عارفه ولی بیگی-یک روز که خورشید داشت غروب می کرد گنجشک کوچولو برای تمرین پرواز از خانه بیرون رفت؛ اما تا خواست پرواز کند،
یک عقاب به سمت او آمد تا او را شکار کند.
گنجشک کوچولو به خانه اش برگشت.
عقاب جیغی زد و گفت:« از خانه بیا بیرون می خواهم بخورمت.»
گنجشک کوچولو گفت:« مامان و بابام خانه هستند، عمو و دایی ام خانه هستند. وایسا بیایند تو را بخورند.»
عقاب ترسید و رفت.
گنجشک کوچولو از خانه اش آمد بیرون تا تمرین پرواز کند، دید یک شاهین به سمت او می آید تا او را شکار کند.
گنجشک کوچولو به لانه اش برگشت.
شاهین روی شاخه ی درخت نشست و گفت:« گنجشک کوچولو بیا بیرون تا بخورمت.»
گنجشک کوچولو گفت:« مامان و بابام خانه هستند؛ عمو و دایی ام خانه هستند؛ وایسا بیایند تو را بخورند.»
شاهین تا این حرف را شنید پرواز کرد و رفت.
گنجشک کوچولو دوباره بیرون آمد تا تمرین پرواز کند، دید یک جغد به سمت او می آید تا او را شکار کند.
گنجشک به لانه اش برگشت.
جغد گفت:« گنجشک کوچولو بیا بیرون می خواهم تو را بخورم.»
گنجشک کوچولو گفت:« مامان و بابام خانه هستند. عمو و دایی ام خانه هستند. وایسا بیایند تو را بخورند.»
جغد نترسید و وارد خانه ی گنجشک کوچولو شد. گنجشک کوچولو ترسید.
جغد گفت:« نترس. من می دانم تو تنها هستی. من با تو دوست می شوم و این جا می مانم تا کسی تو را نخورد.»
جغد آن جا ماند تا مامان و بابای گنجشک کوچولو به لانه برگشتند.
پایان