Page 42 - Parnian Magazine - Volume 36 - Iranian Immigrants Monthly
P. 42

‫گزارش شاهنامه از اسطور ‌هی ضحاک‬

                                                                           ‫داریوش درویشی‬

           ‫ابلیـس‪ ،‬درخواسـت بوسـه‌ای بـر شـان ‌ههای ضحـاک را پیـش‬                 ‫در ایــن یادداشــ ‌تها‪ ،‬بــه ارزیابــی اســطوره‌ی ضحــاک خواهیــم پرداخــت‪.‬‬
                   ‫می‌گــذارد و پــس از ایــن بوســه‪ ،‬ناپدیــد می‌شــود‪.‬‬          ‫نخسـت آن را چنـان ارز خواهیـم یافـت کـه در شـاهنام ‌هی فردوسـی دیـده‬
                                                                                  ‫م ‌یشــود و آنــگاه‪ ،‬بــه درون‌مایــه‌ی آن و ارزیابــی‌اش بــر پایــه‌ی دیگــر‬
            ‫بــر جــای ایــن بوســه‪ ،‬دو مــار ســیاه می‌رویــد کــه هیــچ‬         ‫گزار ‌شهــای کهــن می‌پردازیــم‪ .‬در ایــن یادداشــ ‌تها‪ ،‬گــزارش شــاهنامه‬
            ‫درمانـی بـر آنهـا کارگـر نیسـت‪ .‬پـس ابلیـس‪ ،‬دوبـاره و ایـن‬            ‫را بـر پایـه‌ی ویرایـش جـال خالقـی مطلـق (نیویـورک‪ 1366 ،‬خورشـیدی)‬
            ‫بــار در جامــه‌ی پزشــکی کارکشــته بــه بالیــن او می‌آیــد و‬        ‫برگـزار خواهیـم کـرد‪ .‬در بـار‌هی دیگـر نوشـت ‌هها‪ ،‬گفتـه خواهـد شـد کـه‬
            ‫دارویــی هــراس‌آور بــه بیمــارش پیشــنهاد م ‌یکنــد‪ :‬او بایــد‬
            ‫هــر روز‪ ،‬خــون دو جــوان را بریــزد و مغــز سرشــان را بــه‬             ‫هـر یـک بـر پایـ ‌هی کـدام ویرایـش در ایـن نوشـته جایـی یافته‌انـد‪.‬‬
            ‫مارهایــش بخورانــد تــا ســیر شــوند و او را بیــش از ایــن‬
            ‫نیازارنـد‪ .‬بدیـن گونـه‪ ،‬ضحـاک روزانـه مغـز سـر دو جـوان را‬                                                                         ‫(‪)1‬‬
                                                                                                                              ‫ضحاک در شاهنامه‬
                                        ‫بــه مارهایــش م ‌یخورانــد‪.‬‬              ‫در گــزارش شــاهنامه‪ ،‬جمشــید پادشــاهی نی ‌کخــوی اســت کــه ناگهــان‬
            ‫در ایــران نیــز‪ ،‬پــس از ناسپاســی جمشــید بــر یــزدان‪،‬‬             ‫تیرگــی بــر جــان او چیــره م ‌یشــود و بــه یــزدان ناســپاس م ‌یگــردد‪.‬‬
            ‫شــورش‌های فــراوان بــر پــای می‌شــود‪ .‬هــر کجــا کســی‬             ‫شـاهنامه در آغـاز‪ ،‬از نیک ‌یهـای او داد سـخن م ‌یدهـد و گـزارش م ‌یکنـد‬
            ‫بـر تخـت فرمانروایـی می‌نشـیند و ایـن آشـفتگی‪ ،‬مهتـران‬                ‫کــه او چگونــه گیتــی را آبــاد ســاخت‪ .‬آنــگاه بــه ناگهــان «ز گیتــی‪ ،‬ســ ِر‬
‫را بــه چار‌هجویــی می‌انــدازد‪ .‬گروهــی از ســرداران ایرانــی نــزد ضحــاک‬       ‫شـا ِه یزدان‌شـناس ‪ /‬ز یـزدان بپیچیـد و شـد ناسـپاس»‪ .‬اینجـا اسـت کـه‬
‫م ‌یشـتابند و از او م ‌یخواهنـد بـرای آرامـش کشـور‪ ،‬بـه ایـران آمـده و بـر‬                          ‫شــاهنامه از پیدایــش «ضحــاک» ســخن می‌گویــد‪.‬‬
