Page 47 - Parnian Magazine - Volume 36 - Iranian Immigrants Monthly
P. 47

‫همـه جـور عکسـی هـم داخلشـان بـود‪ ،‬از عکـس هـای دوران کودکـی اش‬                   ‫شلوار سه خط‬
‫گرفتـه تـا شـانزده سـالگی‪ ،‬همـه ی عکـس هـا هـم تقریبـا خانوادگـی بودند‬
‫‪ ،‬یعنـی مـادری‪ ،‬پـدری‪ ،‬کسـی هـم تـوی تصاویـر کنـارش بودنـد‪ .‬عـادت‬                                            ‫علی فاطمی‬
‫کـرده بـودم هـر عکسـی کـه دسـتم مـی رسـید تصویـر مهشـید را از تویـش‬
‫جـدا کنـم و بچسـبانم کنـار یکـی از عکـس هـای خـودم‪ ،‬تـوی تصاویـر‬                ‫هـر دو شـانزده سـاله بودیـم‪ ،‬مهشـید امـا زن کاملـی شـده بـود در شـانزده‬
‫مـی توانسـتم بـزرگ شـدن مهشـید را ببینـم‪ ،‬سـالهایی کـه دوران کودکـی‬             ‫ســالگی‪ ،‬بــر عکــس او مــن در شــانزده ســالگی پســر بچــه ای بــودم بــا‬
‫و نوجوانـی اش را پشـت سـر گذاشـته بـود تـا بشـود مهشـید شـانزده سـاله‪،‬‬          ‫صـورت یـک نوجـوان بـه بلـوغ نرسـیده‪ ،‬اینهـا را بیخـود نمـی گویـم‪ ،‬حـالا‬
‫مهشـید شـانزده سـاله بـا دسـته ی موهـای صافـی کـه مـی ریختشـان روی‬              ‫کـه بـه عکـس هـا نـگاه مـی کنـم مـی بینـم چقـدر چسـباندن عکـس‬
‫شـانه هـاش‪ ،‬بـا یـک لبخنـد همیشـگی و آرام تـوی صورتـش‪ ،‬لبخنـدی‬                  ‫هـای خـودم کنـار او مـی توانسـته سـاده لوحانـه باشـد‪ .‬خانـه شـان دو کوچه‬
‫کـه گونـه هـاش را چـال مـی کـرد‪ ،‬مهشـیدی کـه تـوی همـه ی تصاویـر‬                ‫بالاتـر از مـا بـود‪ ،‬سـیاوش همکلاسـی ام همسـایه ی دیـوار بـه دیوارشـان‬
‫شـانزده سـالگی اش لبـاس هـای ورزشـی سـفید مـی پوشـید‪ ،‬تـی شـرت‬                  ‫بـود‪ ،‬و همیـن راه مـن را بـاز مـی کـرد تـا بـه بهانـه ی دیـدن سـیاوش‬
‫هـای چسـبان و شـلوارهای سـه خـط‪ ،‬لبـاس هـای پسـرانه ای کـه خـوب‬                 ‫همیشــه پــاس باشــم تــوی کوچــه شــان‪ .‬ســیاوش واســطه مــان بــود‪،‬‬
‫مــی نشســت بــه انــدام کشــیده اش‪ .‬یــک ســال تمــام نصــف روزم را بــا‬       ‫نامـه هـای مـرا بـه مهشـید مـی رسـاند و نامـه هـای مهشـید را بـه مـن‪.‬‬
‫سـیاوش در کوچـه شـان مـی گذرانـدم بـه امیـد دیـدن هرلحظـه ی مهشـید‬              ‫مهمتریـن دلخوشـی ام عکـس هایـی بـود کـه مهشـید از خـودش همـراه بـا‬
‫کـه گاه مـی آمـد پشـت در‪ ،‬نگاهـم مـی کـرد‪ ،‬لبخنـدی مـی زد تـا چـال‬
‫هـای روی گونـه اش را نشـانم بدهـد‪ ،‬و نصـف دیگـر را کـه در مدرسـه مـی‬                                                  ‫نامـه هـا برایـم مـی فرسـتاد‪،‬‬
‫گذشـت ولـی در اصـل بازهـم در همـان کوچـه بـودم‪ ،‬ذهنـم‪ ،‬خیالاتـم و‪...‬‬
