغ، بازارها از مغازه هایی که درواقع چادربودند و به ردیف برپا شده بودند تشکیل می شد، مغازه دارهای زیادی از شهرهای عنبرآباد، اسلام اباد، کهنوج و‌جیرفت می آمدند به مهن آباد. زوار، گاه هر سیزده روز را در آنجا می ماندند، درختان سایه داری مثل کهور فراوان داشت، باغات مرکبات و خرما هم داشت و رودخانه ای از کنارش می گذشت که پر از درختان گز بود.
بیشتر روزهای نوروز را در آنجا می گذراندیم، محلی های دور و اطراف محصولات شان را برای فروش به آنجا می آوردند، سرگرمی هم بسیار بود، مثل بندبازان، مارگیرها و‌معرکه گیرها که یکهو معلوم نبود از کجا پیدای شان می شد، یا موتورسواران دیوار مرگ.
غلغله ی تماشاچی بود، در عوالم کودکی لذت داشت، بخصوص بستنی و ساندویچ.
عید همیشه همان حال و هوا را در من زنده می کند، پر از نشاط و شادمانی و امیدم در نوروز دمان، پر از طراوت جوانی.

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

a.fatemi

(0) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان