درباره دوچرخهسواری برای کودکان سرطانی، خیریه در جامعه ایرانی و احساس نمایندهی یک جامعه بودن
مهاجرت همهاش از دست دادن و جداافتادگی نیست؛ گاه چیزهای بسیار ارزشمندی هم به دست میآوری. یکی از آنها دوستان و دوستیهاییست که شاید در زندگی و شرایط عادی قابل تحقق نبودند. بهنام (راد) برای من نمونه بارز چنین حقیقتیست. اول بار با او در کیف (اکراین) آشنا شدم که هر دو برای انجام مصاحبه مهاجرت به آنجا رفته بودیم؛ حدود نه یا ده سال پیش. و بعد بین ما دوستی شکل گرفت که مرتبا عمیقتر شد تا به امروز که گویی از کودکی همدیگر را میشناختهایم و با هم بزرگ شدهایم. به گمانم من اولین کسی بودم که بهنام، ایده همراهی در خیریهای را که با ۱۶ روز رکابزدن مداوم برای کودکان سرطانی معنا مییافت به او اطلاع داد و به نوعی مشورت خواست. پاسخ من چه بود؟ بعد از ده سال دوستی میدانستم که امکان تغییر عقیده ممکن نیست چون او به عادت مرسوم شغلش که logic بخش جداییناپذیر آن است دلایل و استدلالهایش را پیشتر آماده کرده و ابعاد موضوع را از همه نظر سنجیده پس من چه میتوانستم بکنم جز اندکی دست و پا زدن بیحاصل، قدری لیچاربارش کردن، آرزوی موفقیت و تلاش برای اینکه هرچه از دستم برمیآید برای این اقدام پراهمیتش انجام دهم.
حالا بعد از بازگشت از آن ماموریت، درحالی که هیچگاه او را به این میزان لاغر ندیده بودم و در ماهی که دکتر مریدی، اولین ایرانی راه یافته به یک مجلس قانونگذاری در قاره امریکا، برای دومین بار جامعه ایرانی را شاد و سربلند کرده است، تنها عضو ایرانی و نماینده جامعه ما در یک حرکت ارزشمند ورزشی-انسانی روبروی من نشسته تا از این رویداد بگوید. [پایان لید]
لطفا در ابتدا معرفی کوتاهی از خودت بده تا مخاطبان بیشتر با مهندس راد آشنا شوند.
من بهنام راد هستم. مهندس الکترونیک. در حال حاضر در شرکتی متعلق به خودم مشغول فعالیت هستم و زمینه کارم هم اتوماسیون صنعتی است. به این ترتیب که برای تمام شرکتها و کارخانجاتی که خط تولید اتوماتیک دارند، برنامهنویسی میکنم. در ضمن فعالیت من محدود به یک شرکت یا صنعت مشخص نیست. در صنایع مختلفی مثل نفت، گاز، انرژی اتمی، شیمی، صنایع خودروسازی، نوشابهسازی و بستهبندی فعالیت کردهام. در سال ۲۰۰۵ به کانادا مهاجرت کردم. قبل از آن هم در ایران شرکت مشابهی داشتم. در بدو ورودم به کانادا برای یک شرکت دیگر کار میکردم اما الان دو سال است که به صورت مستقل فعالیت میکنم.
کمی درباره این اتفاقی که آن را همراهی کردی توضیح بده، این گروه اصلا چه کسانی هستند و چه میکنند؟ و چطور با این گروه آشنا شدی؟
موسس گروه شخصی به نام جف راشتن است که در سال ۲۰۰۲ پدرش را بر اثر سرطان از دست میدهد و به همین دلیل و با مشاهده آگاهی عمومی کمی که درباره این بیماری وجود دارد و تحقیقات ناکافی در این زمینه، تصمیم میگیرد که به همراه یک دوست دیگر، از این سو تا آن سوی کانادا یا به اصطلاح معروف Coast to Coast را رکاب بزند تا هم بتواند توجهات را به این موضوع معطوف کند یا به عبارتی raise awareness کند و هم برای این منظور به جلب کمکهای مردمی یا fund raising بپردازد.
