میترا روشن
من فرنازم و این قصه من است
ستون «قصه من» میخواهد به تجربههای ایرانیان ساکن کانادا در مواجهه با واقعیتهای زندگی در سراسر این کشور بپردازد و در زمان حاضر بیشتر بر روی تجربه زندگی در مونترال کبک متمرکز شده است. هدف این است که ببینیم این راویان از رفتار سایر ساکنان این استان بهویژه ساکنان قدیمی و غیرمهاجر با خود چه حکایتهایی دارند؛ آنها را چگونه افرادی یافتهاند و چه جنبههای مثبت و منفی در این رفتارها مشاهده کردهاند. شما هم میتوانید قصه خود را برای مخاطبان این صفحات بیان کنید… و یک یادآوری: اسامی مطرح شده از جمله اسم راوی برای حفظ حریم شخصی افراد تغییر کردهاند.
سلام. من فرناز هستم. هفت سال است که به کبک آمدهام. اینکه برایتان مینویسم بهخاطر بحث جالبی است که از تجربیات و زندگی واقعی مهاجران در نشریه پرنیان براه انداختهاید. حیف که وقتی ما آمدیم کسی نبود تا از مسائل کاریاش بگوید و تا همین الان هم باید همه چیز را خودمان از اول تجربه کنیم. و اما از من: در تهران به دنیا آمدم، مادرم مومن و مذهبی و پدرم تقریبا روشنفکر بود. مثل بیشتر والدین ایرانی خیلی فداکار بودند. هردویشان به من و برادرم خیلی رسیدند و تنها توقعشان این بود که بچههای خوبی باشیم. در ایران با خانوادهام زندگی میکردم. در خانهای دوطبقه که پس از فوت مادرم، من و پدرم در یک طبقهاش بودیم و برادرم و خانمش در طبقه دیگر. پس از مهاجرت، پدرم تقریبا هرسال به من سر میزند و البته هیچوقت نتوانستم قانعش کنم که اینجا بماند.
من در ایران دو لیسانس را به راحتی خواندم، در اداره خوبی استخدام شدم، کارم را خیلی دوست داشتم ولی مثل بیشترمان که اینجا هستیم ناگهان فکر مهاجرت به سرم زد. بهخاطر تسلطم به زبان، به سراغ سایت مهاجرت کانادا رفتم، فرمها را پر کردم، کمی بعد جواب مثبت گرفتم، خودم را بازخرید کردم و در سی و پنج سالگی به کبک آمدم. هفت سال گذشته و تنهایی زندگیام را با کار و درس پر کردهام و البته بیشتر درس خواندهام. سه دیپلم یکساله در سه رشته مختلف ولی نزدیک به هم را گذراندهام. این آخری مدیریت اداری است. اینجا از همان اول ورود کارم را از فروشندگی در یک بقالی نزدیک خانه شروع کردم. بعد به بانک رفتم که مزایای خوبی داشت ولی کارکردن در یک اتاق دربسته با روحیهام جور نبود و نماندم. بعد در یکی دو سازمان کبکی شروع به کار کردم که به مهاجران کمک میکرد و بالاخره الان دارم رشتهای میخوانم که پس از گرفتن مدرکش میتوانم در ادارهای که برای مشاوره و کاریابی مهاجران است مشغول به کار شوم. به دلیل تجربیات کاری که تقریبا همهاش در محیطهای کبکی بوده است، توانستهام تا حد زیادی با خصوصیات این استان و مردم اینجا آشنا شوم. از خوب و بد. و البته بیشتر خوبی دیدهام تا بدی.
از خوبیهایش شروع میکنیم. اول اینکه اینجا خیلی امن است. به عنوان یک زن حتی اگر شب و دیروقت از سر کار برگردم میتوانم راحت در خیابان راه بروم. میتوانم مثل یک مرد کار یا مسافرت کنم و در هر رشتهای که میخواهم درس بخوانم. مردم به کار هم کاری ندارند. هرچی هستی برای خودت هستی. کسی تو را به خاطر شغلت یا لباست قضاوت نمیکند. در مجموع مردم مهربان و باادبی هستند. اما خوب نژادپرست هم هستند. بخصوص وقتی پای استخدام در میان باشد حتما بین من و یک کبکی، او را انتخاب خواهند کرد. بخصوص اگر کار راحت و با پرستیژ باشد شانس اینکه به خارجی برسد کمتر است. البته من درکشان میکنم و به آنها تا حد زیادی حق میدهم. کبکیها همیشه در اقلیت بودهاند و مجبور بودند از همدیگر حمایت کنند تا بتوانند دوام بیاورند.
