انسیه غفوریان
بسیاری از افرادی که مهاجرت کردهاند یا در فکر مهاجرت هستند، دلیل انتخاب این امر را تنها یک هدف میدانند: زندگی بهتر، آیندهای روشنتر برای فرزندان. کمتر مهاجری هست که در این استدلال به والدینش اشاره کند اما در واقع وقتی سخن از مهاجرت به میان میآید، ناخودآگاه به دو گروه ازمردم فکر میکنیم: «آنهایی که در ایران ماندهاند، آنهایی که از ایران رفتهاند.»
این دو گروه هرکدام به نوبه خود درگیر مشکلات قبل و بعد از مهاجرت هستند. در این گزارش قصد نداریم از مشکلات مهاجران بعد ازمهاجرت به کانادا سخن بگوییم. این بار سخن از پدران و مادرانی است که نگاه نگرانشان بدرقه راه فرزندان مهاجرشان میشود. همان پدر و مادرانی که یک عمر خون دل خوردند تا فرزندانشان بزرگ شوند تا زمان نیاز، عصای دست دوران پیری آنان شوند. همانهایی که پس از شنیدن خبر قبولی فرزندان در مصاحبه کانادا، نمیدانستند از خوشحالی جشن بگیرند و شاد باشند یا از نزدیکشدن زمان دوری عزیزان غمگین. به سراغ چند خانواده میرویم و صحبتی دوستانه در این خصوص با آنها داریم.
کانادا، روزنه امید
مریم، دانشجو، چهارسال است که همراه همسر و پسر هفتساله خود به کانادا مهاجرت کرده است. حالش را میپرسم. با حالتی غمگین میگوید «دل خوش سیری چند…» مریم تک دختر خانواده است و دو برادر دارد.
دوست دارم نظر خانوادهات را در مورد مهاجرت بدانم: زمانی که با همسرم تصمیم به مهاجرت گرفتیم همسرم کار ثابتی نداشت. از وضعیت بیثباتی کار و آیندهاش کلافه شده بود. پروسه مهاجرت را شروع کردیم. از همان ابتدا پدر و مادرم مخالف مهاجرت کردن ما بودند و من هم هر بار بهانهای میآوردم و میگفتم: «مامان جان، خیلی از افراد هستند که میخواهند مهاجرت کنند. آیا همه آنها میروند؟ خیر. پس چرا از حالا غصه کار انجام نشده را میخورید. مطمئنم نمیتوانیم از پس یادگیری زبان بربیاییم.» متاسفانه یا خوشبختانه مصاحبه قبول شدیم و غصه پدر و مادرم بیشتر شد. پدرم مدتی با ما سرسنگین شد و مادرم کم و بیش سعی داشت ما را از مهاجرت منصرف کند. هر بار مادرم را قانع میکردم و میگفتم: «مامان جان خیال شما راحت باشه. ما آنجا اصلا دوام نمیآوریم. علاوه بر این، بهروز هم گفته آنجا را برای زندگی نمیخواهیم. فقط میخواهیم روزنه امیدی در خارج از ایران داشته باشیم تا هر وقت مشکلی پیش آمد، بتوانیم از اینجا برویم و از همه مهمتر به خاطر آینده پسرمان میخواهیم شانس زندگی در آنجا را داشته باشیم.»
متاسفانه زمانی که مدیکال حاضر شد و ویزا را دریافت کردیم، مجبور شدیم یک سری از وسایل زندگیمان را طبقه بالای خانه پدری بگذاریم. هر بار که برای گذاشتن وسیلهای به آنجا میرفتیم، بغض مادرم میترکید و هر دو در گوشهای گریه میکردیم. من زیاد با مهاجرت و اینقدر دور شدن از پدر و مادرم موافق نبودم ولی همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که باید برویم.
مگر انسان چقدر میخواهد عمر کند که اینقدر از همه دور باشد؟ پدر و مادر من الان به من نیاز دارند و من بیتفاوت به نیاز عاطفی آنها، مهاجرت، آن هم به کانادا که خیلی از ایران دور است، را انتخاب کردهام. چه باید میکردم؟ زندگی مشترکمان را انتخاب میکردم یا پدر و مادرم را؟ انتخاب خیلی سختی بود. همسرم به من قول داد که برای همیشه کانادا زندگی نخواهیم کرد و برای مدت کوتاهی به آنجا میرویم و… بگذریم.
یک ماه بعد از مهاجرت ما به کانادا، مادرم برای بار دوم دچار حمله قلبی شد. دکتر گفته بود که استرس و نگرانی برای او بسیار مضر است. من در کانادا و مادرم آنجا! نمیدانستم چه کاری انجام بدهم. فقط اشک ریختم و دعا کردم تا حال مادرم بهتر شد. چهار سال گذشت و در این مدت دو بار به ایران رفتیم و امسال پدر و مادرم به کانادا آمدند. پدرم تصور بسیار بدی از کانادا داشت، همان تصورات غلطی که همگی در ایران نسبت به خارج دارند: ناامنی، فساد، بیعاطفه بودن افراد مخصوصا خانوادهها و… خوشبختانه نظرش نسبت به این مسائل کاملا عوض شد ولی هم مادر و هم پدرم همچنان اصرار به برگشت ما داشتند. پدرم گفت که بعد از اتمام درسمان به ایران برگردیم و آنجا مثل بقیه زندگی کنیم. هر چقدر به او میگفتم که این مدرک تحصیلی که اینجا میگیرم فقط برای کار در اینجاست وگرنه اصلا درس نمیخواندیم و فقط کار میکردیم و زندگی، فایده نداشت؛ نمیشود خیلی از مسائل را برای آنها توضیح داد چون اصلا قانع نمیشوند. مادرم هم که تمام سه ماهی که پیشمان بود، مرتب تکرار میکرد که به ایران برگردیم. «مگر ما چقدر زنده هستیم؟ چرا ما نوهمان را باید سالی یکبار، ببینیم؟ چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدیم که باید آخر عمری از تنها دخترمان دور باشیم؟» مادرم همیشه گریه میکند. در ایران مرتب دلتنگی میکند و اینجا هم که بود، گریه میکرد و میگفت کاش پیش هم بودیم. کاش در ایران میماندید. چه چیزی در اینجا شما را مجذوب کرده است؟ اینجا که فرقی با ایران ندارد؟…. واقعا نمیدانم چه کنم!