در سال ۲۰۰۳ چهار نفر دیگر از دوستانش هم به او پیوستند و بازهم این کار را در کانادا انجام دادند. در سال ۲۰۰۴ او این کار را در سرتاسر امریکا با نام Race Across America به همراه یک نفر دیگر انجام داد. به هر حال چون این فر د دید که نمیتواند هر سال خودش شخصا این کار را انجام دهد موسسهای را به نام Coast to Coast بنیانگذاری کرد که بعدها در آن چهار فعالیت دیگر هم انجام شد که یکی از آنها Tour for Kids است که در استانهای البرتا، انتاریو و شهر هلیفکس برگزار میشوند. در سال ۲۰۰۸ ایده دوچرخهسواری ملی در سرتاسر کانادا یا National Riding Coast to Coast را مطرح کرد و کمپانی Sears هم به عنوان اسپانسر اصلی، انجام این کار را تقبل کرد و به همین دلیل عنوان این فعالیت شد: Sears National Kid’s Cancer Ride که در سال ۲۰۰۸ اولین بار با همین عنوان این کار انجام گرفت. در این دوره سه گروه در دو تیم شب و روز با عنوانهای night ride و day ride این کار را متناوبا انجام میدادند. در سالهای ۲۰۰۹، ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ نیز این کار انجام شد. در واقع این کار تا به امروز ۴ سال است که دوام آورده است. من هم از طریق لینکی که یکی از دوستان در اواخر ماه جون سال ۲۰۱۱ در مورد Sears National Kid’s Cancer Ride برایم فرستاد با این حرکت آشنا شدم. او به من پیشنهاد داده بود که اگر دوچرخهسوار هستم، میتوانم خودم را در این حرکت سهیم کنم. ابتدای کار خیلی هیجانزده و مشتاق شدم تا در این حرکت ورزشی حضور داشته باشم اما بعد از بررسیهای زیاد و دیدن عکسها و فیلمهای موجود از این اتفاق در سالهای گذشته در اینترنت و خواندن مطالب زیاد به حقیقت عمیقتری پی بردم و متوجه شدم که اصلا موضوع فقط و فقط درباره یک دوچرخهسواری ۱۶ روزه نیست بلکه چیزی بسیار فراتر از این است. در واقع موضوع کمک به کودکانی است که سرطان دارند و با این بیماری مبارزه میکنند و هدف اصلی ایجاد آگاهی برای سایرین در مورد شرایط این کودکان است. من بعد از مطالعه این موارد بلافاصله با مدیر برنامه تماس گرفتم و خواستم که در آن ثبتنام کنم. برخورد خیلی خوبی با من شد و آقای مایک اسمیت که Event manager این حرکت بود خیلی هم از این قضیه استقبال کرد. البته این قضیه برای من دو چالش بزرگ را به همراه داشت. یکی خود دوچرخه سواری در سرتاسر کانادا بود چون من تا به حال هرگز ۱۶ روز مداوم دوچرخهسواری نکرده بودم و دوم هم جمعآوری کمک یا fund raising بود که باید نزدیک به ۲۵ هزار دلار جمعآوری میکردم.
مزیت این موسسه این است که صددرصد پولی که جمعآوری میشود بین موسسات تحقیقاتی در زمینه سرطان توزیع میشود تا به یافتن راه درمان برای این بیماری کمک شود. بخشی از این پولها هم به بیمارستانها اهدا میشود. یعنی ماحصل این حرکت هم صرف تحقیق میشود و هم صرف درمان بیماران. جالب اینجاست که در سال ۲۰۱۱ با استفاده از همین پولها توانستهاند ابزارهای کاملا جدیدی خریداری کنند تا برای مثال کار شیمیدرمانی یا پیوند مغز استخوان کودکان سرطانی با استفاده از دستگاههای جدید و پیشرفته انجام شود تا کار برای آنها سریعتر و در عین حال راحتتر باشد.
آیا فردی که این گروه را راهاندازی کرد، هنوز هم شخصا دوچرخهسواری میکند؟
بله جف هنوز هم مشغول است و در اکثر فعالیتها حضور دارد.
این فرد چند سال دارد؟
او حدودا ۴۷ یا ۴۸ ساله است. او در روز اول یعنی روز هفتم سپتامبر با ما بود، ۱۰ روز بعد از آن هم در تورنتو با ما همراه بود و همینطور در روز آخر در هلیفکس هم حضور داشت. در انتاریو که بودم او را دیدم که همراه برنامه Tour for Kids حضور دارد و در ضمن با ما هم همراهی میکرد. او دوچرخهسوار خیلی خوب، قوی و سریعی است.