‫آن سـرزمین فرمـان برانـد‪ .‬پـس ضحـاک بـه درخواسـت ایشـان‪ ،‬بـه ایـران‬               ‫ضحــاک‪ ،‬کــه بــا نــام «بیــور اســپ» خوانــده می‌شــود‪ ،‬فرزنــد مــردی‬
                                                                                  ‫نی ‌کخــوی بــه نــام «مــرداس» اســت کــه شــاه «تازیــان» شــمرده‬
                                  ‫می‌آیــد و تــاج بــر ســر م ‌ینهــد‪.‬‬           ‫می‌شــود‪ .‬تــازی‪ ،‬نامــی اســت کــه ایرانیــان‪ ،‬از دیربــاز «عــرب» را بــا آن‬
‫جمشــید از ایــران می‌گریــزد‪ ،‬اگرچــه ضحــاک او را می‌یابــد و شــاه را بــا‬     ‫نشــان می‌داده‌انــد‪ .‬ضحــاک کــه گویــا ناپــاک‌زاده نیــز بــوده اســت‪ ،‬بــا‬
‫کیفـری هراس‌انگیـز‪ ،‬بـا اره بـه دو نیـم م ‌یکنـد‪ .‬دو خواهـرش‪« ،‬شـهرناز»‬           ‫کژراهه‌نمایــی «ابلیــس»‪ ،‬شــبی چاهــی بــر ســر راه مــرداس می‌کنــد و او‬
‫و «ارنـواز»‪ ،‬بـه زور‪ ،‬همسـر شـاه اهریمنـی می‌شـوند‪ .‬کشـتار هـر شـب دو‬                                             ‫در چــاه افتــاده و جــان م ‌یســپارد‪.‬‬
‫جـوان‪ ،‬از سـوی ضحـاک دنبـال م ‌یشـود و دو مـرد نی ‌کخـوی بـه نا ‌مهـای‬            ‫پــس از ایــن کــه ضحــاک بــر تخــت شــاهی تازیــان می‌نشــیند‪ ،‬بــاز‬
‫«ارمایــل» و «گرمایــل» در جســ ‌توجوی راه رهایــی‪ ،‬بــه خور ‌شخانــ ‌هی‬          ‫ابلیـس بـا جامـ ‌هی یـک خوالیگـر نـزد او می‌آیـد و بـرای او خور ‌شهـای‬
‫ضحــاک می‌آینــد تــا هــر شــب‪ ،‬مغــز گوســپندی را بــا مغــز یــک جــوان‬        ‫رنگارنگــی فراهــم مــ ‌یآورد‪ .‬بــه گــزارش شــاهنامه‪ ،‬مــردم تــا آن زمــان‬
‫بیامیزنــد و از ایــن راه‪ ،‬یکــی از ایــن دو جــوان را از مــرگ برهاننــد‪ .‬چــون‬  ‫گوشــ ‌‌تخوار نبوده‌انــد و بــه خــوردن گیاهــان بســنده م ‌یکردنــد‪ .‬نخســتین‬
‫ایــن جوانــان بــه دویســت تــن می‌رســند‪ ،‬ایشــان را توشــ ‌های م ‌یدهنــد و‬    ‫بـار‪ ،‬ضحـاک اسـت کـه گوشـت م ‌یخـورد و ایـن گوشـ ‌‌تخواری‪ ،‬چنـان‬
‫بــه کوهســتان می‌فرســتند‪ .‬ایــن جوانــان رهایی‌یافتــه‪ ،‬نیــاکان « ُکرد»هــا‬    ‫او را خــوش می‌آیــد کــه از خوالیگــرش م ‌یخواهــد درخواســتی از او کنــد‪.‬‬

                                              ‫بــه شــمار م ‌یرونــد‪.‬‬
‫پادشــاهی شــا‌هاژدها‪ ،‬هــزار ســال بــه درازا می‌کشــد‪ .‬چــون ‪ 960‬ســال از‬

‫‪ -1‬به خون پدر گشت هم‌داستان ‪ /‬ز دانا شنیدستم این داستان ‪ /‬که‪« :‬فرزند بد گر شود ن ّره شیر ‪ /‬به خون پدر هم نباشد ِدلیر ‪ /‬مگر در نِهانش‪َ ،‬س ُخن دیگر‬
                                                                                           ‫است ‪ /‬پژوهنده را راز با مادر است!»‬

                                                                         ‫‪ -2‬به خونش بپرورد بر سان شیر ‪ /‬بدان تا کند پادشا را دلیر‪.‬‬

                                                                                  ‫‪ 42‬ادبیات و هنر ‪ -‬شمـاره ‪ - 36‬شهریور ‪1395‬‬
   37   38   39   40   41   42   43   44   45   46   47