مرضیه صادقی-عمر قصه به قدمت عمر انسان است. آن زمان که انسان غارنشین بر دیوارهای سنگی سکونتگاهش نقش حیوانات را میکشید، نخسین قصهها را هم روایت میکرد. قصه و افسانه، اگر قدیمیترین تراوش ذهن بشر نباشد، بی شک جزو کهنترین آثاری است که از اندیشه و تخیل بشر به جا ماندهاند. قصهها، قرنها پیش از عمر تاریخی بشر وجود داشتهاند. انسان به سرعت فهمید که برای انتقال تجربیات و خواستههای خود، نیاز به راهی متفاوت از روایت صرف دارد.
ادبیات گذشتهی ایران را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:
۱ ـ ادبیات فاخر (شامل شعر و نثر، حکایات، زندگینامهها، متون آموزشی و…)
۲ ـ ادبیات عامیانه
دستهی اول برای قشر خاصی از افراد جامعه روایت میشد؛ راوی مشخص و خاصی داشت، هدف مشخصی مانند آموزش و یا شرح حال را دنبال میکرد و مکتوب بود. این شکل از ادبیات، زبان دشواری داشت و برای مردم کوچه و بازار چندان جذاب نبود. ما اینجا قصد پرداختن به این گونهی ادبیات را نداریم.
آنچه به تعریف دستهی دوم این گونهی ادبیات کمک میکند، محتوا و مضمون، سبک نگارش کلمات و عبارات، مخاطبان و علاقهمندان، نوع خوانش و ثبت آن است. مخاطبان این نوع از ادبیات، مردم کوچه و بازار هستند.
این آثار در آغاز در بخش ادبیات شفاهی جای میگیرند؛ سینه به سینه و به روش نقالی روایت میشوند تا در دورهای عموماً از سوی فردی علاقهمند، جمعآوری و مکتوب میشوند. برای قصههای عامیانه، خاستگاه مشخصی وجود ندارد. برادران گریم که داستانهای عامیانهی آلمان را جمعآوری کردند، اعتقاد داشتند این قصهها ریشهی هندو اروپایی داشتند؛ اما با گذشت زمان، پژوهشگران متوجه شدند ریشهی این قصهها یکی نیست، بلکه ساختار نظاممند مغز انسان است که موجب شده تمام داستانهای عامیانهی جهان از تعدادی الگوی واحد پیروی کنند. زبان این آثار، زبان مرسوم در بین مردم است؛ زیرا راویان از دل مردم بر میخاستند.
داستانهای عامیانه، هدفی جز سرگرمی و پر کردن اوقات فراغت مردم نداشتند، اما در لایهی زیرین خود بار حسرت طبقهی فرودست برای رسیدن به مقامات بالا را به دوش میکشیدند. در اکثریت این داستانها، قهرمان یا جوانی ساده است که باد آورده ثروتمند میشود و یا شاهزاده (عموماً پادشاه که نماد کمال است، قهرمان قصه نیست) است که بعد از تحمل سختی فراوان، کامیاب میشود. گویا مردم عادی سعی داشتند سختیها و زندگی مشقتبار خود را پیشینهی یک خوشبختی بزرگ بدانند و دشواری را برای خود آسان کنند. نقالان که این قصهها را میگفتند، متناسب با جمع شنوندگان، چیزهایی به آن اضافه و کم میکردند. کم کم این قصهها به خانهها راه پیدا کرد و به بزرگترین سرگرمی کودکان تبدیل شد. هر نسل، قصه را در حافظهی خود ذخیره میکرد و برای نسل بعد میگفت. آنچه که باعث شده این قصه حتا در یک کشور هم با تعاریف مختلف روایت شوند همین است.
از دیگر کارکردهای قصهی حضور زن در عرصهی ادبیات بود. هر چه ما در ادبیات کلاسیک، شاهد نگاه مردانه هستیم، قصههای عامیانه سرشار از زنان پریروی جنگجوی است، ازدواج با زنان در بسیاری از داستانها، راه اصلی قهرمان برای خوشبختی و یا نتیجهی خوشبختی است؛ اما گروه سومی هم هستند. در این گروه، زنان در داستان از جایگاه پریِ زایشی (موجودی زیبا فقط برای ازدواج) خارج میشوند و در طول قصه، تأثیرگذار هستند، میجنگند، در مقابل ازدواجهای تحمیلی ایستادگی میکنند، فرار میکنند، دیوان را شکست میدهند و…
با توجه به شفاهی بودن روایات، گمان بر این است که راوی این داستانها زنان بودند که تنها راه به تصویر کشیدن آرزوهای خود را در قصه میدیدند.