من در دو تا سازمان خوبی که قراردادی کار کردم به چشم خودم دیدم که اول که نیرو لازم دارند از همه جا میگیرند ولی بعد که کارشان تمام میشود مهاجران را میفرستند و خودیهایشان را نگه میدارند و استخدام رسمی میکنند. اگر بخواهی دائمی شوی باید تخصصی داشته باشی که هم نیاز داشته باشند و هم اینجا از خودشان کسی رقیبت نباشد. البته ناگفته نماند که حتی در همان کارهای قراردادی هم به عنوان مهاجر آسان نیست که جای خودت را باز کنی. اینجا در محیط کار رقابت شدید است، حتی بین خودشان تضاد زیاد است. ولی اگر در مقابلشان یک خارجی باشد، آنوقت همه با هم یکدست میشوند.
یکبار از یکی از همکارانم، یک خانم مال هاییتی، پرسیدم راز موفقیتش چیست که توانسته مدت زیادی در این اداره بماند گفت اینجا باید هیپوکریت (دورو و ریاکار) باشی تا بمانی. گفتم این که اخلاقی نیست. کشور خودمان هم همینطور بود و من اینجا آمدم که این کارها را نکنم!
یکی از مشکلاتی که در اینجا همیشه با آن روبرو هستم این است که اینها هیچی از ایران نمیدانند! فکر میکنند که ایران یک ده کوره ماقبل تاریخ است. سوالاتی میکنندکه شاخ در میآورم: «شما در کشورتان ماشین هم دارید؟» یا «راست است که مردهایتان میتوانند چهار تا زن بگیرند؟» بعد باید کلی توضیح بدهم که باباجان اول اینکه ما عرب نیستیم. زبان و فرهنگ و همه چیزمان فرق میکند، فقط الفبایمان یکی است، مثل فرانسه و انگلیسی، مردهایمان چهار تا که خیر بلکه یکیاش را هم به زحمت میتوانند بگیرند. مخصوصا این چند ساله که بحران اقتصادی و تحریم است. بعد هم ایران خیلی ثروتمند است و همین از مشکلات بزرگ ماست چون ثروت کشور عادلانه تقسیم نمیشود و…
ولی بین خودمان باشد من به آنها ایراد نمیگیرم. تقصیر از ماست که نتوانستهایم کشور خودمان را درست معرفی کنیم. باید از اول برایشان توضیح دهم که منظورم ایران است و عراق نیست (چون همیشه این دو را باهم اشتباه میگیرند) بعد متوجه میشوند که بعله همان ایران یا پرسن (پرشین-پرشیا) است، بعد هم بلافاصله اسمهای شاه و انقلاب اسلامی و احمدینژاد یادشان میآید! ولی من اصلا به این حرفها اهمیت نمیدهم. وظیفه خودم میدانم تا آنجا که میتوانم از کشورم تعریف کنم و آن را درست معرفی کنم. دوستان یا همکارانم را به رستوران ایرانی میبرم، چون غذا خیلی تاثیر دارد. در ضمن خودم برایشان سالی-ماهی یک غذای خوشمزه ایرانی درست میکنم و به اداره میبرم و به همه یک لقمه میدهم! این بار به نذر سربلندی ایران! چند بار هم آنها را به دیدن فیلمهای ایرانی بردم. فقط مشکل اینجاست که فیلمهای ما که به خارج میآیند، مخصوصا آنها که جایزه گرفتهاند، بیشتر از فقر مردم نشان دادهاند، اینها اگرچه موجب دلسوزی غربیها میشود ولی باعث انعکاس تصویر مثبتی از ایران نمیشود.
