Page 45 - Parnian Magazine - Volume 36 - Iranian Immigrants Monthly
P. 45
نمکی گفت: توی کیسه و خودش رفت بالای درخت ،قایم شد .دیوه هم به خیال ای نکه نمکی
-کلید اتا قها دست من است. توی کیسه است ،کیسه را گذاشت روی پشتش و به راه افتاد .یک کمی که راه
بعد در اتا قها را باز کرد .شاهزاده دست کرد توی حوض و ماهی را گرفت .در
همین موقع دیوه از خواب بیدار شد .با عجله به طرف اتاق آمد .شاهزاده شکم رفت ،دید نمکی سنگینی م یکند .گفت:
ماهی را پاره کرد و شیشه عمر دیوه را درآورد و توی دستش گرفت .دیوه وقتی -نمکی ،چرا اینقدر سنگین شدی؟
شاهزاده را دید از او خواهش کرد و گفت: دید نمکی جواب نم یدهد .تعجب کرد و کیسه را زمین گذاشت و َدرش را باز کرد.
-هر چه بخواهی به تو م یدهم تا شیشه عمر من را نشکنی. دید به جای نمکی یک عالمه سنگ توی کیسه است .دیوه عصبانی شد .همه جا
را گشت .این طرف را بو کرد ،آن طرف را بو کرد و بعد نمکی را بالای درخت دید.
شاهزاده گفت: دوباره گذاشتش توی کیسه و به راه افتاد.
-اول باید این دخترها را آزاد کنی و هرکدام را به شهر و دیار خودشان رفت و رفت تا رسید به یک قصر بزرگی بالای کوه .نمکی را از کیسه درآورد و
گذاشت زمین و بعد دسته کلید قصر را از شاخش درآورد و د ِر قصر را باز کرد .به
برگردانی.
آقا دیوه قبول کرد و دخترها را به شهر و دیار خود برگرداند .وقتی آقا دیوه برگشت، نمکی گفت:
-بیا تا اتا قهای قصر را به تو نشان بدهم.
پرسید: آقا دیوه د ِر هم هی اتا قها را باز کرد و آنها را به نمکی نشان داد .توی اتا قها ُپر بود
-دیگه چیکار باید بکنم؟ از لبا سهای قشنگ و جواهرات و سک ههای طلا و نقره .اما د ِر دو اتاق را باز نکرد.
هر چقدر به نمکی اصرار کرد به حرفش گوش نداد و گفت:
شاهزاده گفت: -اگر زن من شدی تمام این جواهرات و سک ههای طلا مال تو میشه و گرنه
-برو کنج حیات تماشا کن و ببین چطور شیشه عمر تو را م یشکنم.
دیوه تا آمد به خودش بجنبد ،شاهزاده شیشه عمرش را زد زمین .او هم دود شد م یکشمت و م یخورمت.
نمکی از ترسش قبول کرد و گفت:
و رفت به هوا. -البته که زن تو م یشوم ،چه کسی بهتر از تو؟
شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بود از او خواستگاری کرد و نمکی خودش را راضی نشان داد و برای ای نکه خودش را از دست دیو نجات دهد،
نمکی را به همراه مادر و خواهرهایش به قصر خودش برد .وقتی پدر و مادر پادشاه، باید فکر چارهای م یکرد .از طرفی هم خیلی دلش م یخواست بداند توی آن دو تا
اتاق چیست .آقا دیوه وقتی دید نمکی راضی شده گفت:
نمکی و خواهرهایش را دیدند خیلی خوشحال شدند. ما دی وها هفت روز سیر و ُپر م یخوریم و هفت روز پشت سرهم م یخوابیم و هفت
نمکی و شاهزاده با هم ازدواج کردند و شش برادر شاهزاده هم با شش خواهر روز هم بیداریم و الان نوبت خواب من است و بعد سرش را روی بالشت گذاشت و
خوابید .وقتی دیوه خوابش برد ،نمکی ،دسته کلید را از روی شاخ آقا دیوه برداشت
نمکی ازدواج کردند .این بود که 7شبان هروز در قصر جشن و شادی برپا کردند. و رفت در اتا قها را باز کرد .د ِر اتاق اول را که باز کرد ،دید ،چند تا دختر توی اتاق
زندانی هستند.
وقتی نمکی رفت توی اتاق و دخترها او را دیدند ،گفتند:
-ما را نجات بده ،آقا دیوه ما را زندانی کرده و دست و پاهای ما را با زنجیر
بسته ،هرکدام از ما گرفتار این دیو شدیم و چون راضی نشدیم زنش بشویم ،ما را
توی این اتاق زندانی کرده.
نمکی گفت:
-من زنجیرها را از گردن و پاهای شما درم یآورم و شما را آزاد م یکنم.
توی همان اتاق نمکی چشمش به یک سگ افتاد .نمکی جلو رفت و زنجیری را
که دور پای سگ بود باز کرد .یک دفعه صدایی مثل ترکیدن بادکنک بلند شد و
از جلوی سگ یک جوان خوش قد و بالا بیرون آمد.
نمکی و دخترها از دیدن جوان رشید خیلی تعجب کردند .جوان خوش قد و بالا
به زبان آمد و گفت:
-من پسر پادشاه هستم ،یک شب من توی قصر خواب بودم ،قصر من هفت
َدر داشت و کنار هر َدری یک نگهبان با شمشیر ایستاده بود .نگهبان هفتم خوابش
گرفت و شمشیر را گذاشت زیر سرش و خوابید .دیوه از در هفتم وارد قصر شد و
من را گذاشت روی شاخش و با خودش به این قصر آورد و به من گفت:
-طلسم کشتن من به دست توست و من باید تا صد سال تو را نگه دارم
و بعد از صد سال به جای اینکه تو من را بکشی من تو را بکشم و من را طلسم
کرد و به زنجیر بست.
نمکی گفت:
-ای دا ِد بیداد ،اگر دیو بیدار شود ،چه کار کنیم؟
شاهزاده گفت:
-توی اتاق کناری یک حوض بلوری است و توی آن حوض یک ماهی قرمز
است که شیشه عمر این دیو توی شکم آن ماهی است.
شمـاره - 36شهریور - 1395ادبیات و هنر 45