قصههای عامیانه با هدف سرگرمی ساخته شدند، اما سند جامعهشناسی یک ملت هستند. نمونهای از این قصهها را روایت میکنیم:
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که ۷ دختر قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود، اسمش نمکی بود. آنها، در خانهای زندگی میکردند که ۷ در داشت. هر شب نوبت یکی از دخترها بود که موقع خواب، درها را ببندد. یک شب که نوبت نمکی بود، همهی درها را بست تا رسید به در هفتم. اما فراموش کرد در هفتم را ببندد. نصفههای شب که شد، پیرزن از صدای خِرخِر و نفسِ بلند، بیدار شد. گفت:
– کیه این وقتِ شب؟ آمده خانهی ما، که این طور مثل غول صدای نفسش میآید؟
پاشد و نگاه کرد، دید که یک دیو از در وارد خانه شده و گفت:
– عمرت بسوزه نمکی، بختت بسوزه نمکی، شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی. این مهمان ناخوانده آمد توی خانه ما.
در همین موقع صدای دیو بلند شد:
– هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، جایی ندارد در شما؟
مادر نمکی گفت:
– عمرت بسوزه نمکی، بختت بسوزه نمکی، شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی! زود باش برو درِ اتاق (پنجدری) را برای آقا دیوه باز کن.
نمکی با ترس و لرز از جایش بلند شد و رفت درِ اتاق پنجدری را برای دیو باز کرد. باز دیو صدایش را بلند کرد و گفت:
– هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوانی ندارد در شما؟ نانی ندارد بر شما؟
مادر نمکی گفت:
– عمرت بسوزه نمکی، بختت بسوزه نمکی، شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی! پاشو شام شبی برای دیو درست کن.
بیچاره نمکی بلند شد و نصف شب خاگینهای درست کرد و نان آب زد و برای دیو بُرد. دیوه تمام اینها را که یک لقمه کرد، باز صدایش را بلند کرد:
– هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمان رسیده بر شما، خوابی ندارد در شما؟
پیرزن گفت:
– عمرت بسوزه نمکی، بختت بسوزه نمکی، شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی! پاشو برای مهمان رختخواب آماده کن.
چند ساعتی که گذشت و خوابیدند، دیو از جایش بلند شد و نمکی را گذاشت توی کیسهاش و از خانه، بیرون رفت. نمکی از خواب بیدار شد و فهمید که توی کیسهی آقا دیوه گیر افتاده، با خودش فکر کرد و گفت:
– آقا دیوه بگذار زمین تا بروم کمی آب بخورم.
آقا دیوه گفت:
– سر و صدا نکن.
و بعد کیسه را زمین گذاشت، نمکی را از توی کیسه بیرون آورد که برود کنار رودخانه و آب بخورد.
نمکی دید هوا تاریک است و چشم جایی را نمیبیند، چند تا تکه سنگ گذاشت توی کیسه و خودش رفت بالای درخت، قایم شد. دیوه هم به خیال اینکه نمکی توی کیسه است، کیسه را گذاشت روی پشتش و به راه افتاد. یک کمی که راه رفت، دید نمکی سنگینی میکند. گفت:
– نمکی، چرا اینقدر سنگین شدی؟
دید نمکی جواب نمیدهد. تعجب کرد و کیسه را زمین گذاشت و دَرش را باز کرد. دید به جای نمکی یک عالمه سنگ توی کیسه است. دیوه عصبانی شد. همه جا را گشت. این طرف را بو کرد، آن طرف را بو کرد و بعد نمکی را بالای درخت دید. دوباره گذاشتش توی کیسه و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به یک قصر بزرگی بالای کوه. نمکی را از کیسه درآورد و گذاشت زمین و بعد دسته کلید قصر را از شاخش درآورد و درِ قصر را باز کرد. به نمکی گفت:
– بیا تا اتاقهای قصر را به تو نشان بدهم.
آقا دیوه درِ همهی اتاقها را باز کرد و آنها را به نمکی نشان داد. توی اتاقها پُر بود از لباسهای قشنگ و جواهرات و سکههای طلا و نقره. اما درِ دو اتاق را باز نکرد. هر چقدر به نمکی اصرار کرد به حرفش گوش نداد و گفت:
– اگر زن من شدی تمام این جواهرات و سکههای طلا مال تو میشه و گرنه میکشمت و میخورمت.