اعضای این تیم حدودا چند نفر هستند؟ آیا همه این افراد تمام ۱۶ روز را رکاب زدند؟
در این ۱۶ روز یکسری رکابزن اصلی یا core rider داشتیم که از ونکوور شروع کردند، تا هلیفکس هم ماندند و تعدادشان هم ۱۵ نفر بود. من هم جزو آنها بودم. البته به این عده national rider هم گفته میشد. یک تعدادی هم بودند که به آنها relay rider میگفتند. این عده شهر به شهر به تیم اصلی میپیوستند و مسافتی را با ما همراه میشدند. مثلا عدهای از ونکوور تا کلگری آمدند، عدهای از کلگری تا وینیپگ و برخی از وینیپگ تا رجاینا آمدند و از آنجا هم عده دیگری تا تاندربی با ما همراه شدند. از تاندربی تا تورنتو، از تورنتو تا کبکسیتی و از کبکسیتی تا هلیفکس هم سه گروه دیگر با ما همراه بودند. بیشترین تعداد این relay riderها کسانی بودند که از تورنتو تا کبکسیتی با ما همراهی کردند.
امسال ما به دو تیم ۱ و ۲ تقسیم شده بودیم. تیم اول مسافتهای کوتاهتر بین ۱۱۰ تا ۱۴۰ کیلومتر را با سرعت کمتری رکاب میزد اما تیم ۲ مسافتهای طولانیتری را رکاب میزد که بین ۱۸۰ تا ۲۵۰ کیلومترمتغیر بود و حتی در مواردی به ۳۰۰ کیلومتر هم میرسید و طبعا آنها سرعت بیشتری هم داشتند. تعداد رکابزنها در تیم ۲ خیلی کمتر بود با ۴ رکابزن اصلی و هر بار یک یا دو relay rider هم به آنها اضافه میشد. اما تیم ۲ حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر بودند.
آیا اطلاع داری که کلا در این برنامه و برنامه سالانه چه تعداد رکابزن با مجموعه همکاری میکنند؟
از آنجایی که طی کردن مسیر سراسر کشور یا coast to coast حدود سه هفته زمان میبرد، خیلی از افراد نمیتوانند کل این مدت را از محل کارشان مرخصی بگیرند یا وقت بگذارند. بنابر این تعداد core riderها حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر بیشتر نیست و غالب افراد برای ۲ یا ۳ روز به تیم میپیوندند. اما در برنامه Tour for Kids که خیلی هم قدیمیتر است و از سال ۲۰۰۵ شروع شده، به دلیل زمان کوتاه چهار روزه که دو روز آن هم در تعطیلات آخر هفته است و البته سازماندهی بهتر و منظمتری هم که دارد، حدود ۵۰۰ دوچرخهسوار شرکت کردند.
به دو چالشی که داشتی اشاره کردی. البته میدانم از قبل هم سابقه دوچرخهسواری داشتی اما زمانی که همکاریات با این گروه قطعی شد از نظر آمادگی در چه سطحی بودی؟ و بعد، تا رسیدن به زمان موعود خود را چطور آماده کردی؟
من از ۱۸ سالگی دوچرخهسواری را شروع کردم و تا سه سال هم آن را ادامه دادم اما بعد آن را کنار گذاشتم و به دنبال شنا و ورزشهای دیگر رفتم. در سال ۲۰۰۷ دوباره در کانادا دوچرخهسواری را شروع کردم ولی نه برای مسابقه و فقط از روی علاقه. در واقع فقط در تابستانها و با یک دوچرخه شهری یا سیتیبایک، که دوچرخه سنگینی است و برای جاده مناسب نیست، کار میکردم. اما در سال ۲۰۱۱ من هنوز هم برای خودم تمرین میکردم و غالبا هم در تعطیلات آخر هفته.
مثلا چه مسافتی را طی میکردی؟
تا قبل از این برنامه حداکثر تا ۱۱۰ یا ۱۲۰ کیلومتر و حدودا ۳ یا ۴ ساعت پیوسته رکاب زده بودم. همیشه هم یک روز در آخر هفته این اتفاق میافتاد تا هفته بعد. اما در کنار آن فعالیتهای دیگری از جمله وزنهزدن و کاردیو هم بود تا بدنم آماده باشد. اما به محض ثبتنام در این برنامه در پایان ماه جون، طی چهار یا پنج روز حدود شش-هفت road bike را امتحان کردم و هفته بعد از آن یک دوچرخه جدید مناسب خریدم. از آنجا به بعد تمریناتم را به صورت جدی شروع کردم. شرایط طوری بود که میتوانم بگویم در آن مدت روی دوچرخه زندگی میکردم. برنامه هفتگی روشنی هم داشتم. شنبه، یکشنبه و دوشنبه در جاده رکاب میزدم. به این ترتیب که دوچرخه را با ماشین به کالینگوود، اورنجویل یا کلدون میبردم یعنی مناطقی خارج از تورنتو که مسیرها مثل داخل شهر خیلی صاف و یکدست نبودند و تپههایی هم در این جادهها بود. جمع این سه روز حدود ۳۰۰ تا ۳۵۰ کیلومتر دوچرخهسواری میشد. روزهای سهشنبه زمان وزنهزدن و کاردیو و روزهای چهارشنبه و پنجشنبه هم زمان دوچرخهسواری ثابت بود به شیوه سرعتی یا قدرتی. در مدت دو ماه باقی مانده تا شروع این حرکت من پیوسته این برنامه را دنبال کردم و تصمیم گرفتم که در همین مدت کوتاه خودم را به آمادگی لازم برسانم. از طرفی من ۳۹ ساله هستم و با این کار خواستم تا در آخرین سال این دهه از عمرم یک حرکت خوب و به یاد ماندنی انجام دهم، هم برای خودم و هم برای کمک به دیگران.