یکی دیگر از کارهای که برای آشنایی بیشتر انجام دادم مهمانی در خانه بود که اینجا زیاد رسم نیست. ولی من میخواستم مهماننوازی ایرانیها را در کنار چیزهای خوب دیگرمان نشان دهم. دعوت همکاران کبکیام به خانه هم نتایج مثبت داشت و هم منفی. عکسها و فیلمهای خانه و زندگی و فامیلهایم را در ایران به آنها نشان دادم، مخصوصا دیدن زنهای پشت فرمان یا در خیابان، یا فیلمهای میهمانیهای فامیلی که بعضی زنان با روسری و بعضی با سر آزاد هستند، خیلی تاثیرگذار بود. سعی کردم خوب حالیشان بکنم که ایران مثل عربستان یا افغانستان نیست و از لحاظ حقوق زنها واقعا پیشرفتهتر است؛ به اضافه اینکه زنان و دختران ایرانی با وجود همه محدودیتهای مشترک تاریخی و اجتماعی، شهامت و تحصیلات بالاتری نسبت به بقیه زنهای خاورمیانه دارند. اینها مخصوصا برای همکاران زن بسیار تحسینآمیز بود. واقعا خوشحالشان کرد.
اما میهمانیهای خانگیام نتایج منفی هم داشت. مثلا دیدن اثاث و زندگیام ناراحتشان کرد! نمیتوانستند باور کنند که بقول خودشان دختر جوان و دانشجویی که تازه چند سال است به اینجا آمده بتواند به تنهایی برای خودش چنین زندگی درست کند. با اینکه برایشان هر بار داستانم را میگفتم: «که در مقایسه با خانه و زندگیمان در ایران، در اینجا هیچچیز ندارم، تازه کلی هم وام تحصیلی بدهکار هستم، که از سی-چهل هزار دلار سرمایه نقدی و پول بازخریدم از کار به آن خوبی، همهاش خرج شده و فقط همین چهار تا تیکه اثاث برایم مانده، این کریستالها و چینیها هم مال جهیزیهام است و هر بار که پدرم از ایران میآید برایم میآورد، تازه از هر سه تا، دوتایش در راه میشکند و یکیاش سالم میرسد …» ولی همه این توضیحات بیاثر بود.
شاید انتظار داشتند مثل اکثر مردم اینجا یک آپارتمان کهنه و نمور را با چهار-پنج نفر تقسیم کرده بودم، در عوض وقتی آپارتمانی کوچک و دلباز و بسیار تمیز با اثاثیهای شیک دیدند جا خوردند! من همانجا فوری فهمیدم ولی هیچ بهروی خودم نیاوردم. گفتم من دختر ایرانی هستم و کوتاه نمیآیم! اصلا به من چه که شما خوشتان نمیآید، من که نمیتوانم بهخاطر شما گل به روی خودم بمالم و قیافه بدبختهای قافیهباخته را به خودم بگیرم؟! من قبلش همیشه خوشلباس و باسلیقه بودم ولی بعد از این جریانات تصمیم گرفتم بیشتر به خودم برسم! از آن به بعد هر روز که سرکار میرفتم های رنگ و وارنگ میپوشیدم و طلاهایم را به خودم آویزان میکردم و از اینکه میدیدم حرصشان در میآید در دلم میخندیدم! بعدها هم به گوشم رسید که همین چیزها از مسائلی بوده که خیلی اذیتشان میکرده است!
