Page 67 - Parnian Magazine - Volume 36 - Iranian Immigrants Monthly
P. 67

‫همیشه در اوج‬

                                                                ‫شهربانو بهجت‬

‫لنگ ‌هکفــش تــوپ بدمینتــون را لابــه لای شــاخ و بــرگ هــا دیــد‪ .‬نزدیــک تــوپ‬
‫بدمینتــون کــه رســید فکــر کــرد‪« :‬چــه مأموریــت ســاده‌ای‪ .‬آوردن یــک تــوپ!»‬
‫می‌توانسـت خـودش را بـه تـوپ برسـاند و همـراه او بـه زمیـن برگـردد‪ .‬امـا بـا‬
‫خـودش گفـت‪« :‬اگـر بـه نـوک درخـت برسـم از همـه بالاتـر مـی روم‪ .‬بـه اوج مـی‬
‫رسـم و همیشـه در ایـن اوج مـی مانـم‪».‬‬
‫راهـش را بـه طـرف نـوک درخـت ادامـه داد و نرسـیده بـه آن بیـن دو شـاخه گیـر‬
                                            ‫کـرد‪.‬‬
‫از آنجـا بـه پاییـن نـگاه کـرد‪ .‬پسـرک همچنـان داشـت بـه شـاخ و بـرگ هـای درخـت‬
‫نـگاه می‌کـرد‪ .‬لنگـه کفـش بـه جفـت خـودش کـه هنـوز بـه پـای پسـرک بـود خیـره‬
‫شـد‪« :‬خـوب از دسـتش راحـت شـدم ‪ .‬ابـداً برازنـده‌ی مـن نبـود‪ .‬مـن هنـوز نـو‬
                                            ‫مانـده‌ام‪ .‬امـا او دیگـر زوارش از هـم در رفتـه‪».‬‬
‫سـاعتی بعـد دیگـر نـه از پسـرک اثـری بـود و نـه ا ز لنگـه‌اش‪ .‬امـا او‬
‫اصـ ًا از ایـن بابـت دلخـور نبـود‪ .‬بـه زندگـی آینـده‌اش در ایـن اوج و افتخـار‬
‫نـگاه کـرد‪ .‬تکیـه زده بـر بلندتریـن نقطـ ‌هی جهـان‪ .‬البتـه کوه‌هـا و آسـمانخراش‌ها‬
                                                                                              ‫را نادیـده گرفـت‪.‬‬
‫امـا زندگـی در تنهایـی هـم چنـدان جالـب نبـود‪ .‬کم‌کـم یـادش بـه گذشـته آمـد کـه‬
‫همیشـه همـراه جفتـش بـود و هـر جـا کـه بودنـد بـا هـم بودنـد‪ .‬اگـر زحمـ ِت آورد ِن‬
‫تـوپ بدمینتـون را بـه خـودش داده بـود حـالا بـاز هـم کنـار جفتـش بـود‪ .‬فکـر کـرد‪:‬‬
                                                                                    ‫«وای! شـاید دیگـر هیـچ وقـت یـار نازنینـم را نبینـم‪».‬‬
‫اگــر م ‌یشــد دوبــاره پیــش او برگــردد چــه تعری ‌فهــا کــه برایــش داشــت‪ .‬دوبــاره‬
‫چقــدر بــا هــم خــوش می‌گذراندنــد‪ .‬امــا دیگــر بــالای درخــت گیــر کــرده بــود و‬
‫بـرای دیـدن جفتـش نم ‌یتوانسـت کاری بکنـد‪ .‬پاییـز کـه رسـید بـه هـر برگـی کـه‬
‫از درخـت جـدا می‌شـد سـفارش‌م ‌یکـرد کـه لنگـه اش را پیـدا کنـد و سـامش را‬
‫بـه او برسـاند‪ .‬گاهـی بـرای آ ‌نهـا درد دل هـم م ‌یکـرد‪« :‬از اینکـه برایـش قیافـه‬
‫م ‌یگرفتـم پشـیمانم‪ .‬حاضـرم همـه چیـزم را بدهـم تـا بـاز بـا او همـراه بشـوم‪».‬‬
‫البتــه چیــزی نداشــت کــه بدهــد‪ .‬وقتــی آخریــن بــرگ هــم از درخــت‬                       ‫	‬
‫خداحافظــی کــرد لنگــه کفــش دســت بــه دامــن دان ‌ههــای بـرف و بــاران شــد ‪ .‬او‬
‫هنـوز هـم بـه دنبـال کسـی م ‌یگـردد کـه سـامش را بـه لنگـ ‌هی عزیـزش برسـاند‪.‬‬

‫شمـاره ‪ - 36‬شهریور ‪ - 1395‬کودک و نوجوان ‪67‬‬
   62   63   64   65   66   67   68   69   70   71   72