اصولا دوچرخهسواری در این حجم چندان کار سادهای نیست، در ابتدای کار حال همه خوب است اما کمکم درد پا شروع میشود، بعد دستها بیحس میشوند، بعد درد شانهها و پشت و بالاخره هم بدتر از همه درد باسن از فرط زیاد نشستن روی زین دوچرخه شروع میشود. خلاصه دوچرخهسواری با این شکل رنجآور است اما با خودم میگفتم که بگذار این درد حداقل به کار بیاید و برای بعضیها کمکی باشد.
آیا برای این تمرینها مشاورهای از اعضای گروه گرفته بودی؟ یا این تمرینات را زیر نظر کسی انجام میدادی؟
خیر. از آنجایی که من خیلی دیر وارد بازی شده بودم نمیتوانستم مطابق با رژیم تمرینات آنها حرکت کنم چون آنها کار خود را از دسامبر سال ۲۰۱۰ شروع کرده بودند و اغلب آنها هم به دلیل کوتاه بودن زمان آماده شدن من، با این کار موافق نبودند و بهتر میدانستند که من مشارکتم را به سال آینده موکول کنم. بنابر این من کار را به تنهایی شروع کردم و میدانستم چیزی که اینجا اهمیت دارد بالا رفتن میزان تحمل من یا endurance است که آن هم با اضافهکردن مسافتها میسر شد. در مرحله اول سرعت خیلی اهمیت نداشت بلکه مهم این بود که من بتوانم این مسافت طولانی را طی کنم. برای همین هم بود که سه روز پشت هم رکاب میزدم تا بدنم به این رکابزدن مداوم عادت کند. در همین مدت من مشکلاتی هم داشتم مثل درد زانوی راست که برای رفع آن به مدت شش هفته در جلسات کایروپراکتی شرکت کردم. مشکل دیگر من هم صاف بودن کف پا است که به خاطرش هر کفشی را نمیتوانم بپوشم و کفشهای دوچرخهسواری با کف خیلی سفتی که دارند کار را خیلی برای من سخت میکردند. با وجود تغییر کفش و سفارش کفش مخصوص هنوز هم بعد از حدود ۱۰۰ کیلومتر درد کف پایم شروع میشود و تا انتهای مسیر هم با من میماند.
در این فرصت کوتاه و احتمالا طی جلساتی که با مسئولان این حرکت داشتی، چطور توانستی آنها را قانع کنی که میتوانی از عهده این کار آنهم به عنوان core rider بربیایی؟
در ابتدای ثبتنام از فرد میپرسند که چقدر سابقه دوچرخهسواری داری و با چه سرعتی رکاب میزنی؟ سرعتی که من با آن رکاب میزدم برای آنها قانعکننده بود، هرچند که در آن موقع سرعت من خیلی پایینتر بود اما با اینحال کافی بود. یک هفته بعد از ثبتنام هم ما یک سواری گروهی آزمایشی داشتیم که طی آن افرادی که ثبتنام کرده بودند وتواناییای که ادعای آن را داشتند، ارزیابی میشد. بعد از آن من خود بانی این حرکت یا group rideهای بعدی بودم به این ترتیب که به همه اعضا ایمیل میزدم و کسانی که تمایل داشتند میتوانستند در مسیری که تعیین کرده بودم به من بپیوندند و هر هفته هم حدود ۵ تا ۶ نفر از رکابزنان در این راه با من همراه میشدند.
در این مدت فشرده دو ماهه چطور توانستی برنامه کار و زندگیات را مدیریت کنی؟ آیا همه چیز تعطیل شده بود؟
دوچرخهسواری در این مدت به نوعی اولویت اول شده بود چون میدانستم که در مدت کوتاهی که دارم باید آمادگی لازم را کسب کنم. بنابر این هر روز حتی در تعطیلات پایان هفته از ساعت ۵ صبح کار تمرین را شروع میکردم. طبعا کار در این مدت اولویت دوم من شده بود.