البته با همه این حرفها با همکارانم هنوز دوست هستیم و از هم خبر میگیریم. کبکیها مردم ساده و مهربانی هستند. بیشترشان پیچیدگی ندارند ولی خوب آدمهای دورو و نژادپرست همه جا هستند و در کبک هم. فقط چون من در اینجا انتظارش را نداشتم و حتی در ابتدا باورم نمیشد، جا خوردم. بعد هم دیدن این راسیسم به یادم آورد که ما در ایران با افغانیها چکار میکنیم و بیشتر نارحت شدم…
راستش من برخلاف جثهام ولی همیشه خودم را زنی قوی و مصمم میدانستم ولی اینجا و بخصوص در این سالهای آخر دیگر چنین باوری ندارم. تلاش برای یافتن جایی مناسب برایم خستهکننده و توانفرسا شده است. گاهی حس میکنم دیگر رمقی برایم نمانده و دیگر حتی مغزم یاری نمیکند، کلمات فرانسه و انگلیسی را با هم اشتباه میگیرم و یا فراموش میکنم. من که همیشه کارهایم را بدون نقص انجام میدادم، الان میبینم خستگی و ناامیدی روی کاراییام تاثیر میگذارد و از میزان مقاومتم کم میکند. با اینحال سعی میکنم بیاد بیاورم که چه دختر سرسختی بودهام. همیشه وقتی مشکلی سر راهم باشد، کمی عقب مینشینم و اوضاع را بررسی میکنم تا راه بهتری پیدا کنم؛ بعد انرژیام را جمع میکنم و دوباره به مشکل حمله میکنم. ولی این یکی انگار نفسم را بریده است. تنهایی و غربت زندگی مهاجرت یک طرف، مبارزه برای پیدا کردن کاری که دوست دارم از طرف دیگر و بالاخره ارتباط برقرار کردن به دو زبانی که هیچکدامشان زبان مادریام نیستند، اینها مرا فرسوده کرده است.
با اینحال هنوز سعی میکنم روحیه تلاش و مقاومت را حفظ کنم. بعد هم من از خودم مطمئن هستم. یک شعر مولانا همیشه آویزه گوشم است: ما ز بالاییم و بالا میرویم! من باور دارم که برای بدبختی و بیچارگی و فقر آفریده نشدهام. به یاد خودم میآورم که من برای زندگی بهتر و پیشرفت به اینجا آمدم. تا به معلومات و تجربیاتم اضافه کنم. همانطور که تمام عمرم در ایران کلاسهای مختلف رفتهام. از موسیقی و زبان و سفالگری وآشپزی گرفته تا خیاطی و بافتنیبافی، همه را خوب یاد گرفتم، همینجا هم همانطور کار میکنم و درس میخوانم، مثل قبل زندگی سالمی دارم. در همه عمرم یک سیگار نکشیدهام، جز چایی، نوشیدنی دیگری نمیخورم! تفریحم ورزش کردن است. تنها فرقش این است که اینجا برای ورزش هفتگی به جیم میروم، در ایران دنبال یوگا بودم یا با دوستانم یا برادرم به کوه میرفتم.
موازی با زندگی فعلیام، دارم برنامههای دیگری میریزم. آرام آرام انگلیسیام را به حد عالی میرسانم. کنار درسهای دیگرم شبها مطالعه میکنم. قصد دارم پس از پایان درس مدیریت اداری، یکبار دیگر برای استخدام دائم تلاش کنم. فعلا در ادارهای که نشان کردهام درخواست کار داوطلبانه دادم تا راهم را باز کنم. ولی اگر این بار هم نتوانم پیشرفت کنم، دیگر از اینجا میروم؛ به یک استان انگلیسیزبان و یا حتی به یک کشور دیگر. بدم نمیآید به امریکا بروم، مخصوصا بهخاطر هوایش. آنجا یک دختر عمو دارم که پارسال هم به دیدنش رفتم. میگفت اینجا اگر سرمایه بیاوری و شرکت ثبت کنی میتوانی راحت سیتیزنی بگیری. ولی راستش نمیدانم بخواهم وارد کار تجارت شوم. تا حالا همیشه یا درس خواندهام و یا کارهای اداری کردهام. هنوز ترجیح میدهم در رشته خودم و در همین کانادا کار کنم. خیلی دوست دارم بدانم در استانهای دیگر کانادا وضع از نظر کاری و راسیسم چگونه است. بعضی میگویند مثل همین کبک است و بعضی دیگر میگویند شرایط بهتر است و آدم بیشتر شانس دارد بنا به تخصصاش کار خوب گیر بیاورد. کاش ایرانیهایی که در استانهای دیگر کار میکنند چند کلمه از رمز و رازهای موفقیت اجتماعی و اقتصادی آنجا بنویسند.
در پایان هم از همه شما دستاندرکاران نشریه تشکر میکنم که فرصت استفاده از تجربیات به دردبخور را برای مهاجران و تازهواردان بوجود میآورید.
این نوشتار در این صفحات از شماره ۱۹ پرنیان کانادا منتشر شده است.