‫همـه و همـه تـوی کوچـه بـود‪ ،‬صبـح تاشـب‪ ،‬شـب تـا صبـح‪ ،‬حتـی تـوی‬
‫خـواب هـام‪ .‬بعـد بـه یکبـاره همـه چیـز بهـم ریخـت‪ ،‬مثـل بـرق و بـاد‪ ،‬بـی‬
‫اینکـه هیـچ توانـی بـرای کنتـرل اوضـاع باشـد‪ .‬مهشـید در حدفاصـل یکـی‬
‫دوهفتـه بـا پسـر خالـه اش ازدواج کـرد و رفـت کانـادا‪ .‬بـه یکبـاره همـه‬
‫چیـز تمـام شـد‪ ،‬همـه اش شـبیه یـک فکـر گـذران آمـده بـود و رفتـه بـود‪.‬‬
‫متنفـر شـده بـودم ازش‪ ،‬تمـام عکـس هـا و نامـه هایـی را کـه جمـع کـرده‬
‫بـودم ریختـم دور‪ ،‬همیـن تنفـر باعـث مـی شـد سـر پـا بمانـم‪ .‬رابطـه ام بـا‬
‫سـیاوش هـم کمرنـگ شـد‪ ،‬آدم دیگـری شـدم بـه یکبـاره‪ ،‬بعـد از آن رفتـم‬
‫سـربازی و بعـد دانشـگاه و بعـد تـوی شـهر دیگـری سـر کار‪ .‬چنـد سـال‬
‫بعـد سـیاوش را تـوی پـارک محلـه قدیمـی مـان دیـدم‪ ،‬بعـد از آن همـه‬
‫مـدت غریبـه شـده بودیـم بـا هـم‪ ،‬سـیاوش هروئیـن مصـرف مـی کـرد‪،‬‬
‫بدجــور معتــاد شــده‪ ،‬تــوی خیابــان هــا مــی خوابیــد ظاهــرا‪ ،‬تزریــق مــی‬
‫کـرد‪ .‬روی نیمکـت تـوی پـارک نشسـته بـودم کـه آمـد طرفـم‪ ،‬گفـت مـرا‬
‫یـادت مـی آیـد؟ قیافـه ی همـان سـالهایش را داشـت‪ ،‬چهـره ای مظلـوم و‬
‫مهربـان‪ ،‬بـا ایـن تفـاوت کـه روی صـورت و دسـت هـاش پـر بـود از جـای‬
‫زخـم هـای جـوش خـورده‪ ،‬زخـم هایـی شـبیه جـای تیزبـر یـا چاقـو‪ ،‬بیـش‬
‫از حــد لاغــر شــده بــود و ســیاه‪ .‬گفــت کمــی پــول مــی خواهــد‪ ،‬دســت‬
‫کـردم تـوی جیبـم و هرچـه بـود گرفتـم طرفـش‪ ،‬پـول را برداشـت و راه‬
‫افتـاد‪ .‬چنـد قـدم کـه دور شـد بـه یکبـاره ایسـتاد و سـر چرخانـد طرفـم‪.‬‬
‫گفـت راسـتی از مهشـید خبـر داری؟ سـر تـکان دادم کـه یعنـی نـه‪ ،‬جـوری‬
‫کـه بهـش بفهمانـم اهمیتـی نـدارد کـه پیگیـر خبـری از او باشـم‪ .‬گفـت‬
‫مــادرم از مــادرش شــنیده کــه مشــکل اعصــاب پیــدا کــرده‪ ،‬تــوی یــک‬
‫آسایشـگاه روانـی بسـتری شـده‪ ،‬فکـر کنـم از شـوهرش هـم جـدا شـده‪،‬‬
‫بیمـاری شـدید روانـی گرفتـه انـگار‪ .‬گفـت فکـر کـردم شـاید دلـت بخواهـد‬
‫بدانـی‪ .‬بـه مهشـید فکـر کـردم‪ ،‬بـه لبخندهـای دوسـت داشـتنی اش‪ ،‬بـه‬
‫موهــاش‪ ،‬بــه ‪...‬ســیاوش رفــت‪ .‬دقایقــی بعــد از پــارک زدم بیــرون‪ ،‬پولــی‬
‫نداشـتم بـرای سـوار تاکسـی شـدن‪ ،‬پیـاده راه افتـادم طـرف خانـه‪ ،‬تـوی را‬
‫بـه ایـن فکـر کـردم بایـد بـروم بـرای خـودم یـک دسـت لبـاس ورزشـی‬

                  ‫بخـرم ‪ ،‬از همـان قدیمـی هـا‪ ،‬شـلوارهای سـه خـط‪.‬‬

‫شمـاره ‪ - 36‬شهریور ‪ - 1395‬ادبیات و هنر ‪47‬‬
   42   43   44   45   46   47   48   49   50   51   52