مجموعه این رکابزنها و همینطور شرکتکنندگان در برنامه Tour for Kids را چهطور طبقهبندی میکنی؟ منظورم از نظر حضور وایتها یا مهاجران و دیگران است؟ آیا مهاجران به خصوص مهاجران نسل اول حضور قابل توجهی در این فعالیتها داشتند یا اینکه این فعالیت بیشتر به نیتیوها منحصر میشد؟
تقریبا میتوانم بگویم که در این حرکتها مهاجر نسل اول اصلا ندیدم یا اگر هم بودند افرادی بودند که سالهاست در کانادا زندگی میکنند. یک نفر را از ایتالیا به خاطر دارم و چند نفری را هم از اروپای شرقی. من شخصا یکی از نادر افرادی بودم که در این حرکت شرکت کرده بودم، مهاجر نسل اول بودم و از زمان مهاجرتم هم خیلی نمیگذشت؛ چیزی در حدود ۶ سال. در Tour for Kidsهم تقریبا اوضاع به همین شکل است.
یک مزیت این برنامهها و برنامههایی از این دست این است که اکثریت قریب به اتفاق شرکتکنندگان در آنها racer یا مسابقهدهنده نبودهاند و حتی گاهی سابقه دوچرخهسواری زیادی هم ندارند و همه برای یک هدفی گردهم آمدهاند که عمده آن هم کمک به دیگران است. البته من بعدا متوجه شدم که در این برنامه در سال ۲۰۰۸ یک ایرانی دیگر به نام مازیار هم شرکت کرده بوده است. اما حضور امسال من در این برنامه از دو جنبه برای این دوستان جالب بود: یکی مهاجر خیلی جدید بودنم و دیگر شیفتی که از دوچرخهسواری شهری به دوچرخهسواری جادهای، آنهم در مدتی خیلی کوتاه، داده بودم. من در هر دو تیم رکاب زدم. در تیم یک من همیشه به انتخاب خودم در انتهای پک رکاب میزدم تا بتوانم به دوچرخهسوارهای دیگر بهخصوص relay riderهایی که خسته میشدند یا در شیبهای تند تپهها از بقیه عقب میماندند کمک کنم. همین موضوع تاثیر خوبی روی همتیمیهای من گذاشته بود. آنها میگفتند که اگر تو در تیم باشی ما همیشه میدانیم که یک نفر در صورت بروز مشکل با ما هست. چون در دوچرخهسواری موضوع هم فیزیکی است هم روحی. در لحظاتی که شما از تیم عقب ماندهاید و احیانا در بدنتان هم احساس درد دارید، حضور و ماندن یک دوچرخهسوار دیگر در کنار شما و با شما خیلی با ارزش است. این موضوع به فرد این حس را میدهد که تنها نیست و او هم میتواند. در این زمانها بود که من عمدا عقب میماندم و در جلوی این عده یا به اصطلاح در headwind رکاب میزدم تا آنها در پشت سر من راحتتر حرکت کنند و بتوانند به بقیه برسند.
وقتی به تیم ۲ ملحق شدم با گروهی مواجه شدم که همه سابقه طولانی و گاه ۱۰ ساله در دوچرخهسواری داشتند و غالبا هم racer بودند. حتی دو نفر از آنها Iron man بودند. این صفت به کسانی اطلاق میشود که در یکی از سه رشته شنا، دو ومیدانی یا دوچرخهسواری گاه در یک روز تا ۱۰ ساعت پیوسته مبادرت به ورزش میکنند، که این کار هر کسی نیست. حالا من به آنها پیوسته بودم و با همان سرعت آنها هم رکاب میزدم. این برای آنها خیلی جالب بود که آدمی با این سابقه کوتاه دو ماهه در road bike با سرسختی هرچه تمام سعی در همراهی با آنها دارد و موفق هم هست. همه هم از من درباره ملیتم میپرسیدند و من با افتخار میگفتم که ایرانی هستم و این خیلی تاثیر خوبی میگذاشت و آنها تمایل بیشتری پیدا میکردند که در مورد ایران و پیشینه من بدانند. این موضوع فقط محدود به دوچرخهسوارها نبود بلکه از آنجا که من با داوطلبانی هم که در کار ارائه خدمات به اعضای گروه بودند، رابطه خوبی برقرار کرده بودم، حتی آنها هم از من درباره ملیتم میپرسیدند. به این ترتیب فکر میکنم که به عنوان یک نماینده از جامعه ایرانی توانستم تاثیر مثبتی روی این گروه بگذارم.
