شهربانو بهجت-اولین سکه به دیواره قلک خورد و بعد از کلی سر و صدا به ته آن افتاد. انگار سکه هم به اندازه قلک خوشحال بود. قلک فکر کرد امروز زندگیام آغاز شده است. دومین و سومین سکه هم سر و صدای زیادی به پا کردند. شیار نور که به داخل قلک میتابید پر از ذرات رقصانی بود که سرگردان به دور هم میچرخیدند. انگار نه از جایی آمده بودند و نه میخواستند به جایی بروند. سکه ها اما یکی یکی میآمدند. و قلک را خوشحال می کردند.
وقتی قلک تا نیمه پر شد یک دفعه فهمید نیمی از آن نور را از دست داده است. حالا دیگر با ورود هر سکه بخشی از آن نور را از دست میداد. روزها میگذشت و قلک پُرتر میشد و نور کمتر. حالا دیگر ورود سکهها خوشحالش نمیکرد. قلک فهمیده بود یک روز آخرین سکه را دریافت میکند . و آن روز دیگر نوری نخواهد بود. آن روز، روز پایانش بود.