خودخواهی یا فداکاری پدر و مادر؟
مهناز، دانشجو و سه سال است که به همراه همسرش به کانادا مهاجرت کرده است. او هم تک دختر خانواده است و یک برادر دارد که او هم ساکن کاناداست. از او میپرسم با توجه به اینکه هر دو فرزند خانواده در کانادا اقامت دارند پدر و مادرشان چطور با این موضوع برخورد کردهاند؟
خانواده من و همسرم، هر دو تنها به راحتی و شادی ما فکر میکنند و همیشه میگویند: «برای ما همینقدر که شما احساس رضایت میکنید، کافیست. ماندن شما در ایران به بهانه اینکه ما دلتنگ شما میشویم، کاملا خودخواهی ما را میرساند. شما آزاد هستید محل زندگی و کار خودتان را انتخاب کنید. سلامتی، رفاه و شادی شما از کنار ما بودنتان مهمتر است.» آنها خدا را شکر! هیچ مشکلی با مهاجرت ما نداشتند و حتی امسال که برای دیدن ما به کانادا آمده بودند، از تصمیم ما برای انتخاب کانادا به عنوان محل زندگی بسیار خوشحال شدند. تنها مشکلی که وجود دارد که البته فکر میکنم تنها برای خانواده ما نباشد، مساله اینترنت در ایران است. اینترنت ضعیف است و هر بار میخواهیم چت تصویری داشته باشیم کلی اذیت میشویم. با این حال به قول پدرم، دیگر با وجود داشتن اینترنت و چتهای صوتی و تصویری هرچند کجدار و مریز، دیگر جای دلتنگی نمیماند.
قدردان نبودن فرزندان
اما مادر بیتا، نظری متفاوت با پدر و مادر مهناز دارد. بیتا، خانهدار، مدت پنج سال است که به همراه دختر چهاردهساله و همسرش در کانادا زندگی میکنند. «پدر و مادر من سن بالایی دارند. مادرم مرتب احساس دلتنگی مىکند وهر بار به عناوین مختلف میخواهد ما را از ماندن در کانادا منصرف کند. یکبار بیماریش را مطرح میکند، بار دیگر تنهایی و… با همیشه ماندن ما در کانادا موافق نیست و به همه فامیل نارضایتی خودش را از تصمیم ما اعلام کرده است. به خاطر همین هم هست که مرتب از جانب فامیل، گوشه کنایه میشنویم که «این جواب محبتهای پدر و مادرت بود؟ چرا آخر عمری آنها را تنها گذاشتید و فقط به فکرخودتان بودید؟ این طوری از زحمات آنها قدردانی میکنید؟»… اما پدرم خیلی منطقی است و زندگى من را متعلق به خودم میداند و میگوید خودت باید تصمیم بگیری؛ ولی میدانم که ته قلبش چه میگذرد. مشکل اصلی خودم هستم که همیشه دلتنگ آنها هستم و غمگین… اگر یک روز دختر من قصد میداشت این کار را انجام بدهد، هرگز به او اجازه نمیدادم….
حال من خوب است اما تو باور مکن
عدهای از پدران و مادران به قدری دلتنگ میشوند که دچار بیماریهای قلبی، افسردگی و… میشوند، عدهای دیگر خوشحال هستند از اینکه فرزندانشان محل بهتری برای زندگی پیدا کردهاند، سرزمینی متفاوت با ایران. گروهی از آنها وانمود میکنند خوشحال هستند و دلتنگی خویش را به زبان نمیآورند و وقتی از آنها حالشان را میپرسید، میگویند:«خوب خوب. ما از خوشحالی و شادی شما خوشحالیم. خدا را شکر که به آرزویتان رسیدید.» ولی وقتی اوضاع و احوالشان را از خواهر، برادر و یا یکی از فامیل جویا میشوید تازه درمییابید که چه درد و رنجهایی را از شما پنهان کردهاند.
اسمش را باید خودخواهی و بلندپروازی مهاجران برای زندگی بهتر گذاشت یا فداکاری پدران و مادران؟ هر چه هست، تلخ است و درعین حال شیرین چرا که فرصتها در سختی به دست میآیند؛ بدون جاذبه، پرواز معنی ندارد.
شاید این متن تاثیرگزار از نویسندهای که برایم ناشناس مانده گویای وضعیت والدین مهاجران باشد:
قند خون مادر بالاست، دلش همیشه اما شور میزند برای ما
اشکهای مادر، مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید
حرفها دارد چشمان پدر، گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش میکنم، داستانی دارد دستانش
یادآوری: به احترام حفظ حریم خصوصی افراد، اسامی تغییر کردهاند.
این مطلب را میتوانید در این صفحات از شماره ۱۵ پرنیان ببینید.