حالا به چالش دوم میرسیم یعنی بحث گردآوری کمکهای مالی. معمولا بقیه افراد در این گروه این ۲۵ هزار دلار را چطور و با چه روشهایی تهیه میکنند؟
اولین کار برای همه آنها تماس با افرادی است که با آنها در ارتباط هستند از جمله خانواده، دوستان، همکاران و اقوام. اگر جامعه جامعه کوچکتری باشد و همه فرد را بشناسند میتواند خیلی موفق باشد. موردی بود که خانمی از یک کامیونیتی کوچک ۳ هزار نفره توانسته بود ۳۰ هزار دلار کمک جمعآوری کند. مورد دیگری بود که فردی با حمایت شهردار شهر و چاپ شدن آگهیاش در روزنامه شهر و همینطور کمک همکارانش موفق به جمعآوری ۸۰ هزار دلار شده بود. این سیستمی بود که همه ادامه میدادند. من هم همین کار را کردم.
استقبال از درخواستت چطور بود؟ قاعدتا تو هم بیشتر در جامعه ایرانی دنبال حامی مالی بودی. آیا انتظاراتت آن طور که باید در این جامعه برآورده شد و برای ادامه این حرکت دلگرم شدی؟
دوستان نزدیک من که غالبا هم ایرانی هستند کمک کردند و من از حمایتهایشان ممنونم. هم از حمایتهای مالی و هم حمایتهای روحی اشان. اما من از جامعه ایرانی به عنوان یک نماینده و معرف آنها انتظار زیادتری داشتم و فکر میکردم که بتوانم روی کمک آنها حساب کنم که متاسفانه اینطور نشد. من هم فهرست بلندبالایی از افراد ایرانی داشتم. اما خیلی از آنها نه تنها کمک مالی نکردند بلکه حتی در این مدت از فرستادن یک ایمیل دلگرمکننده هم دریغ کردند. اما از طرفی عدهای دوستان کانادایی داشتم که حتی با اینکه در آن زمان بیکار بودند اما به من کمک مالی کردند وحتی از طریق ایمیل به من گفتند که چرا نتوانستهاند بهرغم خواست قلبیاشان بیشتر کمک کنند. من این را مقایسه میکنم با رکابزنهایی که برایم میگفتند از کسانی کمک مالی گرفتهاند که نه آنها را دیدهاند و نه اصلا میشناسند و فقط تنها وجه اشتراکشان این بوده که در یک سالن ورزشی مشترک تمرین میکنند و آن فرد بعد از شنیدن این خبر در حدود ۲۵۰ تا ۳۰۰ دلار به او کمک کرده است. این را مقایسه کنید با من که به حدود بیش از ۲۰۰ نفر از کسانی که میشناختم ایمیل زدم و از آن تعداد فقط ۱۶ نفر مرا حمایت کردند. این تفاوت واقعا بزرگ و قابل توجه است.
به نظرت علت این تفاوت در چیست؟ چرا در جامعه ایرانی همراهی در اینگونه فعالیتها وجود ندارد یا بسیار بسیار کم است؟ آیا این به یک عادت اجتماعی برمیگردد یا یک مسئله ذهنی است؟ مثلا شاید ایرانیها فکر میکنند که بهتر است این نوع کمکها را مستقیما در داخل ایران انجام دهند نه در جایی که ممکن است غیرایرانیای هم از آن منتفع شود؟
من فکر نمیکنم موضوع این باشد. به نظر من این فرهنگ، یعنی کمک به موسسات خیریه، یک فرهنگ جاافتاده نیست. مثلا خود من چه در زمانی که در ایران بودم و چه حالا که اینجا هستم، هر سال بودجهای را از درآمد شرکتم برای این منظور یعنی اهدا به موسسات خیریه در نظر میگیرم. اما متاسفانه شاهد بودم که این فرهنگ در میان جامعه ایرانی جا نیفتاده. حالا شاید اصلا اعتقادی به کمککردن ندارند و یا شاید هم فکر میکنند اگر به این طریق کمکی بکنند به دست نیازمند واقعی نمیرسد و ترجیح میدهند مستقیم وارد عمل شوند. متاسفانه چیزی که مرا نگران میکند این است که در این شرایط حتی اگر روزی ایرانیها هم به کمک نیاز داشته باشند کسی نیست که از داخل جامعه خودشان به آنها کمک کند. متاسفانه این ذهنیت در جامعه ایرانی ضعیف است و یا به عبارت بهتر اصلا وجود ندارد. در مقابل در جامعه کانادایی داشتن درآمد و اهدای بخشی از آن به عنوان کمک، یک تلقی جاافتاده در زندگی افراد است. در واقع از دوران کودکی این فرهنگ در ذهن افراد شکل میگیرد. برای مثال در یکی از کارهایی که این گروه انجام میدهند و به Inside Ride معروف است، دوچرخههای ثابتی را به داخل دبیرستانهای کلاس ۶ تا ۱۲ میبرند و از بچهها میخواهند که تیمهایی ۶ نفره تشکیل دهند. هر دانشآموزی ۵۰ دلار و در مجموع هر تیمی ۳۰۰ دلار کمک مالی میکند. بعد این بچهها روی دوچرخههای ثابت با هم رقابت میکنند. به این ترتیب هم فرهنگ رقابت و هم فرهنگ سخاوت و بخشندگی بهطور همزمان در ذهن این بچهها شکل میگیرد.
