فاطمه فروتن اصفهانی-تانک کوچولواز ته دل خندید و با خوشحالی یک گلوله ی دیگر هم پرتاب کرد . تا حالا این قدر نخندیده بود و دلش قلقلکی نشده بود. گلوله بازی چه مزه ی خوبی داشت!
بابا گفته بود: (( تو اولین تانک کوچولویی هستی که گلوله بازی می کنی . گلوله بازی مال تانک بزرگ هاست.))
تانک کوچولو گلوله ها راشمرد.
فقط یکی دیگر برایش مانده بود! کاش راننده بازهم به او گلوله می داد.
بابا گفته بود : ((گلوله بازی بهترین بازی دنیاست))
تانک کوچولو با آخرین گلوله اش به شهر نزدیک شد.
وقتی به اولین خیابان شهر رسید ، از دیدن سقف ریخته ی خانه ها و مغازه ها تعجب کرد!
می خواست از راننده اش بپرسد چه کسی این بلا را سر شهر آورده؟!
راننده گفت: ((هیس…))
تانک کوچولو جلوتررفت ، چشم اش به پارک بازی افتاد . می خواست برود تاب سرسره بازی کند ، اما از تاب و سرسره خبری نبود. اسباب بازی های شکسته هر کدام گوشه ای از پارک افتاده بودند!
تانک کوچولو همه جا را نگاه کرد.
می خواست از راننده اش بپرسد چه کسی این بلا را سر پارک آورده؟!
راننده گفت: ((هیس…))
و دختربچه ای را به او نشان داد. تانک خوشحال شد .