مینا قاسمی-گفته میشود فیلم ابد و یک روز با ۹ جایزه رکورددار دریافت جوایز فیلم فجر شده است و آنگونه که آیدین سیارسریع در ضمیمه طنز روزنامه قانون گفته است: «فیلمی که هرچه سیمرغ در جشنواره بود را درو کرده است و تعدادی فنچ و بلدرچین برای باقی فیلمها باقی گذاشته است».
ابد و یک روز از تبارِ اجتماعیهایی است که با صراحت، مفهوم درد انسانِ آسیبدیده را با حنجرهای صاف، آن هم به خطابه میگوید. چیزی را برای من و تو روایت نمیکند و قصه نمیبافد، شخصیتها را هم مثل مجسمههای کوکی به جان فیلم نمیاندازد، مثل اجتماعیهای دیگر هم یک مشت درد بیدرمان را پاراگرافبندی نمیکند که از ابتدا تا آخر نفستنگهی ترحّم خفهات کند؛ نه. درست وسط حیاط خانه قرارت میدهد، ماجرا از بیخِ گوش تو رد میشود. حوادث در اطراف تو در حال وقوع است و تو کافی است سر به این طرف و آن طرف برگردانی تا بتوانی آنها را ببینی.
این اجتماعیِ تاریک، به طرز عجیب و غریبی زنده و جاندار، در مغزت در جستوخیز است. ریتم تندی دارد که ممکن است سوهان اعصاب باشد اما روان است. چیزی که ابد و یک روز دارد بُرّندگیِ تیغاش است. از آن ضرباتی که در لحظه نمیفهمیاش، اما به خود که میآیی، میبینی چه زخمِ ساده و عمیقی برداشتهای.
ابد و یک روز بدبختیهای بیست و چهار ساعتهی خانوادهای را به تصویر کشیده که دو برادری که سرپرستان خانواده هستند، به اعتیاد و مخلفاتاش سخت مشغولاند و بانوانی که عضو این خانواده هستند قربانیانِ این ماجرا هستند. اما آنها فقط در سطحِ قربانیِ صرف باقی نمیمانند. حضور آنها در ابد و یک روز به نحوی طراحی شده که هریک میتوانند در هدایتِ رفتار برادرهایشان تأثیر غیر قابل انکاری داشته باشند. چیزی که عیناً در جامعهی ایرانی وجود دارد. قدرتمندتر از همه، شخصیت سمیه است که ناتوان در سیاستگذاری برای کنترلِ اوضاع نیست. حتی در این فیلم قربانیها نیز به روالِ لعنتشدهی معمول خود نمیروند. هیچکس در این خانه آنقدر ضعیف نیست که نتواند بلند شود و فریادِ از سر درد خود را سر بدهد. آری، در این خانه مردِ معتادی هست، اما در برابرِ آن دختری با کولهپشتی و مواد مخدری وجود ندارد که به خاطر اعتیادِ برادرش از خانه فرار کند و شبها در پارک و مترو بخوابد! سمیه با برادرِ معتادِ خود ارتباط میگیرد، او را هیچگاه از خود نمیراند. روستایی در فیلم خود همین کارها را کرده که بعد از گذشت روزهای متمادیِ بعد از فیلم، باز هم وقتی که اسمِ ابد و یک روز میآید نه تنها یک روز بلکه شاید ـ اما نه قطعاً ـ تا ابد در ذهن میماند و پرسه میزند.
دیالوگها در ابد و یک روز ساختمانِ فاخر و شکیلی دارند. نمونهاش این جملهی کوتاه است که: «خراب شود خانهای که بزرگتر ندارد.» آری دیالوگها به طرز تحیرآوری معنا دارند به طوری که یک آن وسطِ شلختگیهای دعوای دو برادر، از زبانِ شخصیتها کلامی گفته میشود که من و تو میمانیم که واقعاً به تماشای زندگیِ فلاکتبارِ قشرِ پایین جامعهمان نشستهایم یا جمعی با طرز تفکری والا که از بدِ حادثه در این خانه گردِ هم آمدهاند؟! مثلاً زمانی که اعظم علت این را که زیاد به خانهی پدریاش نمیآید، اینگونه بیان میکند که: «این خانه آنقدر از درد آغشته است که نمیتوان در آن زیست»؛ این فاصلهی روشنفکرانهای که اعظم بدان مایل است، این تراژدیِ پرمایهای که موجب ازدیادِ غلظتِ تأثیرگذاریِ فیلم میشود؛ از کجا میآید؟
حتی محسن هم در این فیلم معتادِ صرف نیست. شخصیت تخریبشدهای هست، ولی به طور کلی از هم پاشیده نیست. از آن معتادهایی نیست که من و تو به دیدنِ آنها یک عادتِ سمج داریم؛ نه. به فضیلتِ معرفت آراسته است و عواطفِ قابل احترامی دارد. این حسِ من به این شخصیت است که جراحتی را که از فیلمهای اجتماعیِ توخالی برداشتهام، از میان میبرد. فیلمهایی که به من حتی لذتِ رنج را هم عطا نمیکنند.
دیگر اجتماعپردازی با انداختنِ مخاطب در یک جریانِ صافِ بی ملات جواب نمیدهد، مخاطب چیزِ بیشتری از یک فیلمِ اجتماعی میخواهد. و ابد و یک روز این مایهی شوقانگیز را در خود دارد.
اما چیزی که در ابد و یک روز من و تو را بیشتر متلاطم میکند، این است که گاهی پیش میآید که حس میکنیم دیگر بُریدهایم. یک دفعه دلمان میخواهد از جا برخیزیم و از آن خانهی لعنتشده بیرون بزنیم؛ ولی متأسفانه یا خوشبختانه، حقیقت این است که هنوز تا سرِ کوچه نرسیده بر میگردیم، از لای در به آرامی نگاه میاندازیم و پاورچین پاورچین وارد میشویم. و در جایی مینشینیم که بتوانیم به راحتی همه را ببینیم. شاید راهپلههایی که به پشت بام راه دارد، بهترین جا باشد.