با این توصیفها هنوز هم تصمیم به ادامه کار داری یا خیر؟
نه کار من تمام نشده است. از نظر سیستم مالی، این موسسه تا پایان سال ۲۰۱۱ وقت دارد تا کار خود را نهایی کند. من هم در فکر پیگیری کار هستم و حتی به دنبال این هستم که چند برنامه inside ride هم در مدارس اجرا کنم که برای این کار باید با مدیران این مدارس صحبت کنم و تا نوامبر برای این کار فرصت دارم. اما تا پایان سال ۲۰۱۱ همچنان میتوانم به کار جمعآوری کمک مالی ادامه بدهم.
حالا اگر کسی بخواهد در این مدت کمکی بکند از چه طریقی باید این کار را انجام دهد؟
علاقهمندان به کمک مالی میتوانند به صفحه فیسبوک من مراجعه کنند و تعداد زیادی از عکسهای این حرکت ۱۶ روزه را از روز اول تا روز آخر ملاحظه کنند و بعد تصمیم بگیرند. علاوه بر این بلاگپستهایی هم بود که من در این مدت آپلود میکردم که روی این لینک است www.lifeendurance.ca و در آنجا امکان اهدای پول هم هست. حتی میتوانند مستقیما به وبسایت موسسه با نشانی www.searsnationalkidscancerride.com مراجعه کنند. همانجا هم بیوگرافی من هست که میتوانند کمکهای خود را از آن طریق به موسسه اهدا کنند.
به عنوان آخرین سوال میخواستم بدانم که برنامههای آیندهات چیست؟ تا جایی که اطلاع دارم درگیر یک پروژه بزرگ آموزشی هستی. بین این کار و کارهای دیگر و موضوع کار خیریه چطور هماهنگی ایجاد کردهای؟
من در زمینه اتوماسیون صنعتی مجموعهای از دروس آنلاین فراهم کرده و آنها را در اینترنت آپلود کردهام. برنامهام این است که در همین زمینه آموزش آنلاین و در دو بخشremote training و hands on training فعالیتهایم را توسعه بدهم و بتوانم با کالجهای داخل کانادا هم فعالیتهای مشترک داشته باشم. آموزش در زمینه کار من یعنی اتوماسیون صنعتی مقولهای است که فرد نمیتواند در دانشگاه همه اطلاعات لازم را در آن به دست بیاورد و در این کار تجربه خیلی نقش بالایی دارد. حالا اگر کسی مثل من با بیش از ۱۵ سال سابقه کار در این حوزه پیدا شود و بخواهد تجربههای خود را با آموزش ادغام کند و آنها را به متقاضیان ارائه دهد، حاصل این کار با آنچه که توسط افراد صرفا معلم و آموزشدهنده ارائه میشود تفاوت زیادی خواهد داشت. از آنجایی که هم سابقه آموزش در این حوزه را داشتهام و هم تجربه کار در این صنعت را دارم، مطمئنم که نتیجه کارم بسیار موفقیتآمیز خواهد بود و امیدوارم بتوانم این مجموعه را به همه مهندسین در زمینه اتوماسیون صنعتی، چه آنهایی که به تازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده و در جستجوی کارند و چه آنها که سابقه کار کوتاهی در این زمینه دارند و مایلند که دانش خود را بیشتر کنند، منتقل کنم.