نمکی از ترسش قبول کرد و گفت:
– البته که زن تو میشوم، چه کسی بهتر از تو؟
نمکی خودش را راضی نشان داد و برای اینکه خودش را از دست دیو نجات دهد، باید فکر چارهای میکرد. از طرفی هم خیلی دلش میخواست بداند توی آن دو تا اتاق چیست. آقا دیوه وقتی دید نمکی راضی شده گفت:
ما دیوها هفت روز سیر و پُر میخوریم و هفت روز پشت سرهم میخوابیم و هفت روز هم بیداریم و الان نوبت خواب من است و بعد سرش را روی بالشت گذاشت و خوابید. وقتی دیوه خوابش برد، نمکی، دسته کلید را از روی شاخ آقا دیوه برداشت و رفت در اتاقها را باز کرد. درِ اتاق اول را که باز کرد، دید، چند تا دختر توی اتاق زندانی هستند.
وقتی نمکی رفت توی اتاق و دخترها او را دیدند، گفتند:
– ما را نجات بده، آقا دیوه ما را زندانی کرده و دست و پاهای ما را با زنجیر بسته، هرکدام از ما گرفتار این دیو شدیم و چون راضی نشدیم زنش بشویم، ما را توی این اتاق زندانی کرده.
نمکی گفت:
– من زنجیرها را از گردن و پاهای شما درمیآورم و شما را آزاد میکنم.
توی همان اتاق نمکی چشمش به یک سگ افتاد. نمکی جلو رفت و زنجیری را که دور پای سگ بود باز کرد. یک دفعه صدایی مثل ترکیدن بادکنک بلند شد و از جلوی سگ یک جوان خوش قد و بالا بیرون آمد.
نمکی و دخترها از دیدن جوان رشید خیلی تعجب کردند. جوان خوش قد و بالا به زبان آمد و گفت:
– من پسر پادشاه هستم، یک شب من توی قصر خواب بودم، قصر من هفت دَر داشت و کنار هر دَری یک نگهبان با شمشیر ایستاده بود. نگهبان هفتم خوابش گرفت و شمشیر را گذاشت زیر سرش و خوابید. دیوه از در هفتم وارد قصر شد و من را گذاشت روی شاخش و با خودش به این قصر آورد و به من گفت:
– طلسم کشتن من به دست توست و من باید تا صد سال تو را نگه دارم و بعد از صد سال به جای اینکه تو من را بکشی من تو را بکشم و من را طلسم کرد و به زنجیر بست.
نمکی گفت:
– ای دادِ بیداد، اگر دیو بیدار شود، چه کار کنیم؟
شاهزاده گفت:
– توی اتاق کناری یک حوض بلوری است و توی آن حوض یک ماهی قرمز است که شیشه عمر این دیو توی شکم آن ماهی است.
نمکی گفت:
– کلید اتاقها دست من است.
بعد در اتاقها را باز کرد. شاهزاده دست کرد توی حوض و ماهی را گرفت. در همین موقع دیوه از خواب بیدار شد. با عجله به طرف اتاق آمد. شاهزاده شکم ماهی را پاره کرد و شیشه عمر دیوه را درآورد و توی دستش گرفت. دیوه وقتی شاهزاده را دید از او خواهش کرد و گفت:
– هر چه بخواهی به تو میدهم تا شیشه عمر من را نشکنی.
شاهزاده گفت:
– اول باید این دخترها را آزاد کنی و هرکدام را به شهر و دیار خودشان برگردانی.
آقا دیوه قبول کرد و دخترها را به شهر و دیار خود برگرداند. وقتی آقا دیوه برگشت، پرسید:
– دیگه چیکار باید بکنم؟
شاهزاده گفت:
– برو کنج حیات تماشا کن و ببین چطور شیشه عمر تو را میشکنم.
دیوه تا آمد به خودش بجنبد، شاهزاده شیشه عمرش را زد زمین. او هم دود شد و رفت به هوا.
شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بود از او خواستگاری کرد و نمکی را به همراه مادر و خواهرهایش به قصر خودش برد. وقتی پدر و مادر پادشاه، نمکی و خواهرهایش را دیدند خیلی خوشحال شدند.
نمکی و شاهزاده با هم ازدواج کردند و شش برادر شاهزاده هم با شش خواهر نمکی ازدواج کردند. این بود که ۷ شبانهروز در قصر جشن و شادی برپا کردند.