۵۹، ۵۸، ۵۷ … داشتم ثانیهها را میشمردم.
کمتر از یک دقیقه به سالتحویل باقی مانده بود.
به سختی میتوانستم صدای خودم را بشنوم.
در مقابلم جرثقیلی غولآسا مشغول کار بود، کارگرها همه به سرعت به چپ و راست میدویدند و دستگاه برشی که من با آن به کار مشغول بودم به شدت صدا میکرد. انگار داشت از من تقاضای کمک میکرد. فکر کنم یک نفر هم داشت اسمم را صدا میزد یا شاید هم داشت سرم فریاد میکشید. اما من به ساعتم خیره شده بودم. درست مثل اینکه در یک اطاقک شیشهای نشسته باشم هیچ صدایی نمیشنیدم. برای من همه جا سکوت بود و تنها چیزی که میشنیدم صدای تیک تاک عقربههای ساعت بود.
۲۷، ۲۶، ۲۵ … این اولین نوروز من در کانادا بود.
آیا هیجانزده بودم؟ اصلا.
آیا حس و حال نوروز را داشتم؟ ابدا.
آیا احساس دلتنگی برای نوروز در ایران میکردم؟ صد در صد.
۱۴، ۱۳، ۱۲ … در ذهنم خانوادهام را دور میز هفتسین تصور کردم.
۹، ۸، ۷ … چشمانم را بستم.
برای خودم، خانوادهام، دوستانم و همه افراد روی زمین آرزوی خوشی و سلامتی کردم. با داشتن شادی و سلامتی همهچیز قابل دستیابی است، همه غیرممکنها ممکن میشود، چرا که ثروت واقعی در شادی و سلامتی است.
ناگهان دستی را روی شانهام حس کردم.
چشمانم را باز کردم.
رئیس خط تولید کارخانه یک قطعه از ماشین را توی دستش گرفته بود. صورتش سرخ شده بود، چشمهایش کاسه خون بود و چیزی نمانده بود که از گوشهایش دود بیرون بزند.
به او لبخند زدم.
سال نو مبارک.
بهنام راد