البته در کنار این کار فعالیتهای خیریه دوچرخهسواری را هم ادامه خواهم داد. نکته جالب این بود که اعضای تیم دوم که قبلا هم گفتم همه racer بودند، همگی مرا تشویق به ادامه این کار میکردند. به هر حال رکابزدن و فعالیت ورزشی از جمله علاقهمندیهای فردی است که به دلایل مختلف از جمله حفظ سلامتی مایلم که آنها را ادامه دهم. ادامه فعالیت در کارهای خیریه هم به قول خیلی از افراد گروه یک حرکت مسری است به این معنا که وقتی وارد آن میشوی دیگر به راحتی نمیتوانی از آن خارج شوی یا از آن دل بکنی. به هر حال یا دوباره به عنوان رکابزن برمیگردی و یا به عنوان داوطلب و برای کمک به دوچرخهسواران به این حرکت میپیوندی. در حال حاضر که صد درصد تصمیم دارم که در دو برنامه Tour for Kids انتاریو و البرتا شرکت کنم که یکی سهروز و دیگری چهار روز رکاب زدن است. در این دو برنامه هم زمان کوتاهتر است و هم میزان کمکی که باید جمعآوری شود کمتر است. تجربه این دوچرخهسواری تجربهای بود که در تمام عمر فراموش نخواهم کرد و ممکن است که در سالهای بعد، البته نه سال آینده، دوباره بخواهم آن را تکرار کنم.
آیا در این ۱۶ روز اتفاقی افتاده یا خاطرهای داشتهای که در ذهنت مانده باشد؟ مثلا چیزی که در برخورد با این بیماران برایت جالب بوده یا دیگر رکابزنان درباره آن گفته باشند؟ اگر ممکن است آن را به عنوان حسن ختام صحبتهایمان برای خوانندگان تعریف کن.
یکی از کارهایی که در این مدت ما انجام میدادیم این بود که رکابزدن هر روزمان را به یک نفر تقدیم میکردیم. در این میان بعضی افراد از بیماری سرطان نجات پیدا کرده بودند و برخی هم بودند که متاسفانه فوت کرده بودند. یکی از این افراد از رکابزنان قبلی همین گروه بود که در سال ۲۰۰۷ دچار سرطان شده بود، در سال ۲۰۰۹ بیماریاش برطرف شده بود اما دوباره در سال ۲۰۱۰ بیماری او بازگشته و او برای آخرین بار توانسته بود در Tour for Kids انتاریو رکاب بزند و متاسفانه بیماری در ماه جون سال ۲۰۱۱ او را برای همیشه از پای درآورده بود. پسر ۱۳ ساله دیگری هم بود که دچار سرطان مغز شده و پسری بسیار فعال، باهوش و اهل موسیقی و گیتار بود. بعد از ابتلا به سرطان و گذران دورههای شیمی-درمانی او بسیار ضعیف میشود به حدی که حتی قدرت تکلم خود را هم از دست میدهد. حالا این پسر از بیماری خلاص شده و در حال درمان مشکلات گفتاری خود و تمرین برای راه رفتن بود. آخرین روز هم در بیمارستان هلیفکس با دختری ۱۷ ساله دیدار داشتیم که یک بار از سرطان خلاص شده بود اما دوباره بیماری او برگشته بود. جالب این بود که این افراد با وجودی که یک بار سختی این بیماری را تجربه کرده بودند با روحیهای قوی مقاومت میکردند و حاضر به تسلیم شدن نبودند. یکی از عمیقترین خاطرات من در مورد یکی از رکابزنان همراهمان در این مسیر به نام پتریک سالیوان است. پاتریک پدر پسرهای دوقلویی بود که یکی از آنها به نام Finn را به دلیل ابتلا به سرطان در ۲۲ ماهگی از دست داده بود. او تعریف میکرد که چقدر برای کمک به پسرش تلاش کرده و همیشه از خاطراتی که با او داشت میگفت. یکی از بهترین خاطرات او به یک هفته قبل از فوت او برمیگشت. در آن زمان خانواده Finn را پس از یک عمل جراحی سخت مغز استخوان به خانه برگردانده بودند. کلیههای او دیگر کار نمیکرد و برای دفع ادرار از وسایل خارجی استفاده میکردند. حتی برای تزریق دارو به او رگ دستش را پیدا نمیکردند و سرنگ را از داخل سینه به او وصل کرده بودند. در این زمان داروی بسیار قویای به او داده میشد و پزشک معالجش گفته بود که این دارو بسیار سنگین است و اگر او بتواند راه برود میشود به بهبودش امید داشت. پاتریک میگفت وقتی Finn به خانه برگشت با همان وضعیتی که شرح آن رفت به سراغ سهچرخهاش رفت که ان را خیلی دوست داشت اما از شدت ضعف هرچه تلاش کرد نتوانست پدال بزند. از سهچرخه پیاده شد و شروع کرد به هل دادن و به زبان بیزبانی میگفت:«اگر نمیتوانم رکاب بزنم اما تلاشم را میکنم.» در واقع او تا آخرین لحظه از پا نیفتاد و به حرکت و تلاش ادامه داد.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادی.